آدم ها نجات پیدا می کنند با قصّه گفتن

 

آدم ها نجات پیدا می کنند با قصّه گفتن. این را حمیدِ سعدی می گفت. همان که بعد از این همه سال توی همایشِ «گرانش و کیهان شناسی» دوباره دیدمش. آن وقت ها توی دانشگاه کاشان درس می خواند و حالا خودش شده بود استاد همان دانشگاه. اوّلین بار هم توی یکی از همین همایش ها با هم آشنا شدیم. هیچ تغییری نکرده بود. تعجب کردم چطور کسی می تواند اینطور بکر و دست نخورده بماند. نه ظاهرش تغییر چندانی کرده بود و نه آن همه کودکی و سادگی اش را کنار گذاشته بود. ساده و ناب بود همه چیزِ روانش، مثلِ آن سال ها که به خودش هم گفته بودم اگر دختر بود عاشقش می شدم. امّا چه تلخ بود وقتی یادم آمد یکی دو سال بعد که من آمدم تهران، کم کم همدیگر را فراموش کردیم و تنها خاطره ی حمید سعدی مانده بود گوشه ذهنم و هر بار که خواسته بودم حالش را بپرسم شماره اش را پیدا نمی کردم و می دانستم که او هم شماره جدید من را ندارد.

صحبتِ سال های گذشته بود و اینکه چقدر همه چیز توی این سال ها تغییر کرده. از اتفاقاتِ زندگی ام گفتم و منتظر بودم او هم بگوید. همینجا بود که بی مقدمه گفت: آدم ها نجات پیدا می کنند با قصّه گفتن. گفت آدم ها قصّه می گویند تا سرِ پا بمانند و فیلم «زندگی زیباست» را مثال زد. می گفت آدم ها قصّه می گویند تا بتوانند گذشته و آینده را به هم وصل کنند و تاب بیاورند این از هم گسیختگیِ زمان را. پرسیدم چطور؟ گفت: قصّه گفتن به آدم امکان می دهد جهانِ گذشته را دوباره خلق کند و جهانِ آینده را بسازد. فکرش را بکن. گذشته چه تحمل ناپذیر می شد اگر ممکن نبود دوباره و چندباره تعریفش کنیم و هر بار جزئی از آن را تغییر بدهیم. گذشته می شد مجسّمه واضحِ درد و رنج. هم خوشی هایش بی معنی می شد چون تمام شده بودند و هم رنج هایش درد آور می ماند چون نمی شد تغییرشان داد. آن وقت تنها یک راه می داشتیم: فراموشی. و آن را هم که خدایان از ما گرفته اند. فراموش نمی کنیم. هیچ چیز را فراموش نمی کنیم. هیچ چیزی هیچ کجایِ این عالم فراموش نمی شود. به کیهان فکر کن. همه حافظه جهان را توی خودش دارد. هر روز که ابزار تازه ای می سازیم، بخش بزرگ تری از خاطره جهان را آشکار می کنیم. می بینی، هیچ چیز، هیچ وقت فراموش نمی شود. کیهان درد و رنج نمی کشد و فراموش کند یا نکند فرقی برایش ندارد. امّا من و تو، رنج می کشیم، خوشی هایمان را پشت سر می گذاریم، آدم ها را از دست می دهیم، بزرگ می شویم، همه این ها درد دارد. اگر همینطور بی تغییر بمانند توی حافظه مان، تباه می شویم. می رُمبیم توی خودمان و می شویم سیاه چاله های درد.

چه خوب بود حمید سعدی. همه این چند سال را چنان روایت کرد که حس می کردم وسط قصّه اش هستم. جا به جا امّا میانِ حرف هایش، خودش حواسش نبود، پاهایش را تندتر تکان می داد. چندباری هم لیوانِ کاغذی نسکافه را با هیجان گذاشت روی میز و دوباره بلند کرد. آمدم بگویم: «می بینی حمید؟ هرقدر هم تغییرش بدهی، هرقدر هم دستکاریش بکنی، باز هم احساسش بی تغییر می ماند توی ذهنت». امّا جلوی خودم را گرفتم و به قصّه اش گوش دادم. راست می گفت حمید سعدی، آدم ها قصّه می گویند تا سرِ پا بمانند. این را توی او می دیدم. قصّه گفتن چه خوب سرِ پا نگهش داشته بود. آن همه سختی که او کشیده بود من اگر کشیده بودم از پا می افتادم. لکنت می گرفت زبانم، کلمه کم می آوردم.

عصر، قبلِ رفتن، دلم خواست اسمش را سرچ کنم توی اینترت. این کار را زیاد می کنم. سرچ که کردم دیدم دو رمان نوشته. «ابرهای دود گرفته کاشان» و «بند زدنِ کشتیِ قدیمی». چه خوب بود حمید سعدی. چه خوب که دوباره دیده بودمش. به خودش هم گفتم، گمش نمی کنم. مطمئنم دوباره گمش نمی کنم. قرار شد کتاب هایش را برایم پشت نویسی کند و بفرستد. می خواهم قصّه گفتن را از او یاد بگیرم. حس می کنم سرِ پا ایستادن برایم سخت شده.

لینک معرفی حمید سعدی:

yon.ir/Qm26F

قسمت پُرعمقِ زندگی

 

امروز با بابا رفته بودم استخر. حس جالب و خوبی بود. تنها بودن با پدر یا مادر و تجربه یک رابطه و گفتگوی دو نفره برای مدتی کم و بیش طولانی حس فوق العاده ایست. از آن حس هایی که تا مدّت ها مزه اش در کام احساست باقی می ماند. بارها شده که با هم تنها بودیم و جایی می رفتیم یا دو نفره با هم در جلسه ای بودیم یا کاری انجام می دادیم. اما در همه آن موقعیت ها، چیزهایی برای ایجاد فاصله وجود داشت. یا زمان کوتاه و اندک بود یا موبایل و تماس های بابا بود یا گوشی من و تلگرام و اسمس و ... . در خیلی از این موارد یکی از ما رانندگی می کرد و خیابان و توجه به خیابان هم بود، موزیک ماشین هم بود و مهمتر از همه اینکه در اغلب این موارد، با هم بودنمان عموماً مقدمه چیزی بود، برای چیزی بود و خلاصه هر چه بود، همه اش در خودش نبود. اما استخر رفتن با بابا از آن دست تجربه هایی بود که نه چیز زائد و منحرف کننده ای در خودش داشت و نه مقدمه چیزی بود و نه اتفاقی پیش آمده بود. همه اش در خودش بود، بدون حواشی و زوائد. هر دو مشخصاً دو ساعت وقت گذاشته بودیم با هم باشیم. واقعاً تجربه خوبی بود. صحبت ها ابتدا کلی و معمولی بود. کم کم صحبت هایمان هم صمیمانه تر شد. با هم قدم زدیم، با هم شنا کردیم، با هم رفتیم توی جکوزی، پریدیم توی آب سرد، رفتیم توی سونای بخار و نفسمان بند آمد، اول بابا زد بیرون و بعد من. با هم رفتیم سونای خشک. اول بابا گرمش شد و زد بیرون و بعد من. دونفره، بین آدم هایی که نمی شناختیم.

توی آب کنار استخر ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. مدام سنّم یادم می رفت. می شدم محمود خیلی سال پیش. آدم با پدر و مادرش یک سنّ واقعی دارد و یک سن خانوادگی. وقتی در موقعیت فرزند قرار می گیری مدام کوچتر و کوچکتر می شوی. آنقدر که درست نمی فهمی چند ساله ای و حس و حال یک بچه چند ساله را داری. وقتی بابا گفت:" آفرین، خوب شنا می کنی". یک هو پرت شدم به خیلی سال پیش. شاید هشت، نه سالگی. حس کردم بابا می خواهد شنا کردن یادِ من ِ نابلد بدهد و کم کم دستم را بگیرد ببرد قسمت پرعمق تا جرئت بنم و بالاخره از قسمت کم عمق بیرون بیایم. جالب بود شنیدن اینکه: "خوب شنا می کنی". تأییدی که ناخودآگاه باعث شد شیرجه بزنم و کل طول استخر را شنا کنم. بعد هم دیدم بابا برایم دست تکان می دهد که یعنی من اینجام. آخر عینک نداشتم و به بابا سپرده بودم اگر از هم فاصله گرفتیم علامت بدهید تا پیدایتان کنم.

توی آب کنار استخر ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. کمتر پیش می آید با فاصله ای اینقدر کم کنار بابا بایستم و به اجزای صورتش نگاه کنم. وقتی می بینی بعضی از حرکات صورت یا دست هات، بلند شده و نشسته روی صورت و دست های یک نفر دیگر، حس عجیبی پیدا می کنی. می بینی قسمتی از خودت با کمی دستکاری آن طرف ایستاده و با تو صحبت می کند. و خب حسّ جالبیست اینکه ببینی روبروی کسی ایستاده ای که از عناصر مهم زندگیش هستی و می توانی خوشحالش کنی و از بودن با او لذّت ببری.

خلاصه اینکه این با هم بودنِ دونفره بعد از سال ها، حس خیلی خوبی داشت. سعی کردم کامل و درست مزه مزه اش کنم. اختلاف نظرهای زیادی با بابا دارم اما این همه خاطره، نوستالژی و دلبستگی در رابطه با یک نفر، جایی برای فکر کردن به  هیچ اختلاف نظری باقی نمی گذارد. در آن لحظه همه روانت پذیرش است. سعی می کنی ذره ذره این با هم بودن را در خاطرت ثبت کنی. مخصوصاً وقتی بابا می گوید:" نه، تو مشت و مال دادن بلد نیستی. بشین اونطرف تا یادت بدم." بعد بابا شروع می کند به مشت و مال دادن تو و وقتی که حسابی مشت و مالت داد، قلقلکت می دهد و یادت می افتد که همیشه همینطور بود و چه خوب که این شیطنت بابا سر جاش هست و چه خوب که بابا یادش هست که تو قلقلکی هستی و چه خوب که می شود یک آدم شصت ساله یه آدم سی ساله را قلقلک بدهد و بعد تو مثل بچگی هات بپری آن طرف و بگویی : "خب قلقلک ندین دیگه. آدم اعتماد می کنه، نامردی نکنین". و هر دو بخندید.

 این اتمسفر دو نفره وزن داشت، پر از خاطره بود. این همه مرتبط بودن، حس امنیت به آدم می دهد. حس می کنی چقدر خاطره و حس فراموش شده هست که می شود برای روز مبادا رویشان حساب کرد.

باید ثبتش می کردم. حالا خیالم راحت شد. 

میکروبیولوژی یا "شناخت حیات در ابعاد کوچک"

 

منتظر بودم نوبتم بشود تا به خاطر کاغذی که روی کارتن ِ کنار دخل چسبانده بود، از او تشکّر کنم. با خط بسیار زیبایی نوشته بود "بیایید تا حد ممکن کیسه پلاستیکیِ کمتری مصرف کنیم". دقیقاً همین جمله نبود ولی مضمونش همین بود. هفته پیش که برای خرید میوه رفته بودم از میکائیل که پشت ترازو ایستاده بود پرسیدم: " اینو کی چسبونده؟" گفت: "دکتر". و خب، مطمئن بودم منظورش را فهمیده ام. دکتر یعنی رضا که لیسانس میکروبیولوژی دارد و تا یکی دو هفته پیش منتظر اعلام نتیجه کنکور ارشدش بود. راستش یادم نیست اولین بار چطور شد فهمیدم منتظر نتیجه کنکور است. هر چه بود، در این چندماه اخیر هر دفعه برای خرید میوه می رفتم با هم چند کلامی صحبت می کردیم. دکتر پسر خوش اخلاق، خوش ظاهر و خوش برخوردی است و در بین بچه های میوه فروشی محل ما تنها کسی است که مدرک بالای دیپلم دارد. چند وقت پیش می گفت: "فعلاً این کار برای من درآمدش بیشتر از بقیه کارهاست. با بچه ها همین ساختمون پشت می خوابیم". منظورش از بچه ها پسرعموهایش بودند که مغازه مال آن هاست و در تهران مجرّدی زندگی می

یک نفر مانده بود تا نوبتم بشود که دیدم با مرد میانسالی در مورد کارش حرف می زند؛ اینکه درآمد چندانی ندارد و از صبح پای ِ ترازو ایستاده و این جور حرف ها. آن مرد و خانم کناری اش هم می گفتند:" سخت نگیر، همه شغل ها همینه. ما هم از 6 و نیم پا میشیم و تا عصر یه بند کار می کنیم". آن ها که رفتند و نوبت من شد، دیدم بر خلاف همیشه ریشش را نتراشیده و چهره اش خسته و در هم رفته است است. رتبه اش را پرسیدم. 70 شده بود. می گفت: " فقط اگر 20 درصد زبانم رو بالاتر زده بودم زیر 15 می شدم یا شاید حتی تک رقمی". گفتم: "حالا چرا خسته ای اینقدر؟" انگار حرف من را نشنیده باشد، گفت: "انتخاب شهر کردم و جای بدی قبول نمیشم ولی فکر نمی کنم تهران رو بیارم". گفتم: "خب، الان دیگه وقت فکر کردن به این چیزا نیست. تبریک میگم بهت. خیلی هم رتبه خوبی آوردی". گرفتگی چهره اش کمی و تنها کمی باز شد. لبخندی زد و گفت: "خب، آره. اونقدرها هم بد نیست". گفتم:"راستی در مورد حرفت با مشتری قبلی، من هم کم و بیش موافقم. شغل های دیگه هم چنین سختی هایی دارن. گاهی درآمدشون هم مطلوب نیست. مثلاً خود من اولین ترمی که تدریس کردم، برای هر کلاس ِ دو ماه و نیمه ی زبان به من 40 هزارتومن دادن. کل تابستون از صبح تا عصر می رفتم آخرش شد 200 هزارتومن". گفت: "فرق می کنه. خیلی فرق می کنه". داشتم توی ذهنم سال 84 و ارزش پول آن موقع را با الان مقایسه می کردم که دیدم معیاری برای مقایسه ندارم. گفتم: "چه فرقی می کنه؟" گفت: "احترام و لذّت. شما از اون کارتون لذّت می بردید و احترام ِ یک معلم رو داشتید. اینجا از صبح مردم با آدم یه طوری برخورد می کنن که انگار یا نمی بیننت یا به چشم کارگرشون بهت نگاه می کنن". نگاهش کردم. می خواستم بگویم: "دکتر، جدی نگیر، این دوره زندگیت هم تموم میشه. به زودی یه شغل خوب پیدا می کنی". اما سکوت کردم. دکتر خودش این حرف ها را بهتر از من می دانست. راستش بخشی از قصه فقط حرف های دیگران نبود. آدم وقتی حس می کند جایی که باید باشد نیست، بعضی صداها را خیلی بلندتر می شنود، بعضی حس ها را خیلی شدیدتر درک می کند و بعضی تلخی ها را جدی تر می گیرد.

شماره رمز کارتم را که دادم گفت: "راستی می تونم برای زبان ازتون مشورت بگیرم. میخوام تافل بگیرم". گفتم: "حتما. هر موقع دوست داشته باشی".  بعد، جمله ای گفت که حس می کنم بهترین جمله در آن شرایط بود و فضای سنگین بوجود آمده را از بین برد. گفت: "ولی همیشه همه چی یه خوبی هایی داره. مثلاً همین گفتگوی امشبمون. خوب بود. اینم خودش یه دلخوشیه. حتما مزاحمتون میشم". و شماره موبایلم را گوشه ای یادداشت کرد.

 

بهمنِ خاطرات

هر چیزی سیرِ خطّی و آهنگ یکنواختی داشته باشد، به یاد آوردن خاطره ها اینطور نیست. یک وقت به سختی خاطره ای را به یاد می آوری یا حتی ممکن است چندین روز یا چند هفته را بی یادآوری ِ خاطره خاصی بگذرانی و یک زمان هم می بینی در کمتر از یک ساعت غرق شده ای در دنیای خاطره هایی که تنها با دیدن یک عکس، کاغذ، فیلم یا شنیدن صدایی یا بوییدن بویی به ذهنت هجوم آورده اند. همیشه حیرت می کنم از این همه خاطراتی که حتی فکر می کنی بعید بود در ذهنت مانده باشند اما بهمن وار با شروعِ یک تداعی به سراغت می آیند. چطور این همه تصویر در ذهن آدم انبار شده؟ چطور ممکن است چیزی را سال ها فراموش کرده باشی، انگار که هیچ وقت نبوده، اما باز با دیدن شیئی یا تصویری یا شخصی، یک هو آن را تقریباً همانند روز اول به یاد بیاوری و دوباره همان حسی را پیدا کنی که آن وقت داشتی: دلت تکان بخورد، احساس خوشحالی کنی، عصبانی بشوی، بترسی، مضطرب شوی و ... .  

چند روز پیش دوباره این هجوم ِ بهمن وار خاطره ها را در خانه پدر و مادرم تجربه کردم. با اینکه سال هاست دیگر به طور پیوسته در آن خانه زندگی نمی کنم ولی کتابخانه ام هنوز دست نخورده باقی مانده بود، مخصوصاً سه طبقه از آن که انبار نوشته ها، عکس ها و چیزهایی بود که نگهشان داشته بودم. همیشه گفته بودم اگر روزی بنا باشد از این خانه جابه جا بشویم، خودم و فقط خودم باید این کاغذها را سر و سامان بدهم. برای همین هم هیچ کس در تمام این چند سال دستی به آن ها نزده بود. این بار که مشهد بودم بالاخره مجبور شدم آن کاغذها و نوشته ها را جمع و جور کنم و داخل کارتن بگذارم. فکر کن، بعضی از آن ها را نه بعد از این هشت سال که شاید بعد 10،  12 یا 15 سال بود که می دیدم. چه فشاری رویم بود وقتی ناگزیر بودم همه آن ها را یک دور چک کنم و چیزهای زائد را دور بریزم. نوشته هایم را که مطلقاً دور نریختم. اما خیلی چیزها را دیگر ضروری نمی دیدم. جای زیادی گرفته بودند و باید بی خیالشان می شدم. همین هم کار را سخت کرده بود. راستش من حتی بعضی از جزوه های درسی دبیرستانم را نگه داشته بودم. جزوه های دوران لیسانس را کامل داشتم، همینطور کتاب ها و متن ترجمه ها یا تحقیق های کلاسی و مطالبی که برای مقاله ها یا ارائه هایم خوانده بودم. کلی هم مقاله پرینت شده داشتم که مرحله به مرحله  تغییرات فکری ام را نشان می دادند. بعضی از حاشیه نویسی های آن مقالات برایم خیلی جالب بود. هدیه های که از دوستان گرفته بودم، کارت پستال ها و نامه ها و حتی یک سری از خاطرات و مدارک خواهر و برادرهایم را هم آن جا نگه داشته بودم: کارنامه های برادرم یا هدیه هایی کاغذی دوستان خواهرم به او. راستش این قسمت از خانه فقط انبار خاطره های من نبود. چون جای امنی بود بقیه هم بخشی از خاطراتشان را امانت گذاشته بودند یا حتی بخشی از خاطرات دیگران را خودم نگه داشته بودم که روزی دوباره به آن ها بدهم. مثلاً فکر نکنم برادرم اصلاً تمایلی به نگه داشتن کارنامه های دبستانش داشته باشد ولی من نگهشان داشته ام، یا خواهرم ممکن است چندان میلی به نگه داشتن دفتر انشای راهنمایی اش نداشته باشد ولی من دوست داشتم آن را نگه دارم یا بعضی عکس ها، کارت های عروسی افراد نزدیک و از این قبیل چیزها. حالا اینکه چرا خاطره ها و تکه هایی از تجاربم با  آدم های دیگر اینقدر برای من مهم است خودش قصه ایست ولی چیزی که بیش از همه هیجان زده ام می کرد و انرژیم را می گرفت این بود که باید هم این خاطره ها را به یاد می آوردم، هم آن چیزها را ارزیابی می کردم و هم تصمیم می گرفتم از میان آن ها کدام یک را برای همیشه دور بیندازم. راستش نه فقط به خاطر حرف مادرم که خودم هم فکر نمی کردم بشود همه آن ها را نگه داشت.

 دو سه ساعتی نشسته بودم پای ِ مرور این کاغذها که دیدم دیگر توانش را ندارم. خسته شده بودم. ذهنم کشش این همه خاطره را نداشت. حیرت کرده بودم از این همه چیزی که یادم رفته بود ولی عین روز اول جلوی چشمم قرار داشت. چه عجیب بود حس دیدنِ دفترتلفن های قدیمی ام و اسم ها و شماره تلفن آدم هایی که بالکل یادم رفته بودند ولی می دیدم کلی خاطره با آن ها دارم. بعضی هایشان حتی دیگر زنده نبودند. یا چقدر جالب بود خواندن شعرهایی که در دوران دبیرستان بر وزن ِ شعرهای کتاب ادبیات می گفتم. چقدر با خواندن دوباره این شعرها خندیدیم. خواهرم آن موقع گوش شنیدنِ این شعرها بود و حالا همراه مرور کردن و خندیدن به آن ها.

حالا حساب کنید بعد از این همه هیجان و خاطره بازی و انتخابِ سخت برای دور ریختن چه حسی به سراغ آدم می آید؟ بله، حسّ مرگ. آن هم به صورت حسّی زنده و شدید. خسته شدم. بدجوری خسته شدم. ذهنم شده بود بایگانیِ اداره ثبت احوالِ یک شهر بزرگ. بلند شدم و کار را نیمه کاره رها کردم، با خودم گفتم کاش همه این ها اطلاعات الکترونیک بودند و می شد جایی مثلاً روی یک هارد یک ترابایت بی دغدغه ی مرور کردن و دور انداختن نگهشان داشت. راستش من با کنار گذاشتن چیزها و خاطره های چسبیده به آن ها مشکل دارم. برای همین بود که این همه سال از جمع و جور کردن آن سه طبقه ی کتابخانه سر باز زده بودم. ولی این بار ناگزیر بودم؛ یک ناگزیری شیرین و دردناک. 

روایت معتبر صدگیگابایت دغدغه پشت فرمان

 

مهندس همان ابتدا سعی کرد سر صحبت را با من باز کند و از این پرسید که کجایی هستم و چرا به گرگان می روم و آیا همیشه کم خوابم یا فقط توی جاده خوابم نمی برد. دقیق یادم نیست چیز دیگری هم پرسید یا نه. هرچه بود خیلی زود رسیدیم به حرف زدن از شغلش، سختی کارش در این کشور، رفاه و امکانات همین شغل در کانادا و گفتن از پروسه مهاجرتش و کارهایی که خودش و وکیلش در این یک سال کرده اند. از این می گفت که به چه دلایلی کانادا را به اروپا و آمریکا ترجیح می دهد و اینکه می خواهد بعد از فروش ماشین و خانه اش حدود یک میلیارد تومان سرمایه ای که دارد را با خودش ببرد و همین حرفه حمل و نقل را در آنجا ادامه دهد.

راستش خوابم نمی برد و از نشستن در تاریکی و خواندن مقاله با لپ تاپ خسته شده بودم. با خوم گفتم کمی کنار راننده می نشینم و جاده را تماشا می کنم، بعد بر می  گردم و اگر شد می خوابم. تا بلند شدم از توی آینه نگاهی کرد و پرسید: "چیزی لازم دارید؟" گفتم: "نه. خسته شده بودم، خواستم یک کم بیام جلو پیش شما بشینم. من معمولاً توی جاده خوابم نمی بره". و رفتم جلوی اتوبوس. "می تونم اینجا بشینم؟" با لبخند قبول کرد. وقتی نشستم فلاسک چایش را داد دستم و از من خواست یک چای کیسه ای توی آن بیندازم تا با هم چای بخوریم. کمی بعد صدای ضبطش را کم کرد تا با هم حرف بزنیم. اما من آرام و ساکت روی صندلی کنار درِ ماشین نشسته بودم و چند دقیقه ای در سکوت، جاده را تماشا می کردم. راستش حوصله حرف زدن نداشتم. ذهنم مشغول بود و ترجیح می دادم هر دومان در سکوت به جاده نگاه کنیم؛ مخصوصاً او که کمی بعد، موقع حرف زدن، آنقدر سرش را به سمت من بر می گرداند که هر لحظه می ترسیدم مبادا کاری دست من و مسافرها بدهد. اما کمی نگذشته بود که مهندس شروع کرد به پرسیدن همان سؤال های اولیه که کجایی هستی و این ها. هنوز خیلی از صحبتمان نگذشته بود و داشتم می گفتم از آخرین باری که سوار اتوبوس شده ام چقدر همه چیز عوض شده که مهندس سر رشته کلام را به دست گرفت و همینجا بودم که فهمیدم مهندس کامپیوتر و فارغ التحصیل دانشگاه آزاد است و راننده شدنش هم برای این بوده که اوّلاً در رشته کامپیوتر به  آن جایی که می خواسته نرسیده( به چندین دلیل از جمله نداشتن رابطه و پارتی) و ثانیاً از بچگی فانتزی راننده شدن داشته و برای همین سرمایه اش را می زند توی این کار و خودش هم می شود راننده ماشین خودش و حالا چندین سال است که راننده حرفه ایست. می گفت در این حرفه تحصیل کرده لیسانس و حتی فوق لیسانس کم نداریم. البته با تجهیزات تکنولوژیکی که توی ماشینش بود(از جمله دوربین های مدار بسته برای کنترل کابین و وای فای رایگان داخل ماشین) حرفش باور پذیر می شد. بعد هم که چند تا اصطلاح تخصصی به کار برد، قبول کردم که مهندس واقعاً مهندس است و برایم جالب شد ببینم یک مهندس کامپیوترِ تقریباً چهل ساله نسبتاً خوشتیپ که راننده اتوبوس است چه حال و هوایی دارد. برای همین به صندلی ام برنگشتم و شدم گوشی برای شنیدن حرف هایش. گفتگوی مفصّلی شد. البته بیشتر او حرف می زد و من گوش می کردم. آدم مگر چندبار به راننده اتوبوس تحصیل کرده ای بر می خورد که قصد مهاجرت دارد و وقت هایی را که روی ماشین کار نمی کند در کلاس زبان می گذراند تا هر چه زودتر آیلتسش را بگیرد و برای همیشه برود. می گفت: بقیه وقت ها را هم با همکاری وکیلش روی طراحی بیزنیس پلن قابل دفاعی برای دولت کانادا کار می کند. خلاصه اینکه مهندس کلی اطلاعات به من داد. کلی درد دل کرد، کلی غر زد و نالید. لابه لای حرف هاش هم چند بار به مقالاتی که همین هفته پیش یا ماه پیش خوانده بود ارجاع می داد و راستش لااقل در حوزه حمل و نقل کشورهای مختلف اطلاعات خیلی خوبی داشت. ترجیع بند حرف هایش هم این بود:" برای اینه که ما پیشرفت نمی کنیم". این را هر بار بعد از تحلیل یکی از مشکلات کشور می گفت: از دخالت دولت در بیزینس های مختلف، تا نبود فرهنگ فعالیت در بخش خصوصی، تا عدم توجه به تخصص و مهارت های شغلی و مهم تر از همه نبود نگاه حرفه ای به مشاغل مختلف. جالب بود.

 همصحبتی خوبی بود. کلام گرمی هم داشت. می گفت 13 سال پیش بنای مهاجرت داشته ولی به خاطر دلبستگی ها و مادرش در ایران مانده و حالا که یک سال از فوت مادرش می گذرد همه عزمش را جزم کرده برای مهاجرت. البته یک جوری از مهاجرت حرف می زد که مطمئن بود هر کس می ماند یا نخبه و توانمند نیست یا دلبستگی های عاطفی اش دست و بالش را بسته است. راستش هر قدر هم سعی می کردم چیزهای امیدبخشی در مورد آینده کشور بگویم، با قاطعیت می گفت: امیدی به آینده کشور نیست.

یک جایی از بحث حس کردم دلم نمی خواهد ادمه بدهم. احساسم این بود که ظرفیتم برای شنیدن حرف های تلخ و مشاهده تعلیق تمام شده. هر آدمی باید حد روان خودش را بشناسد. دیدم اگر ادامه بدهم، درست است که او تخلیه می شود و شاید حس بهتری پیدا کند اما من دیگر کشش ندارم. داشت مسائل و دغدغه های خودم را رو می آورد. بلند شدم و برگشتم سر جای خودم.

از مهندس خوشم آمده بود. اما یکی دو جای کارش دلگیرم می کرد. انتظار داشتم وقتی از این می گوید که پیشرفت نمی کنیم چون هیچ کس دل به کارش نمی دهد، خودش اینطور نباشد و خوب رانندگی کند. اما اینطور نبود. راستش اگر من بد رانندگی کنم فقط بد رانندگی کرده ام، اما وقتی راننده اتوبوس بد رانندگی می کند، هم بد رانندگی می کند و هم کارش را بد انجام می دهد. برای همین با اینکه به خودم می گفتم رانندگی خودت هم بهتر از او نیست، اما به نظرم می رسید حق دارم دلخور باشم. آن دلخوری وقتی برایم موجّه تر شد که موقع برگشتن به صندلی ام، خانم صندلی عقبی با حالت مصطربی گفت: "آقا میشه بهش بگین درست رانندگی کنه. هم نتونستم درست بخوابم و هم استرس گرفتم، می ترسم از جام بلند شم".

تجربه جالبی بود. مخصوصاً بعدش که باز خوابم نبرد و نشستم به نوشتن شرح ماوقع. الان ساعت 6 صبح است و در یکی از میدان های شهر ساری توقف کرده ایم و من دارم به جهانِ ذهنی این مهندس کامپیوتر فکر می کنم. دنیایی پر از تعارض و دغدغه و عدم تناسب. حس می کنم می شد در روایت او از خودش و زندگی و احساسات و عواطفش، هم دغدغه های عمیق بشری در مورد معنای زندگی را به خوبی دید و هم تنش های سیاسی جامعه ای از هم گسیخته و ناکارآمد را؛ مشتی نمونه خروار، پر از احساسات خوب و بدِ همزمان. با اینکه از مهندس دلخورم ولی از اینکه اینقدر پنجره جهانش را با شور و هیجان به رویم گشود، از او ممنونم. 

پرنده من

 

تجربه دلنشینی بود. با آن بیدار شدنِ زورکی، فکرش را هم نمی کردم که اینقدر آرام و سرحال به کارم برسم. برایم جالب بودکه چطور چند صفحه آغازین این رمان توانسته است اینقدر حالم را خوب کند. شب قبل کم خوابیده بودم. کاری نداشتم ولی خوابم نمی برد. در رختخواب آنقدر از این پهلو به آن پهلو شدم که بالاخره بعد از یک ساعت توانستم بخوابم. صبح هم خیلی زود بیدار شدم. موقع بیرون رفتن از خانه، طبق عادت همیشگی، نگاهی به کتابخانه ام انداختم تا کتابی را برای مطالعه در تاکسی انتخاب کنم. حوصله کتابی که چند روز اخیر دستم بود را نداشتم. اگر سر صبح نبود و خوابم نمی آمد، شاید خواندنش را ادامه می دادم ولی امروز صبح با این گیجی و کم حوصلگی ترجیح می دادم کتاب سبک تری را دست بگیرم. رمان "پرنده من" فریبا وفی را همین دو روز پیش خریده بودم؛ خیلی اتفاقی از شهر کتاب. تعریفش را شنیده بودم ولی تصمیمی برای خریدن و خواندنش نداشتم. اتفاقی چشمم خورد و گفتم خب، می خرم و هر موقع فرصت شد می روم سراغش. گزینه خوبی بود برای امروز صبح. کتاب را توی کیفم گذاشتم به همراه یک کلوچه تا بین راه بخوانم و بخورم.

سوار تاکسی که شدم راننده هر دو شیشه جلوی ماشین را پایین کشیده بود. غبراق و سرحال داشت سیگار می کشید. هوای سرد و باران زده بهاری با بوی سیگار راننده و ادکلن من ترکیب شده بود. گمان می کنم حس خوبی داشتم از این ترکیب ِ سردِ پر از بو. راننده سلام و علیک گرمی کرد و راه افتاد. کتاب و یکی از کلوچه ها را از کیفم بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم.

"اینجا چین کمونیست است. من چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ما باشد. نه، در واقع محله ما مثل چین است؛ پر از آدم."

شروع تأثیر گذاری بود. خوشم آمد. یکی دو پاراگراف که جلوتر رفتم حس می کردم همه آن تصویرها را قبلاً دیده ام. جایی شبیه خیابان آذربایجان، کارون یا بهبودی :

"همه جا دارند خانه های قدیمی را خراب می کنند و آپارتمان می سازند. بوته های رُز و یاس خانه های نیمه ویران بس که آغشته به گرد و خاک است به کار شاعران هم نمی آید."

بعد کمی جلوتر:

"خانه ما پنجاه متر مساحت دارد. اندازه باغچه یک خانه متوسط در بالای شهر. برای همین امیر می گوید«اینقدر خانه ام خانه ام نگو» ... ولی من دلم می خواهد از خانه مان حرف بزنم. خانه ای که در آن، مستأجر هیچ صاحبخانه ای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر کند."

"همه در پارکینگ جمع شده اند. مردی که بعدها مدیر ساختمان می شود از همه می خواهد برای آشنا شدن با هم بگویند مالک هستند یا مستأجر؟ نوبت به من که می رسد می گویم مالک. و تعجب می کنم از طعم شیرین آن. می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یک دفعه کاکائویش دهان را پر کند مزه مزه می کنم. مالک. خدایا من مالکم. مالک."

تصویرهایش زنده، ساده و دلنشین اند. آنقدر جذب کتاب شده ام که هول برم می دارد مبادا خیابان شهید صالحی را رد کرده باشم. سرم را بلند می کنم، دقیقاً سر خیابان هستیم. می گویم: "ممنون، زیر پل هوایی پیاده می شوم". خواب از سرم پریده. بین کلمات و تصویرهای کم و بیش دردناکِ آغازین این رمان، حس آزادی و آشنایی می کنم. چقدر فریبا وفی این حس ها را خوب تصویر کرده. حس هایش پرِ دردند ولی نمی دانم چرا اینقدر به دلم می نشینند. کتاب را در کیفم می گذارم و تصمیم می گیرم تا عصر حتی اگر چند دقیقه هم وقت خالی پیدا کردم خواندنش را ادامه بدهم. توی ذهنم به تصویری خیالی از خانم وفی سلام می کنم و می گویم: "ممنونم خانوم. روز من را ساختید. خدا قوت". 

قصّه ما و دایی محمود

 

 

 امروز سالگرد شهادت دایی محمود است. همان کسی که بعد از رفتنش اسم من را گذاشتند محمود. اسم پسرِ داییِ دیگرم هم محمود است. یکی که همه دوستش داشتند رفته بود و انگار جای خالی اش با یک نفر پر نمی شد، ما دو تا آمده بودیم تا جایش را پر کنیم. هنوز که هنوزه، بعضی قدیمی های فامیل یا دوستان خانوادگی به من که می رسند می گویند خدا شهید محمود را رحمت کند. دایی محمود رفته بود ولی اثرش هنوز بود، خصوصاً در دو جا: یکی در سرنوشت من و دیگری در خواب های مادرم. خیلی اوقات وقتی قرار بود تصمیم مهمی بگیریم ، مامان دایی محمود را خواب می دید. اگر دایی محمود در خواب غمگین یا نگران بود، یعنی اتفاق بدی قرار بود بیفتد یا داشتیم تصمیم اشتباهی می گرفتیم یا لااقل معنایش این بود که باید بیشتر دقت کنیم. اگر مامان دایی محمود را در خواب شاد و خوشحال می دید، یعنی اوضاع رو به راه بود و قرار بود اتفاقات خوبی بیفتد. دایی محمود برای مامان و خانواده ما یک جور شأن واسط بین این دنیا و عالم بالا را پیدا کرده بود؛ چیزی شبیه عالمِ خیالِ متّصل برای ابن عربی. البته حواسمان بود که این قصه ها واقعی نیست، ولی همان بعد نمادین و عاطفی اش هم کارهای مهمی در زندگیمان می کرد. مثلاً وقتی رفته بودیم خواستگاری زهرا، مامان دایی محمود را خواب دید، دایی محمود گفته بود قرار است برایت مهمان عزیزی بیاید، آماده هستی؟ و خب، مامان این را به فال نیک گرفته بود. از این قصه ها در خاطرم کم نیست.

همیشه ادامه حیات یک آدم در خاطر دیگران برایم جالب بوده ولی مورد دایی محمود برای من مورد خاصی است. بالاخره هم اسمیم و هر چند نمادین ولی قرار بوده من جای خالی اش را پر کنم. از شهادت دایی محمود 33 سال می گذرد. 33 سال زمان کمی نیست. با این همه اما امروز مامان در خانه برای دایی محمود سالگرد گرفته است. سر خاک هم رفته اند. زنگ زدم برای احوالپرسی، بابا می گفت مامان از صبح حلوا درست می کرده، بعدازظهر برده بودند سر خاک و دو ساعتی آنجا بودند. خیلی از فامیل هم که از سالگرد و برنامه های مامان خبر داشتند، رفته بودند سر خاک. دلم تنگ شد برای آن روزها که من هم در این برنامه ها بودم. بچه بودیم، می رفتیم سر خاک. ظرف حلوا و خرما را که دستمان می دادند، راه می افتادیم به این و آن حلوا دادن. فکری می شدیم اگر کسی یک مشت خرما برداشت چه کار کنیم، آخرش به این نتیجه می رسیدیم برداشت که برداشت، نوش جانش. تمام که می شد بر می گشتیم سر خاک، شیشه آب می آوردیم و سنگ قبر را می شستیم. مثل بزرگ تر ها حوصله نشستن سر خاک را نداشتیم، راه می افتادیم لابه لای قبرها، اول در قطعه شهدا و بعد جاهای دیگر و سنگ قبرها را می خواندیم. یکی از علائق من این بود که روی قبر شهدا را بخوانم و ببینم کدام ها در یک عملیات یا در یک روز یا در یک منطقه شهید شده بودند. آخر هم می نشستم و با دایی محمود حرف می زدم. انگار که همانجا کنارم نشسته باشد. کلی از خواسته ها و آرزوهام را برایش می گفتم. بالاخره از بین تمام رفتگان، او را انتخاب کرده بودیم تا واسط بین ما و خدا باشد. هم جوان بود که رفته بود و هم خوش اخلاق و راستش را بخواهید، خوش پوش و خوش سیما. آدم که می میرد قصه های زیادی در موردش درست می شود، اگر شهید شده باشد که بیشتر. ولی اگر نصف این قصه ها هم درست باشند، آدم دوست داشتنی ای بوده. گاهی حسرت می خوردم که چرا زنده نماند تا با هم دوست شویم و رابطه خوبی داشته باشیم. گاهی اوقات حتی فکر می کردم اگر زنده می ماند چه وضعیتی پیدا می کرد؟ چه کاره می شد؟ شبیه چه کسی می شد؟ و ... . اغلب اوقات هم به این نتیجه می رسیدم که اگر می ماند هیچ وقت دیگر اینقدر در اوج و جذاب نبود. خوب بود و لابد بیشتر از خیلی های دیگر در فامیل به درد هم صحبتی و معاشرت می خورد ولی هیچ وقت به اندازه الآن در زندگی هیچ کداممان حضور نمی داشت. شاید هم برای خودش و هم برای ما خوب شده بود که رفته بود.

امروز سی و سومین سالگرد شهادت دایی محمود است. وقتی از راه دور شور و اشتیاق مامان برای سالگرد گرفتن را می بینم حیرت می کنم. بعد از 33 سال هنوز این همه دلبستگی دارد. ما آدم ها چه دل های کوچکی داریم و برای ماندن و دوام آوردن به چه ریسمان هایی که چنگ نمی زنیم. خیلی دوست داشتم من هم آنجا می بودم. هر چه باشد من با دایی محمود زندگی کرده ام و یک جای روانم را برای همیشه اشغال کرده است.

خواب می دیدم ...


خواب می‌دیدم به خانه جدیدی نقل مکان کرده‌ایم که جای کافی برای کتابخانه‌هایم ندارد و مجبور شده‌ایم قفسه‌ها را کنار خیابان بگذاریم و کتاب‌ها را همانجا توی قفسه‌ها بچینیم. خواب می‌دیدم مدام پایین می‌آیم و به کتاب هام سر می‌زنم و نگرانم کسی آن‌ها را نبرد. بعد با خودم می‌گویم، ایرادی ندارد اگر به درد کسی می‌خورد، ببرد بخواند و بیاورد. بعد فکر می‌کنم اگر باران بیاید چه کار کنیم؟ یک هو ترس توی دلم می‌افتد که اگر باد شدیدی بیاید چه؟ اصلاً اگر ماشینی از مسیرش منحرف بشود و بزند به کتابخانه‌های من چه؟ بعد همینطور کلافه و سردرگم حس می‌کنم زلزله شده و کتاب هام از قفسه‌ها پرت می‌شوند بیرون و من بلافاصله برشان می‌دارم و بر می‌گردانم سر جایشان. صبح که از خواب بیدار شدم، حس غزّالی را داشتم که راهزنی کاروانش را زده بود و غزالی التماس می‌کرد که کاری به کار کتاب‌هایم نداشته باشید.

پیرمرد چشم ما بود


یکی دو هفته ای بود که هر لحظه فکر می کردم همین الان است که تلفن زنگ بزند و کسی از پشت خط خبر بدی بدهد. دقیقاً 23 روز شد از روزی که آقاجون راهی بیمارستان شد. آقاجون همه 10 سال گذشته را با ما زندگی کرده بود و تا همین 23 روز پیش تقریباً سالم ِ سالم بود. امروز صبح بالاخره تلفن به صدا در آمد و مادرم از پشت خط خبری که هیچ کدام دوست نداشتیم بشنویم را لابلای گریه هاش داد. راستش به خاطر گریه ها هیچ چیز از حرف های مادرم نفهمیدم، فقط همین دو جمله تکان دهنده : "آقاجون رفت. محمود آقاجون رفت." یک هو دلم ریخت. باور نمی کردم و الآن که مشهد هستم هنوز هم باور نمی کنم.من هیچ وقت مرگ را باور نکرده ام. مثل بچگی هام حس می کنم کسی که می رود پشت دیوار ( حالا هر دیواری) فقط دیده نمی شود وگرنه هست و هر لحظه ممکن است دوباره بیرون بیاید؛ در اتاقش را باز کند و در حالی که لبخند همیشگی اش را بر لب دارد بگوید: "چای می خوری بابا؟"  و برود از سماور همیشه روشن خانه دو تا چای داغ بریزد با نبات و بگوید: "بیا چای ناب داریم قربان" و بعد من که کشته مرده ی این چای خوردن های عصرانه با آقاجون هستم، گلستان و دیوان حافظ را بزنم زیر بغلم و در حالی که چای می خوریم، برای صدمین بار حکایت های سعدی را بخوانم و بعد یکی دو تا غزل هم بخوانم و آقاجون دوباره بگوید : "خدا رحمتشون کنه بابا، بزرگ بودن، همش حکمته."  بعد با هم بحث کنیم که حافظ سخت حرف می زند و سعدی خیلی راحت تر و قابل فهم تر و آقاجون بگوید که "همشون بزرگ بودن، همشون اهل معنا بودن." هیچ وقت مرگ را باور نکرده ام، نه آن وقتی که مادرجان رفت، نه آن وقتی که عمه رفت و نه حالا که  آقاجون رفته است. از وقتی آمده ام مدام حس می کنم الآن دوباره از در اتاقش بیرون می آید و شال و کلاه کرده آماده ی حرم رفتن می شود و می گوید: "بابا، نمیای بریم حرم؟" و من که لذت می برم از این همراهی، کتاب و دفترم را ول می کنم و راه می افتم سمت حرم و در راه با هم در مورد قدیم، خیابان های قدیم و آدم های قدیم حرف می زنیم.

دل تنگم. مرگ آرام آرام خودش را می رساند به شادی های آدم، به روزهای معمولی آدم ، به عزیزترین های آدم و بعد می بینی همه چیزت تیره و تار شده و تو که همیشه دچار مرگ اندیشی هستی دوباره آرام آرام سر می خوری به سمت مغاک همیشگی مرگ و دوباره و چندباره می میری.

 

زمستانِ آن سال ها



هیچ وقت پاییز و زمستان را دوست نداشته‌ام؛ خصوصاً زمستان را. اما وقتی سرمای زمستان هم بهانه‌ای می‌شود برای به یاد آوردن خاطرات شیرینی از گذشته، حس می‌کنی دلت نسبت به زمستان هم کمی نرم‌تر شده است. درنگ نمی‌کنی، لباس می‌پوشی و از خانه پدری‌ات بیرون می‌زنی و راه می‌افتی در خیابان‌هایی که از ۱۸ سالگی تا ۲۳ سالگی مدام در آن‌ها قدم زده‌ای. سرمای زمستان می‌شود رشته‌ای که تو را به خاطرات زمستان‌های آن سال‌ها وصل می‌کند؛ زمستان‌های سرد و سوزانی که تو در این شهر دانشجو بودی، سوداهای زیادتری از امروز در سر داشتی، ساعت‌ها با دوستی قدم می‌زدی و از خدا و دین و معنا می‌گفتی یا تنها قدم می‌زدی و فکر می‌کردی و به جای سیگاری که نمی‌کشیدی، بخار نفست را بیرون می‌دادی و می‌خندیدی. امشب که برای قدم زدن بیرون رفتم، همه این خاطرات و خیلی خاطرات دیگر برایم تداعی شد. مدت‌ها بود مثل آن روز‌ها، تنها در سرمای زمستانیِ مشهد قدم نزده بودم ( خیلی اوقات هوای مشهد از نیمه های پاییز، زمستانی و سرد می شود). خیلی چیز‌ها تغییر کرده بود. یکی دو جا عکسِ کاسب‌های محل را دیدم که تازه فوت کرده بودند؛ چند نفری از اهالی ثابت محل را دیدم و با تغییری که در چهره‌هایشان بود گذر زمان را حس کردم. از سر شب درگیر نوستالژی‌ام. درگیر ِ از دست رفتن گذشته و اینکه چرا اینقدر با چنگ و دندان سعی می‌کنم چیزی از آن ایام را نگه دارم، یا مدام با رضایتی رنج آور، حسرت آن ایّام را می‌خورم و به حال و آینده‌ام به دیدهٔ تردید می نگرم. نمی‌خواهم در تحلیل چنین احساسی دوباره از مرگ بگویم؛ به قدر کافی گفته ام. اینبار دوست دارم این مسئله را از منظر هویت فردی ببینم.

 

 دلبستگی به گذشته، به نظر یک جور دلبستگی و دغدغه فرد نسبت به بخشی از وجود خود اوست. ما بخشی از خودمان را در گذشته جا می‌گذاریم. مگر خود چیست؟ خود به تعبیر خیلی‌ها هستهٔ محوری و مرکزی‌ای ندارد، آنقدر در طول زمان تغییر می‌کند که نه این روان دیگر آن روان سال‌ها پیش است و نه این تن چیز چندانی از تن سال‌ها قبل را در خود دارد. خاطرات و دی ان‌ای و ژن‌ها و اطلاعات حیاتی فرد دست نخورده باقی می‌مانند ولی خیلی چیز‌ها که زائدهٔ زمان به آن‌ها گیر می‌کند، در گذشته می‌مانند و زمان که پیش‌تر می‌رود همراه فرد نمی‌آیند. صحبت این نیست که همه خودمان را در گذشته جا می‌گذاریم و حال و آینده‌مان را خودِ دیگری سپری می‌کند (چنان که عده‌ای باور دارند)، بلکه به نظر می‌رسد این باور حداقلی حقیقت داشته باشد که ما انسان‌ها نه به معنای مجازی که به معنایی حقیقی بخشی از خود را در گذشته جا می‌گذاریم و وجودمان پخش می‌شود بین گذشته و حال؛ هر لحظه از گذشته‌مان می‌شود حافظ بخشی از وجود ما. برای همین هم هست که گذشته می‌شود بخشی از هویت فردی ما، بخشی از خود ما که نگرانش می‌شویم، غصه‌اش را می‌خوریم، دلتنگش می‌شویم و گاهی اوقات وقتی خاطراتمان کمرنگ می‌شود، مضطربش می‌شویم. شاید حرفی که می‌زنم، بی‌معنی یا بی‌ارزش به نظر برسد. اما خلاصه‌اش این است که لااقل بخشی از مسئلهٔ احساسات ما در قبال گذشته، مسئلهٔ وحدت هویت فردی است. کسی که گذشته ندارد، به یک معنا خود ندارد و کسی که گذشته‌اش را گم می‌کند به یک معنا خودش را گم کرده است و کسی که گذشته‌اش را باز می‌یابد، به خاطر می‌آورد یاتداعی می‌کند در واقع خودش را باز می‌یابد و با خودش همنشین می‌شود.

 

من امشب با خودم همراه بودم. مثل اغلب آن شب‌ها تنها قدم زدم. کلاه سر نکردم تا گوش هام از سرما سرخ بشود، تا بشود عین‌‌ همان شب‌ها که بی‌کلاه بیرون می‌زدم و وقتی به خانه بر می‌گشتم گوش هام بی‌حس می‌شدند. امشب با خودِ آن روز‌ها و شب هام همراه شدم. مدام نگاهش به من بود و با صورتی جوان‌تر و شاداب‌تر مدام سؤالی را تکرار می‌کرد. می‌گفت: «محمود، از این روز‌ها تا آنجا که تو هستی، قدمی از قدم برداشته‌ای یا نه؟ چقدر جلو‌تر رفته‌ای؟» بعد نگاهم می‌کرد و  منتظر جواب می ماند و من که راستش حس می‌کردم قدمی از قدم برنداشته‌ام، جرأت نمی‌کردم حقیقت را به او بگویم؛ حس می‌کردم کم سن و سال و پرشور است؛ یا باور نمی‌کند یا دلش می‌شکند. خلاصه اینکه وقتی به خانه رسیدیم، تمام بدنم از سرما می‌لرزید ولی او انگار آتشی در درونش روشن باشد، گرم ِ گرم بود و با اشتیاق از خدایی می‌گفت که در همین نزدیکی هاست و دیر یا زود خودش را عیان‌تر از آنی که اکنون هست، نشان می‌دهد و به زندگیمان گرمی و امید می‌بخشد. من اما درونم سرد بود و تنها یک سؤال در ذهنم می‌گذشت: اینکه « آیا هنوز امید دارم یا نه؟»

ماجرای من و مرد میانسال خوشپوش


چند وقت پیش در تاکسی نشسته بودم و چون مسافت طولانی بود مقاله‌ای از کیفم در آورده بودم و می‌خواندم پیرامون عواطف و احساسات با نام passions . کنار دستم مرد میانسال خوشپوشی نشسته بود که دیدم مدام سرک می‌کشد روی کاغذهای من. مدتی گذشت و زمانی که داشتم ورق می‌زدم تا از صفحه اول که عنوان مقاله در آن بود به صفحه دوم بروم، مرد میانسال یک هو پرسید: «این همون شهوت نیست؟» یک هو همه تاکسی حواسشان جمع ما دو نفر شد. خیلی زود دوزاری‌ام افتاد و گفتم «passion رو می‌گید؟» گفت «بله». گفتم «نه الزاماً passion .در اینجا به معنای هیجان و احساس و شورمندی و این هاست و passionate هم می‌شود پرشور و پرحرارت و با احساس.» مرد میانسال خوشپوش نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و بی‌خیال شد و من هم خواندنم را ادامه دادم. کمی نگذشت که دوباره گفت ببخشید: «من ادعایی ندارم ولی چند سالی در خارج تحصیل کردم و به نظرم می‌رسه این واژه یعنی شهوت.» گفتم «برای چی؟» گفت: «انگلیسی‌ها وقتی می‌گن: She is a passionate girl یعنی فلانی عجب دختر سکسی‌ای است». نگاهی کردم و گفتم «حق با شماست، شورمندی و هیچان اقسام مختلفی دارد و این هم یکی از این اقسام است. همچین معنایی را من هم دیده‌ام. بله، passion به معنای شهوت هم هست ولی در این متن معنایش همانی است که گفتم.» این را که گفتم لبخندی به نشانه پیروزی زد و بی‌خیال شد. کمی که خواندنم را ادامه دادم، حوصله‌ام سر رفت و با خودم گفتم بیا و حالا تا آخر مسیر، به جای کلمه passion همین معنایی را بگذار که این مرد خوشپوش می‌گذارد و ببین این متن ِ مربوط به «فلسفهٔ اخلاق» چه چیزی از آب در می‌آید. با لحاظ کردن این معنا شروع کردم به خواندن. هر چه جلو‌تر می‌رفتم بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. زیرچشمی نگاهی به مرد خوشپوش میانسال خارج تحصیل کرده انداختم و دیدم با کنجکاوی به من و نوشته هام نگاه می‌کند. کلی که با خواندن این متن فلسفی-جنسی خندیدم، قبل از اینکه پیاده شوم گفتم "حق با شماست، شوخی می‌کردم. این مطلب را از یک سایت جنسی گرفته‌ام و داشتم اذیتتان می‌کردم. کلّش را خواندم. خیلی جالب بود. شما هم گویا از خواندن این چیز‌ها خوشتان می‌آید. بیایید مال شما." مرد که کمی سرخ شده بود، خندهٔ هیستریکی تحویلم داد و مقاله را نگرفت. اصرار کردم و به زور مقاله را دستش دادم. گفتم آنقدر‌ها هم بد نیست. مقاله علمی است. خلاصه گرفت و کرایه‌ام را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. وقتی که ماشین راه افتاد با آمیزه‌ای از عذاب وجدان و خوشحالی ناشی از رذالت به رفتن ماشین نگاه می‌کردم. از شیشه عقب دیدم مرد میانسال تحصیل کرده خوشتیپ انگلیسی‌دان، مقاله را آورده جلوی رویش و دارد می‌خواند. خنده‌ام گرفت، داشتم تصور می‌کردم چه فحش‌های رکیکی تا آخر مسیر به من خواهد داد. اما خب، از آن قسمت داستان که مرد میانسال لبخند پیروزمندانه‌ای زد و بی‌خیال شد، بقیه‌اش در ذهنم گذشته بود. یعنی دوست داشتم این کار‌ها را بکنم و نکردم. فقط تصورش را می‌کردم. از یک طرف باید مقاله را برای کلاسی که یک ساعت بعد داشتم تورقی می‌کردم و از طرف دیگر، دلم نمی‌آمد این کار را با آن بنده خدا بکنم. خدا را چه دیدی، شاید یک روز من جایی اظهار فضلی کردم و کسی اینطور حالم را گرفت. برای همین هم بی‌خیال شدم. وقتی به مقصد رسیدم، مقاله را در کیفم گذاشتم. پیاده شدم و در حالی که تاکسی از من دور می‌شد به مرد میانسال داخل تاکسی نگاه می‌کردم و به میانسالی خودم فکر می‌کردم که یک روز در تاکسی نشسته‌ام و به جوانی که بغل دستم مقاله‌ای می‌خواند با کنجکاوی نگاه می‌کنم.

جنگ و صلح اول مهر



به نظر من یکی از بهترین و جذاب‌ترین کارهایی که یک معلم می‌تونه بکنه اینه که وقتی دانش آموزی حالت تهاجمی گرفت، با یک ترفند حساب شده حالت تهاجمیش رو از بین ببره و اگر می‌تونه از همین وضعیت استفاده کنه و یک رابطهٔ رفاقت آمیز رو با اون دانش آموز شروع کنه. من این کار رو بار‌ها سر کلاس هام کردم و می‌کنم. امسال هم، همون روز اول مهر وقتی یکی از بچه‌ها دو سه تا تیکه انداخت تا هل من مبارز بطلبه و به هر دلیلی منو روی دنده لج بندازه، ترفند همیشگیم رو به کار بستم. راستش برای من خیلی جالبه که تو هر کلاسی چند تا از بچه‌ها حتماً باید از همون اولین جلسه شروع کنن به جنگیدن با معلم. شاید یک جور لذت مازوخیستیه، شاید تنها راه ارتباط و جلب توجهیه که بلدن، شاید دنبال توجیه برای درس نخوندن می‌گردن یا هر دلیل دیگری. خلاصه اینکه این پسرک همون جلسه اول دو سه تا تیکه آبدار انداخت. من یک هو درس رو قطع کردم و گفتم: «راستی بچه‌ها یه نکته دیگه در مورد کلاس رو یادم رفت بهتون بگم. از همین اول کار بدونید من با کسی لج نمی‌کنم چون حوصلشو ندارم. با کسی دعوا هم ندارم و نمره کسی رو هم کم نمی‌دم. خیالتون راحت. مثلاً شما، آره شما! اسمت چی بود. آ‌ها آقای..... خب ببین، مثلاً الآن شما شروع کردی به تیر انداختن ولی خیالت جمع، قرار نیست جنگی شروع بشه. نگران نباش ما با هم دوستیم.» بعد بی ‌هیچ توضیح دیگه‌ای رفتم سراغ ادامه درس. پسرک تا آخر کلاس مدام لبخند رو لبش بود و دیگه تیکه نمی‌پروند. آخر کلاس هم اومد کلی دور و برم گشت و سؤال پرسید. دو جلسه بعدش رو هم خیلی آروم و مؤدب بود و خیلی جدی تمرین هاش رو حل می‌کرد. رفتم کنارش و به شوخی و با لحن دوستانه‌ای گفتم: «فامیلت چی بود؟» با یه حالت گربه واری خودشو لوس کرد و لبخند زد. این آخرین ضربه برای ساختن یک رابطه دوستانه با یک بچه خطرسازه؛ اینکه نشون بدی حواست به خوب بودنش هست. تجربه ثابت کرده فعلاً تا مدتی با هم دوست خواهیم بود و کلاس از شرش در امان می مونه. کلاس بعدیم هم عین همین اتفاق بین من و یکی دیگه از بچه های اون کلاس افتاد. اونجا برای اینکه روشم تکراری نشه، کار دیگه ای کردم که اون هم جواب داد. شاید  موقع دیگه ای به مناسبت قصه این یکی دیگه رو هم تعریف کردم.

تسلی جویی های یک ذهن بیست و هشت ساله



امروز برای تدریس به خانه یکی از شاگردانم رفته بودم. حدود سه ساعت طول کشید. یکی دو ساعت بعد، وقتی در ِصندوق عقب ماشین را باز کردم متوجه شدم لاستیک زاپاس نو ماشینم را دزد محترمی با خودش برده. شوکه شدم. فکر کردم  این اتفاق کجا افتاده. قفل را که چک کردم متوجه شدم بله، در همین چند ساعت کلاس، یکی با خیال راحت در صندوق را باز کرده و هر چه دلش میخواسته برده و هر چه را نیاز نداشته باقی گذاشته. خوب شد کیسه برنجی که تازه گرفته بودم را چند روز پیش از عقب ماشین برداشته بودم. خوب شد خود ماشین را نبرده بود. خوب شد لااقل جک و جعبه ابزار ماشین را گذاشته بود. با خودم یک سری از این "خوب شد" ها لیست کردم و پیش خودم فکر کردم اگر نیازمند بوده، احتمالا این چه می دانم 200  و خورده ای هزارتومان لابد به دردش می خورد و گرهی از کارش باز می کند و اگر هم به قول قدیمی هااز سر شکم سیری این کار را کرده، خرج دوا و درمانش بشود. خلاصه همان چند راه همیشگی ام را برای تسکین به کار بردم: اول اینکه با خودم گفتم می توانست اتفاق خیلی بدتری برایم بیفتد که نیفتاد. خیلی از فاجعه های زندگی آدم ها همینطور اتفاقی و بی هوا می افتند. یکی خیلی راحت تصادف می کند و کسی را می کشد یا کشته می شود، یا قطع عضو می شود، یا سفر می رود و وقتی بر می گردد می بیند دزد دار و ندارش را برده و هزار جور اتفاق دیگر. خلاصه اینکه این خودش تسکین خوبی بود. بعد هم اینکه با خودم گفتم شاید این پول گرهی از کار کسی باز کند. این هم تسکین خوبی بود. دست آخر هم اینکه، گفتم بالاخره زندگی اغلب درس هایش را مجانی به آدم نمی دهد. بگذار یاد بگیرم با از دست دادن کنار بیایم. حالا مهم نیست برای جبران این سرقتی که شده باید چند جلسه کلاس بروم. مهم این است که بفهمم زندگی پر است از از دست دادن. اگر بخواهی حسرت بخوری، عمرت را هم از دست می دهی. با خودم فکر کردم درسش را بگیر و بگذر. الآن دقیق نمی دانم گذشته ام یا هنوز دارم درس را می گیرم!

 

 معمولاً ساده نیست، ولی خب، پیشتر هم گفتم، ما برای رنج هایمان تفسیری می یابیم یا آن ها را به اتفاقات خوبی در آینده ربط می دهیم و خلاصه معنادارشان می کنیم و در نتیجه می توانیم تحملشان کنیم. راستش از آن موقع به این فکر می کنم باید استراتژی های تسلی بخشی ام را بیشتر و یکدست تر کنم. یکی از تکنیک های دیگری که دوست دارم تمرینش کنم، نگریستن از نگاه سرمدیست. یعنی نگاه کردن از بالای زمان و مکان به کل این بازی که چنین اتفاقی جزء خیلی کوچکی از آن است. اینطوری فکر کنم خیلی چیزها را بتوان تحمل کرد. ولی انصافاً کار سختیست. اما در هر صورت، سر و سامان دادن به تکنیک های تسلی بخشی و آگاهانه به کار بردنشان زندگی را قابل تحمل تر می کند.

آهستگی


امشب گمشده ای را یافتم که حتی نمی دانستم گمش کرده ام.


خانه یکی از دوستانمان بودیم. وقت رفتن، کودک 3 ساله ی خانه بنا را گذاشت بر با ما آمدن. گیر داده بود که من می خواهم با این ها بروم. گاهی می گفت با این ( یعنی من) و گاهی می گفت با این( یعنی همسرم). هرچه من و همسرم و پدر و مادرش قربان صدقه اش رفتیم و به لطایف الحیل سعی کردیم این فکر را از سرش بیرون کنیم، نتیجه نداد. حتماً می خواست با ما بیاید. خلاصه اینکه مادرش مجبور شد با ما بیاید تا دوری بزنیم، شاید این طفل معصومِ مردم آزار بی خیال شود یا خوابش ببرد و این قصه جمع شود. سوار ماشین شدیم. دیر وقت بود. گفتم: چند خیابان را دور می زنیم و یک موسیقی لایت می گذارم تا خوابش ببرد. گشتم یک سی دی موسیقی کلاسیک از داخل داشبور پیدا کردم و گذاشتم. خیابان ها خلوت بودند و من خیلی آرام شروع به حرکت کردم. بنا بر این شد که ساکت باشیم و حرفی نزنیم تا موسیقی و سرعت کم ماشین و خستگی این پسرکوچولو اثر کند و ماجرا ختم به خیر شود. یک خیابان را تقریباً تا انتها رفتیم ولی هنوز خوابش نبرده بود. آرام می رفتیم و موسیقی آرامی هم پخش می شد. من کم کم درگیر افکارم شده بودم و بقیه هم ساکت و آرام چشم هایشان را بسته بودند. خیابان بعدی را هم که رفتیم، پسرک هنوز خوابش نبرده بود. کم کم حس می کردم تنم آرام شده. سرعت مایشن کم بود. فکرهام با موسیقی آرام زمینه آرام گرفته بودند و از آرامش شب و سرعت پایین ماشین لذت می بردم. یک لحظه بر گشتم و دیدم بقیه هم آرام و ساکت به موسیقی گوش می کنند. گفتم :" بچه ها، فکر نمی کنید الآن دیگه موضوع مهبد نیست. من که دیگه حس نمی کنم قراره با این سرعت و این موسیقی دور بزنیم که مهبد خوابش ببره. حس می کنم ما به این آهستگی نیاز داشتیم. من که دارم جداً لذت می برم. " بقیه هم لبخند زدند، یعنی که برای آن ها هم همینطور بود. خلاصه اینکه خیابان سوم را هم تا انتها رفتیم و خیابان چهارم و پنجم را، و همه ی این مسیر را با سرعت خیلی کم و موسیقی آرامی برگشتیم. حس می کردم مدت ها دنبال چنین چیزی بودم. تعجب کرده بودم که چقدر دلم آهستگی می خواسته، چقدر از سرعت اتفاقات و زندگی خسته شده  بودم، چقدر سرعت تند زندگی ام را پیش فرض گرفته بودم و فکر می کردم در غیر این صورت زندگی، زندگی نیست. خلاصه اینکه یک اتفاق ساده و یک پافشاری کودکانه لحظات آرامش بخش و عمیقاً دلنشینی را برای ما ساخته بود.

 

 دوباره به خانه ی آن ها رسیدیم. پسرک هنوز نخوابیده بود. هنوز می خندید ولی خیلی آرام رفت بغل مادرش و مادرش هم پیاده شد و در حالی که لبخندی بر لب داشت، تشکر کرد و رفت. پسرک که اینقدر اصرار داشت با ما بیاید، حالا برای ما دست تکان می داد و با خنده  از ما خداحافظی می کرد. پسرک خودش نمی فهمید، ولی هدیه ی خیلی ارزشمندی به ما داده بود؛ چیزی که لااقل من مدت ها بود گمش کرده بودم.

 

از آن موقع دارم به آهستگی فکر می کنم و اینکه خود ما معمولاً به دست خودمان سرعت زندگی هایمان را کم نمی کنیم. معمولاً اتفاقی می افتد که ما را برای مدتی از بازی بیرون می کشد یا سرعتمان را کم می کند. ولی خب این اتفاق ها همیشه اینقدر هم کم هزینه نیستند. با خودم فکر می کردم باید کمی به سرعت زندگی ام و به ضرورت آهستگی بیشتر فکر کنم. حس می کنم آهستگی شفا بخش است. باید کاری برای آهستگی کرد.

روزهای ناب بلوغ


دوم دبیرستان بودم؛ در بحبوحهٔ بلوغ. آن روز‌ها که اگر با کتاب نمی‌خوابیدم و با کتاب بیدار نمی‌شدم حس می‌کردم به خودم، به بشریت و به خدا خیانت کرده‌ام. با خودم فکر می‌کردم آیا ممکن است روزی برسد که یک خط کتاب هم نخوانم و حالم از خودم و از زندگی به هم نخورد (داخل پرانتز بگویم که آن روز و روزهای بعد از آن رسید. روزهایی که کتاب نخواندن هیچ آزارم نمی‌داد و چه سخت است وقتی به گذشته برگردی و یادت بیفتد که پیش‌تر‌ها چنین فکری می‌کردی.). آن روز‌ها کتاب را گزینش نمی‌کردم. فقط می‌خواندم. با ربط و بی‌ربط. کتابخانهٔ پدرم در زیرزمین بود و قفسه کتاب‌های من در طبقه بالا. حس سارقی را داشتم که به سرقتش افتخار هم می‌کرد. می‌رفتم زیرزمین، چند کتاب زیر بغلم می‌زدم و می‌آوردم می‌گذاشتم تو قفسه کتاب هام که یعنی این‌ها مال من شده، بعد شروع می‌کردم به خواندن که یعنی تملکشان را صد در صد از آن خودم کرده‌ام. تازه چیزهایی می‌نوشتم گوشهٔ کتاب به سنت علمای قدیم. لابد به سنت ملاهادی سبزواری که جایی خوانده بودم ده سال بعد برگشته بود و کتابی را خوانده بود و دیده بود چیز جدیدی برای نوشتن در گوشهٔ کتاب که قبلاً ننوشته باشد به ذهنش نمی‌رسد و نویسنده گفته بود ببینید دقت را؛ یعنی‌‌ همان موقع با چه دقتی می‌خوانده. خلاصه نویسنده نفهمیده بود که این اصلاً چیز خوبی نیست و از ملاهادی تعریفی نکرده. حالا البته این دستبرد زدن ها یک وجه معنوی هم داشت. یک جورایی پیش خودم حس می‌کردم اگر همهٔ آن کتاب‌ها را بخوانم کسی می‌شوم و به جایی می‌رسم. لابد آن دروان فکر می‌کردم خیلی به خدا نزدیک‌تر می‌شوم. با خودم رقابت می‌کردم. حس می‌کردم اگر کتاب‌ها را بر ندارم و توی قفسهٔ کتاب هام نگذارم و نخوانم به خودم خیانت کرده‌ام. شده بودم ملغمه‌ای عجیب و غریب از فکر‌ها و توهمات مختلف. نمی‌دانم این وسط چرا از ملامتیه خوشم آمده بود یا از عرفایی که گوشت نمی‌خوردند و لباس پاره می‌پوشیدند. هر چه بود شروعی داشت که نمی‌دانم کی بود و پایانی داشت که هر چه فکر می‌کنم دقیقاً یادم نمی‌آید. بار‌ها، شاید هزاربار آن روز‌ها را مرور کرده‌ام. روزهایی که دیگران نگرانم بودند و نصیحتم می‌کردند. خودم هم می‌لرزیدم از ترس ولی گرم بودم از درون. وقتی آن روز‌ها را تحلیل می‌کنم می‌دانم چرا آن طور بود، دلایل روان‌شناختی و جامعه‌شناختی آن رفتار‌ها را دیگر خوب می‌شناسم و در مورد آن روز‌ها راحت قضاوت می‌کنم. گاهی با خودم فکر می‌کنم آن همه فشار درست بود یا نه؟ لابد درست نبود. ولی صادقانه بگویم، با اینکه خیلی از کارهای آن روزهام، از خواندن و خوردن و پوشیدن و زندگی کردن گرفته تا فکر کردن و رؤیا‌ها و خیلی چیزهای دیگرم امروز به نظرم نادرست می‌رسد ولی بدجوری حسرت آن روز‌ها را می‌خورم. آن روز‌ها همه چیز به هم ریخته ولی پر از امید بود. پر از گرما بود؛ پر از شور و صداقت و سادگی بود. می‌دانم اگر به خودِ آن روز‌هایم برسم کلی نصیحتش می‌کنم و نگرانش می‌شوم ولی از صمیم قلب هم حسودی می‌کنم.

 
شاید بگویی تو هم اسیر اسطورهٔ بهشت گمشده هستی. باشد، مهم نیست. هر چه هست، زمان که جلو‌تر آمده خیلی چیز‌ها از دست رفته‌اند و مهم‌تر از همهٔ آن‌ها و مهم‌تر از هر چیز دیگری باکرگی و دست نخورده بودن روح است؛ اینکه همه چیز را برای اولین بار تجربه می‌کردی؛ اینکه در هیچ چیز خبره و ماهر نبودی. و چه رنج آور است این خبره بودن و آشنا شدن با چیز‌ها. مهم‌ترین چیزی که در طول زمان از دست می‌رود ناب بودن و نو بودن است. آن روز‌ها هر روزش یک تجربهٔ نو بود. غلط بود ولی خوب بود. حتی می‌توانم بگویم عالی بود. نشانه‌اش هم این است که هنوز وقتی می‌خواهم خودکاوی کنم، زندگی‌ام ناخودآگاه به دو بخش تقسیم می‌شود: پیش از آن روز‌ها و پس از آن روز‌ها. وای خدای من، چقدر حسرت می‌خورم. بس است.
 

سالی که گذشت، سالی که سخت گذشت



خیلی جا‌ها آخر سال وقت حساب رسی است. خیلی‌ها هم آخر سال که می‌شود به فکر خودشان می‌افتند و شروع می‌کنند به رسیدگی به احوالات خودشان. چند روزیست که من هم نرمک نرمک دارم سال ۹۱ را مرور می‌کنم تا ببینم بر من چه گذشت، چه‌ها کردم و چه چیزهایی را ناکرده گذاشتم. راستش این وبلاگ نیاز چندانی به حساب رسی ندارد. اما خب، وقت حسابرسی است دیگر. بگذار توضیحی در مورد احوالاتش بدهم. مدتی بود که خیلی پراکنده می‌نوشتم و فقط می‌نوشتم تا این دکان سر پا بماند. اما مرداد سال ۹۱ به دو دلیل تصمیم گرفتم دوباره به سراغ این خانهٔ مجانی بیایم و چیزهایی بنویسم. در واقع به خاطر درمان دو چیز به اینجا و نوشتن مستمر برگشتم: یکی درمان خودم و دیگری درمان قلمم. بگذار ابتدا از دومی بگویم. مشغول ترجمهٔ کتابی بودم که هر چه جلو‌تر می‌رفت بیشتر حس می‌کردم فارسی نویسی‌ام ضعیف شده. نه اینکه مثلاً انگلیسی را خوب می‌نویسم، نه. مشکل این بود که حس می‌کردم فارسی را بد می‌نویسم. باز هم نه اینکه پیشتر‌ها خوب می‌نوشتم، نه. هر چه بود آن روز‌ها از قبل هم بد‌تر می‌نوشتم. به دام ترجمه هم که می‌افتی اوضاع بد‌تر می‌شود. یعنی متن زبان اصلی قیدی به گردنت می‌اندازد و گیر می‌کنی بین دو زبان. خلاصه اینکه دوباره شروع به نوشتن کردم تا اوضاعم بهتر شود. دروغ چرا؟ دلم هم بدجوری برای نوشتن تنگ شده بود. اما درمان دوم. مدتی بود که خیلی با خودم غریبه بودم. بهتر از من می‌دانید که نوشتن خیلی به نزدیک شدن آدم به خودش کمک می‌کند. یک جورایی آدم را با خودش آشتی می‌دهد. نوشتن یک نوع درمان هم هست. ذهنت را مرتب می‌کند و سؤال هات را سر و سامان می‌دهد. از کلافگی درت می‌آورد. مجبورت می‌کند حرف‌هایت را درست و حسابی بزنی، مجبورت می‌کند حرفِ درست و حسابی بزنی. خلاصه اینکه نوشتن یک جور خوددرمانی است. برای این بود که دوباره شروع به نوشتن کردم. انصافاً خوب بود و تا اینجای کار تقریباً در هر دو درمان موفق بوده‌ام. دوستان جدید و ارزشمندی هم پیدا کره‌ام. این از قصهٔ وبلاگ و حسابرسی آن.

 

اما دلم نمی‌آید این آخر سالی نکته‌ای هم از حسابرسی خودم نگویم. امسال سال سختی برای من بود. پروژه‌های مهمی داشتم که به نتیجه نرسیدند و مرحلهٔ جدیدی از زندگی‌ام را در شرایطی آغاز کردم که انتظارش را نداشتم. جزئیاتش چندان مهم نیست. مطلب مهم اینجاست که امسال چند تا از بن بست‌های مهم زندگی و تفکرم را حس کردم. راستش خیلی از آرمان‌ها و ایدئال‌ها و تصوراتم در مورد آینده، نیمه راه بریدند و کم آوردند. پیش‌تر هم در نوشته‌ای گفته بودم: انگار به سقف بعضی از تصورات و ایدئال هام رسیده بودم. دیگر جواب نمی‌دادند. دیگر درست کار نمی‌کردند. دیگر انرژی نمی‌دادند و فقط شده بودند مانع و مایهٔ درد سر و ایجاد حسرت. باید از آن‌ها گذر می‌کردم و ایده‌های تازه‌ای می‌ساختم. کار دشواری است. خیلی دشوار و طاقت فرسا. چیزی که در این فرایند گذرکردن (که هنوز هم در جریان است) و تلاش برای خودشناسیِ دوباره و پیدا کردن ایدئال‌های جدید برایم روشن شد این بود که فلسفهٔ درست، منسجم و بی‌تناقضی برای زندگی‌ام ندارم. پر از تناقض و خواسته‌های بی‌ربطم. شده‌ام خانهٔ چند اتاقه یا به تعبیر قرآن، بندهٔ چند اربابه. در واقع نشده‌ام. از ابتدا بوده‌ام. فقط اینکه در سالی که گذشت گند خیلی چیز‌ها در آمد، خیلی چیز‌ها را بالا آوردم و برای خیلی از چیز‌ها که فکر می‌کردم جزئی از من هستند، مراسم ختم گرفتم. نه اینکه خودخواسته این کار را بکنم، نه. مجبور شدم. در یک کلام، سال ۹۱ سال بن بست‌های وجودی عمیقی برای من بود. امیدوارم از این میانه راهی پیدا کنم.


تاریخ های شصت و چند ساله


امروز در مسیر رفتنم به مدرسه در حاشیهٔ دو اتوبان مختلف، سوار دو ماشین متفاوت شدم ولی بر حسب اتفاق، هر دوی این ماشین‌ها از سر مرام و معرفت سوارم کرده بودند و راننده هر دو ماشین، مردهایی حدوداً ۶۰ ساله، بازنشسته و خوش مشرب بودند. یکی معلم فیزیک بازنشسته‌ای بود و دیگری هم آنقدر از پاسخ به سؤالم طفره رفت که تا انتهای مسیر متوجه شغلش نشدم، ولی از ظاهر امر معلوم بود که هزارتا شغل داشته، چون هزارجا رفته بود و هزارتا کار کرده بود. این دومی از اعضای قدیمی فدائیان اسلام بود؛ زندانی سیاسی قبل از انقلاب و به قول خودش همه کاره و هیچ کاره بعد از انقلاب. همه شهر تهران را مثل کف دستش می‌شناخت. از قدیم، از آن خیلی قدیم تا همین الان. شگفت زده شده بودم از این همه حافظه و دقت. اما منظورم از تعریف کردن این تاکسی سواری‌ها توصیف او نبود. بگذار قصه امروزم را ادامه بدهم. در مدرسه هم تا کلاس شروع شود، چند تا از همکارهای سن و سال دار و بازنشسته، مثل همیشه مشغول تعریف کردن خاطره بودند و عجب گفتگوی دلنشینی بود. از زمین و زمان می‌گفتند. به دل من که خیلی نشست ولی حوصله تعریف کردنشان را در اینجا ندارم. خلاصه اینکه امروز از صبح تا غروب، از تاکسی تا مدرسه و مسیر برگشت، مهمان چند مرد جاافتاده و پا به سن گذاشته بودم. راستش، در همه این گفت و شنود‌ها، یک چیز بیش از همه توجهم را جلب کرده بود. همه‌شان با رشته‌های محکم خاطرات، به طرز دلنشینی به زندگی چنگ زده بودند. وقتی از گذشته‌هاشان حرف می‌زدند، نه فقط خودشان که تو هم حسرت می‌خوردی. یک جوری با این خاطرات زندگی می‌کردند که حسادت می‌کردی. خلاصه اینکه، یک تلاش پرشور و دوست داشتنی برای زندگی کردن در همه این گفت و شنود‌ها وجود داشت. چیز مهم دیگر اما یک نوع «آزادی و فراغت بال» و «سرعت پایین زندگی» در آن‌ها بود. این را در دفتر مدرسه راحت‌تر می‌شد دید. همه معلم‌های جوان‌تر انگار معذب بودند و همیشه هم همینطور است. اما این معلم‌های پا به سن گذاشته، انگار که بی‌خیال آینده شده باشند، در ریتم آهسته رفت و آمد بین حال و گذشته زندگی می‌کنند و حرف می‌زنند و کلاس می‌روند. خلاصه اینکه امروز این فراغت و میل به زندگی و چنگ زدن به آن در کنار گرد و غبار پیری، تصویر جالبی از ۶۰ و چندسالگی را پیش چشمم قرار دادند.

امروز، روز همنشینی با روایت‌های تاریخی ۶۰ و چند ساله از زندگی بود.

ملاقات با فروید در خیابان بهبودی


دقیق یادم نیست که بهار امسال بود یا زمستان سال گذشته که داشتم از جلوی یک سمساری بزرگ در خیابان بهبودی رد می‌شدم. مغازه و حتی بخشی از پیاده رو پر بود از مبلمان و جالباسی و قفسه و خیلی چیزهای دیگر. اما چیز عجیبی که در میان همهٔ این وسایل توجهم را جلب کرد، چندین ردیف کتاب نسبتاً نو بود که روی میزی بیرون مغازه و در پیاده رو چیده شده بود. من هنوز هم عادت دارم گهگداری جلوی دستفروش‌های خیابان انقلاب که می‌دانم تقریباً همه‌شان کتاب‌های تکراری و موضوعات عجیب و غریبی می‌فروشند، بایستم و دنبال تحفه‌ای بگردم. آن روز هم گفتم شاید چیزکی پیدا کنم. به سمت کتاب‌ها که رفتم شوکه شدم. طرف زده بود به کتابخانه یک اهل فرهنگ حرفه‌ای. آن چند ردیف کتاب پر بود از کتاب‌های فلسفه، روان‌شناسی و ادبیات؛ از آن کتاب‌هایی که مشتری خاص دارد. خیلی از کتاب‌هایی که مدت‌ها دنبالشان بودم را لابه لای آن کتاب‌ها پیدا کردم. و خلاصه یکی شد دو تا، دو تا شد ۵ تا، پنج تا شد ده تا و حداقل به اندازهٔ جیره چهار ماهم کتاب خریدم. آنقدر که مجبور شدم برای بردنشان و پرداخت پول باقیمانده دوباره برگردم.

 

یک هفته کتاب‌ها را گوشهٔ اتاقم گذاشته بودم و هر روز سری به آن‌ها می‌زدم. تورقی می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم چرا صاحب این کتاب‌ها دست به چنین کاری زده است. راستش خیلی از کتاب‌ها خوانده شده بود. یعنی معلوم بود کتاب‌ها را برای ژست و ادا یا کتاب بازی نخریده است. برای همین بود که ذهنم درگیر‌تر شده بود. تاریخ چاپ خیلی از کتاب‌ها هم همین یکی دوسال اخیر بود. حتی بعضی کتاب‌ها مال همین شش ماه قبل بودند. خلاصه اینکه سناریوهای مختلفی به ذهنم می‌رسید: شاید صاحب این کتاب‌ها مرده باشد. این سناریو، روایت موجهی می‌توانست باشد. لابد طرف مرده است و ورثه‌اش هم که سری از فرهنگ در نمی‌آورده‌اند چوب حراج زده‌اند به کتاب‌ها و به جای هدیه کردن کتاب‌ها به دوستان یا بخشیدن به کتابخانه، آن را به سمسار چاق و حرّاف خیابان بهبودی فروخته‌اند. شاید هم نویسنده کتاب‌ها نیاز مالی داشته. ولی خب، در این صورت هم فروختن به سمساری کار احمقانه ایست. آدمی که این کتاب‌ها را می‌خواند لابد یک سری دوست و رفیق دارد که یک بعد از ظهر قرار بگذارد و بیایند و خیلی از کتاب‌ها را لااقل به قیمت پشت جلد بخرند. صاحب این کتاب‌ها شاید مهاجرت کرده است. لابد ویزا و کارهای رفتنش یک هو درست شده و فرصت فروش کتاب‌ها را نداشته و زمانی که سمسار برای خرید وسایل خانه‌اش رفته، کتاب‌ها را هم به ثمن بخسی فروخته تا از شرّشان خلاص شود و یک جا پولی بگیرد و از ایران برود. این هم سناریوی قابل توجهی است. مخصوصاً اینکه خیلی کتاب‌ها تازه‌اند. یعنی انگار صاحب کتاب‌ها از مهاجرت قریب الوقوعش مطمئن نبوده و کارهای رفتنش یک هو درست شده است. چندین و چند سناریوی دیگر هم به ذهنم رسید. هرچه بود، با خرید این کتاب‌ها حس قهرمان‌های داستانی را پیدا کرده بودم. فکر می‌کردم این کتاب‌ها را از دست آن سمسار پرحرف نامرد نجات داده‌ام. نمی‌دانید مردک که دیده بود طالب کتاب‌ها هستم چه گربه‌ای می‌رقصاند و چه قیمت‌هایی می‌داد. خلاصه اینکه تا مدتی هی این کتاب‌ها را ورق می‌زدم و با احاساس دوگانهٔ رضایت و نارضایتی مشغول خیال‌پردازی می‌شدم.

دیروز که به مناسبتی به سراغ کتاب «فروید در مقام فیلسوف» رفته بودم، نوشته‌ای در صفحه ۴۱ کتاب توجهم را جلب کرد. این کتاب از‌‌‌ همان کتاب‌های نجات یافته از خیابان بهبودی بود. تا به حال این نوشته را ندیده بودم. با خط زنانه‌ای (عجیب بود که در اولین نگاه این را تشخیص دادم) نوشته بود: «پیشویِ من، داوود، همیشه برات آرزوی موفقیت دارم. ۸۸/۳/۸ پری.» دوباره بعد از چند ماه بساط خیال پردازی‌هایم از نو پهن شد. این بار می‌دانستم که به احتمال زیاد اسم صاحب این کتاب‌ها داوود است و دوست یا خواهر یا همسری به نام پری دارد. هر چند چیزی بیش از این نمی‌دانم ولی خیلی وسوسه شده‌ام گوگل کنم اسم این دو نفر را تا شاید پیدایشان کنم. بدجوری درگیر سرنوشت این آدم شده‌ام. از‌‌‌ همان لحظه خرید کتاب‌ها با صاحب آن‌ها عمیقاً احساس همذات پنداری می‌کنم. حس می‌کنم سرنوشت او سرنوشت من هم هست. برای همین است که اینقدر برای من مهم شده. حس می‌کنم اگر بتوانم ته و توی این ماجرا را در بیاورم، از سرنوشت آیندهٔ خودم هم سر در می‌آورم. بد جوری درگیر این ماجرا شده‌ام.

راستی یادم رفت بگویم، اطلاع دیگری که در مورد صاحب این کتاب‌ها دارم این است که از قرار معلوم علاقهٔ زیادی به روان‌شناسی و خصوصاً نظریه‌های شخصیت، روانکاوی، فروید و اریک فروم داشته و فلسفه‌های پست مدرن و نیچه را هم جدی پیگری می‌کرده.

از بهشت رضا تا بهشت زهرا ( مرگ همیشه مرگ می ماند)


ده ساله بودم شاید. از بهشت رضا بر می‌گشتیم. دوست مادرم که یک سال از درسش مانده بود و از همین الآن همه خانم دکتر صداش می‌کردند، در تصادفی از دنیا رفته بود. از آن تصادف‌های مزخرف. از آن راهیان نورهای هر ساله که یکی دو تا اتوبوس کشته می‌دهد. مراسم تشییع تمام شده بود. خیلی تلخ، خیلی خیلی تلخ. من خانم اعلمی را خیلی دوست داشتم. خیلی به من محبت می‌کرد. تا جایی که یادم هست، زن حدوداً ۲۸ سالهٔ قدبلندی بود، عینکی و زیادی مهربان. بچهٔ کوچکی هم داشت. دختر شهید هم بود.

اولین بار بود که با مرگ مواجه می‌شدم. یعنی اولین باری بود که مرگ را حس می‌کردم. آدم زمانی این جور چیز‌ها را حس می‌کند که عزیزی را از دست می‌دهد. تازه آن وقت می‌فهمد که مرگ چه کار می‌کند و چه چاله‌های عمیقی در روح آدم به جا می‌گذارد. از روز اولِ شنیدن خبر مبهوت بودم. فضیله خانم از آن آدم‌هایی بود که بچه‌ها را جدی می‌گرفت و مثل آدم بزرگ‌ها به‌شان احترام می‌گذاشت. هی وسوسه می‌شوم بگویم با مردن او شکست عشقی خوردم. ولی خب، این طور نبود ولی خیلی هم از آن کم نداشت. یعنی سهمناکی مرگ، تراژدی مردن او را به چیزی شبیه یک شکست عشقی عمیق تبدیل کرده بود. شکستی با غم و اندوه شدید و البته ترس و حیرتی غیر قابل تحمل.

در سکوت از بهشت رضا بر می‌گشتیم. بابا، مامان، حامد، من و فاطمه. کسی یک کلمه هم حرف نمی‌زد. دقیقاً نمی‌دانم چقدر از مشهد تا بهشت رضا راه بود. ولی هر چه بود آن روز آنقدر حالم از این مسیر بد شد که به همهٔ خانواده گفته‌ام من را هر جایی خاک کنند الا بهشت رضا. حتی ببرند آن خواجه ربیع دلگیر و کسل کننده. پخش ماشین روشن بود. علیرضا افتخاری می‌خواند:‌ای دلبر عشوه گر،‌ای یار شیرین شکّر، از بزم یاران سفر، کردی چرا بی‌خبر.... هیچ وقت یادم نمی‌رود این قطعه را. در‌‌ همان ده سالگی مرگ تکان بدی به چارستون روحم داده بود. یک هو به بابا گفتم: «بابا، یکی مرده، می‌فهمین. یکی که ما می‌شناختیمش. یکی که تا همین دیروز پیش ما بود و الآن کلاً نیست و هیچ موقع هم دیگه نمی‌بینیمش. یکی که گذاشتیمش زیر خاک. شما‌ها چطونه؟ چرا هیچ چیز براتو ن عجیب نیست؟ من دارم دیوونه می‌شم. یکی مرده بابا! می‌فهمین؟» بابا همیشه این جور لحظه‌ها سکوت می‌کند. سکوت کرد. با همهٔ آن گریه‌هایی که سر خاک کرده بودم، باز هم داشت گریه‌ام می‌گرفت. اصلاً شاید همانجا بود که فهمیدم اینکه اشک کسی دم مشکش باشد یعنی چه. بابا، بعد ازیک سکوت نسبتاً طولانی گفت: «می‌فهمم محمود جان. همهٔ ما می‌فهمیم، ولی خب آدم عادت می‌کنه. اینقدر عزیز از دست می‌دی که عادت می‌کنی. پیامبر هم فوت می‌کنه، امام هم فوت می‌کنه. همه غیر از خود خدا می‌میرن. اینقدر مرگ می‌بینی که عادت می‌کنی. بعد انگار مرگ برات عادی می‌شه. عادی عادی نه. ولی خب دیگه هیچ وقت مثل اولین بار نیست.» حالا من ساکت شدم. یقین داشتم مرگ برای من عادی نمی‌شود. یقین داشتم جای این ضربهٔ کاری هیچ وقت خوب نخواهد شد.

 خیلی سال گذشت. شاید ده سال. یک بار که برای مرگ عزیزی به بهشت زهرای تهران رفته بودم، عمیقاً حس کردم که مرگ هنوز عادی نشده. یعنی همه چیز غیر از مرگ عادی شده ولی مرگ هنوز سهمگین، ترسناک، عجیب، حیرت آور و دیوانه کننده باقیمانده.

جهنمِ زیر درخت انگور


آن روز‌ها مؤمنانه زیستن با ترس و لرز عمیقی همراه بود. بعد از ظهر یک روز بهاری بود. زیر سایهٔ درخت انگور گوشهٔ حیاط نشسته بودم. فرش پهن کرده بودم، برای خودم چای آورده بودم و داشتم کتاب می‌خواندم. ۱۶ ساله بودم شاید. تصمیم گرفته بودم همهٔ کتاب‌های آقای دستغیب را بخوانم. آن روز‌ها ولع خواندن داشتم: شریعتی، حائری یزدی، سروش، طه حسین، حسن‌زادهٔ آملی و نوبر همهٔ کتاب خواندن‌هایم، خواندن کارهای آیت الله دستغیب. کتاب گناهان کبیره‌اش را کمی که خواندم کنار گذاشتم. سخت بود، خیلی سخت بود و با دینی که من می‌شناختم فاصله داشت. چند ماهی گذشته بود که تصمیم گرفتم بعضی از تفسیرقرآن‌های پراکنده‌اش را بخوانم. یکی مال سورهٔ معارج بود که آن روز دست گرفته بودم. یادش به خیر آن روز‌ها هرچه می‌خواندم جذب می‌کردم. انگار کلمات به روحم نفوذ می‌کردند. یکی دوبار مشکل معده پیدا کرده بودم از بس غذا نخورده بودم یا غذاهای مانده را به زور و دور از چشم مادرم یواشکی خورده بودم. پشت قفسهٔ کتاب‌هایم جایی درست کرده بودم برای نان خشک. خب، لابد نان خشک و زخم شدن دهان هم برای رسیدن لازم بود. آن بعد از ظهر به خاطر آن هوای بهاری خیلی سر حال بودم و شروع کردم به خواندن کتاب. سأل سائل بعذاب واقع: اولین ضربه. چند قطره عرق بر روی پیشانیم جمع شده بود. یادم نیست آقای دستغیب چه تفسیری کرده بود این آیه را. هر چه بود از همین ابتدای سوره شروع کردم به لرزیدن. آنقدر که هیچ کدام از حوری پری‌های این سوره را ندیدم. حیاط خانه انگار شده بود جهنم خدا. عرق کرده بودم. خود آیه‌ها مثل تازیانه بود و تفسیر آقای دستغیب از آن هم سخت‌تر. خیلی ترسیده بودم. نه اینکه فکر کنی حالا که دارم می‌نویسم آب و تابش می‌دهم. نه، واقعاً ترسیده بودم. آن روز‌ها دنیا جور دیگری بود. یک جور خاص و عجیب و مخصوص‌‌ همان دوران. این روز‌ها همه چیز سرد و بی‌روح شده. همه بی‌باور شده‌ایم. خودم هم درست آن روز‌هایم را نمی‌فهمم.

خوب شد فاطمه صدام زد و گفت محمود بیا بریم مسجد. مدتی بود چند کوچه آنطرف‌تر مسجد خوبی پیدا کرده بودم و با هم می‌رفتیم نماز. فاطمه که صدام زد یک هو انگار از جهنم برگشته باشم؛ یا انگار از خواب جهنم بیدار شده باشم. خدا را شکر کردم که در خانه و زیر درخت انگور هستم.

آن روز نماز عجیبی خواندم. دو سه روز سختی را هم گذراندم و بعد رفتم پیش یکی از دوست‌های پدرم؛ آقای حسینی. مفسر قرآن بود. با خجالت و کمی اضطراب ماجرای آن روز و این یکی دو روز بعدی و اضطراب‌ها و کابوس‌هایم را برایش تعریف کردم. لبخند زد. لجم گرفت. گفت: «آقا محمود! آقای دستغیب خیلی تند می‌رفته. بعد هم اگر حرفی زده، برای شما نزده. برای یک آدم ۵۰، ۶۰ ساله زده که اگر یک درصد این حرف‌ها رو هم باور کرد، بترسه و اگر هیچی به راهش نیاورده با این ترسیدن یک کم دست از ظلم و مال حروم برداره و توبه کنه. برای شما نگفته این حرف‌ها رو. شما با این سن کم و دل پاک همهٔ این‌ها رو باور می‌کنی. به خود خدا قسم که خدا مهربونه. شما بیا خدا رو دوست داشته باش و سراغ این کتاب‌ها هم نرو. بعد هم اگر خواستی از این چیز‌ها بخونی از من بپرس. کتاب خوندن از یک کنار و پشت سر هم، این آفت‌ها رو هم داره

آرام شده بودم از این حرف‌ها ولی تأثیر آن آیه‌ها هنوز مانده بود. سال‌ها گذشت. ما از آن خانه رفتیم. اما هیچ وقت خوف و رجای آن روز‌ها یادم نمی‌رود. گاهی وقت‌ها حسودیم می‌شود به خودِ آن روزهام. مشهد که می‌روم ماشین را بر می‌دارم و می‌روم سراغ خانهٔ آن سال‌ها و آن درخت انگور. از بیرون نگاه می‌کنم و نمی‌دانم چرا تنم می‌لرزد.

مصائب یک بچه شهید


ابتدایی را مدرسهٔ شاهد خواندم، هم زمانی که قم بودیم و هم زمانی که برگشتیم مشهد. مشهد، دبستان شاهد ۶ می‌رفتم. بعد‌ها از خودم می‌پرسیدم چرا این‌ها در اسم گذاری مدارسِ شاهد یک کم خلاقیت به خرج ندادند؛ اسم‌ مدارس شاهد مشهد خیلی مسخره بود: شاهد ۶، شاهد ۱۴، شاهد ۲۰ و... . بعد آدم همینطوری نمی‌فهمید که مثلا شاهد ۶ پسرانه است و ۷ دخترانه. یعنی از روی اسم‌های مدرسه‌ها نمی‌شد حدس زد. مثلا ً من شاهد ۶ می‌رفتم و خواهرم شاهد ۷، و مدرسه‌هایمان هم هیچ ربطی به هم نداشت. یکی این طرف شهر بود و یک آن طرف شهر.

 آن زمان بچه شهید توی مدرسه ما زیاد بود. بعد‌ها کمتر و کمتر شد؛ یعنی مثلاً ده سال بعد. راستش خیلی مواقع مثلا زمانی که چهارم یا پنجم بودم، با خودم حساب می‌کردم این بچه شهید‌های کلاس اولی که متولد ۶۷ یا ۶۸ بودند، پدر‌هاشان اواخر جنگ شهید شده‌اند و پدر همکلاسی‌های من مثلا سال ۶۴ یا ۶۵. یعنی سعی می‌کردم تاریخ شهادت پدر‌هاشان را حدس بزنم. خلاصه، بچه شهید کم نداشتیم. فضای مدرسه ما اصلاً جهت گیری نداشت. یعنی هم کادر مدرسه و هم خود بچه شهید‌ها مدام مراعات می‌کردند که فضا تبدیل به دو قطبی بچه‌های معمولی و بچه شهید‌ها نشود. مثلاً هیچ وقت کسی به من نگفت با فلانی تند حرف نزدن چون بچه شهید است یا هوای فلانی را داشته باش چون پدرش جانباز قطع نخاعی است و از این حرف‌ها. معمولاً از کسی نمی پرسیدیم که فلانی تو بچه شهیدی یا نه و کسی هم شبیه همین سؤال‌ها را از ما نمی‌کرد. دقیق یادم نیست چطور ولی همینطوری متوجه می‌شدیم. ولی خب، بچه شهید کم نداشتیم و یک جورایی همه مراعات آن‌ها را می‌کردیم. یعنی خوردنی‌های خوشمزه سر کلاس نمی‌بردیم، توی درس خواندن کمکشان کنیم و از این حرف‌ها. کلاس پنجم با یکی از بچه‌ها که اگر اشتباه نکنم اسمش مصطفی بود، درس کار می‌کردم. آن زمان رسم نبود بچه مدرسه‌ای‌ها با اسم کوچک هم را صدا کنند، برای همین به او گفتم: «عابدزاده، خب ببین، ما اینجا با هم کار می‌کنیم، بعد تو هم شب وقت بگذار تورو خدا. قول می‌دم این ثلث به جای شاگر ۲۸‌ام مثلا شاگرد ۱۴‌ام بشی. خوب نیست؟» نگاهی به من کرد و هیچی نگفت. منظورش را نفهمیدم؛ خنگ بودم آن زمان. گفتم: «چرا نگاه می‌کنی؟ راست می‌گم؟» یک کم بددهن بود این مصطفی. دقیق یادم نیست چه کلمه‌ای به کار برد. لابد یکی از آن کلمه های رایج مشهدی بود. بعد ادامه داد: «مقدسی من نمی‌تونم درس بخونم. یعنی نمی‌شه. کجا درس بخونم. من همش بیرونم. توی کوچه‌ام. غروب میام خونه و خسته‌ام و می‌خوابم.» گفتم: «خب کمتر بازی کن و بیشتر درس بخون». گفت: «من یادم نیست بابام کی شهید شد. از ۶ سالگی با عموم زندگی می‌کنم. یعنی مادرم شوهر کرد بعد یکی دو سال از شهادت بابام و شوهرش منو نخواست. مامانم منو داد به عموم. من الان ۶ ساله که با عموم زندگی می‌کنم. عموم خودش ۴ تا پسر داره. زن عموم از من خوشش نمیاد. از دو سه سال پیش فهمیدم باید تا جایی که می‌شه بیرون از خونه بمونم وگرنه هر خرابکاری‌ای که توی خونه می‌شه می‌افته پای من. کلاً زن عموم از من بدش میاد...» این را که گفت جا خوردم. درست یادم نیست که چه جوابی دادم. فقط مطمئنم که نگفتم «آخی طفلکی». از این جور عکس العمل‌ها بدم می‌آید. یادم هست که بحث را عوض کردم. قول دادم با همین درس کارکردن‌ها کاری کنیم که شاگرد ۱۴‌ام بشود. یادم نیست که شد یا نه. ولی یادم هست که آن روز تا شب کلافه بودم. حس مدیون بودن داشتم؛ حس مفت خوری، حس خیانت. بعد از آن تا مدتی هر وقت جایی تفریحی می‌کردیم از خودم بدم می‌آمد. مصطفی هم همین حق را داشت ولی نمی‌توانست. راستش حس می‌کردم یا باید پدر من شهید بشود یا مصطفی خانوادهٔ خوب پیدا کند. فقط در یکی از این دو حالت برابر می‌شدیم و ۲۰‌های من واقعاً ۲۰ می‌شد. وگرنه ۲۰ من‌‌ همان ۱۲ یا ۱۳ مصطفی بود. بچه بودم، چیزی نمی‌فهمیدم ولی در‌‌ همان بچگی هم می‌توانستم این را تشخیص بدهم                          .

پاره های جهان بینی ( گذشته نگاری)


خاطرات گذشتهٔ هر کسی داستان‌هایی هستند که هر چه زمان جلو‌تر می‌آید کمرنگ‌تر می‌شوند و اگر به دادشان نرسی کم کم پاک پاک شوند. خیلی مواقع خاطرات آدم با تخیلات خودش در مورد گذشته، آرزوهاش و حتی خاطرات دیگران، مثلاً بزرگ‌تر‌ها یا دوستانش از‌‌ همان اتفاقات قاطی می‌شود و این طور می‌شود که گذشتهٔ یک آدم می‌ریزد به هم. شاید بگویی «مهم نیست، بالاخره آدم‌ها می‌میرند و خاطراتشان هم چال می‌شود توی زمین.» ولی خب، برای من مهم است. نمی‌دانم، حسی در درونم هست که شاید از مادرم به ارث برده‌ام: مدام دلم می‌خواهد با گذشته زندگی کنم. یعنی دوست دارم اتفاقات گذشته آنقدر برایم روشن باشد که اگر دلم از زمان حال گرفت، به گذشته بروم و با آدم‌ها و اتفاقات آن دوران سر کنم. مثلاً ببین، دایی من سال ۶۱ در جنگ ایران و عراق شهید شد، یک ماه دیگر دقیقاً می‌شود ۳۰ سال و خب، سی سال زمان کمی نیست. اما وقتی مادرم از دایی محمود حرف می‌زند انگار تا دیروز همین حوالی بوده. مادرم می‌گفت حتی خیلی مواقع با محمود حرف می‌زند و درددل می‌کند. وقتی سر خاکش می‌رویم، من هم که دایی محمود را ندیده‌ام، حس می‌کنم یکی هست که عین همین آدم‌های این بالا صدای من را می‌شنود. بعد شروع می‌کنم یک دل سیر باهاش حرف می‌زنم. یا مثلاً پدربزرگم. بعضی عصر‌ها که دلم می‌گیرد یاد پدربزگم می‌افتم و خب، به مدد خاطرات باقیمانده‌ام از نحوهٔ حرف زدن، راه رفتن، سکوت کرن و لبخند زدنش به دیدنش می‌روم. با هم چای می‌خوریم و حرف می‌زنیم. گاهی وقت‌ها هم مادرجان، خدا بیامرز، از آن اتاق می‌آید پیش ما و خلوت ما دو نفر را به هم می‌زند ولی بودن مادرجان هم حس و حال خودش را دارد.

خب، حالا فرض کن من یا مادرم این خاطرات را نداشتیم، یعنی فرض کن که خاطراتمان پاک می‌شد، نمی‌توانی بفهمی چه لذتی را از دست می‌دادیم. للبته این‌ها همه مقدمه بود. راستش تصمیم گرفته‌ام و نمی‌دانم چقدر عملی می‌شود ولی خب، تصمیم گرفته‌ام بعضی از خاطراتم را همینجا بنویسم تا هم دوباره مرورشان کنم و هم یک جای این دنیا بمانند برای بعد‌ها. خیلی از خاطراتم هیچ واقعهٔ جالب و عجیبی ندارند. تنها نکتهٔ جذابشان همین خاطره بودن است. مهم نیست. قرار نیست داستان بنویسم، می‌خواهم یک سری خاطره تعریف کنم برای خودم و گریه کنم و بخندم و حسرت بخورم. بعد هم شاید سر جمع این خاطره‌ها را حساب کردم تا ببینم مجموعاً خوشبخت بوده‌ام یا نه. فعلاً شروع می‌کنم تا ببینم چه می‌شود.