آن روز‌ها مؤمنانه زیستن با ترس و لرز عمیقی همراه بود. بعد از ظهر یک روز بهاری بود. زیر سایهٔ درخت انگور گوشهٔ حیاط نشسته بودم. فرش پهن کرده بودم، برای خودم چای آورده بودم و داشتم کتاب می‌خواندم. ۱۶ ساله بودم شاید. تصمیم گرفته بودم همهٔ کتاب‌های آقای دستغیب را بخوانم. آن روز‌ها ولع خواندن داشتم: شریعتی، حائری یزدی، سروش، طه حسین، حسن‌زادهٔ آملی و نوبر همهٔ کتاب خواندن‌هایم، خواندن کارهای آیت الله دستغیب. کتاب گناهان کبیره‌اش را کمی که خواندم کنار گذاشتم. سخت بود، خیلی سخت بود و با دینی که من می‌شناختم فاصله داشت. چند ماهی گذشته بود که تصمیم گرفتم بعضی از تفسیرقرآن‌های پراکنده‌اش را بخوانم. یکی مال سورهٔ معارج بود که آن روز دست گرفته بودم. یادش به خیر آن روز‌ها هرچه می‌خواندم جذب می‌کردم. انگار کلمات به روحم نفوذ می‌کردند. یکی دوبار مشکل معده پیدا کرده بودم از بس غذا نخورده بودم یا غذاهای مانده را به زور و دور از چشم مادرم یواشکی خورده بودم. پشت قفسهٔ کتاب‌هایم جایی درست کرده بودم برای نان خشک. خب، لابد نان خشک و زخم شدن دهان هم برای رسیدن لازم بود. آن بعد از ظهر به خاطر آن هوای بهاری خیلی سر حال بودم و شروع کردم به خواندن کتاب. سأل سائل بعذاب واقع: اولین ضربه. چند قطره عرق بر روی پیشانیم جمع شده بود. یادم نیست آقای دستغیب چه تفسیری کرده بود این آیه را. هر چه بود از همین ابتدای سوره شروع کردم به لرزیدن. آنقدر که هیچ کدام از حوری پری‌های این سوره را ندیدم. حیاط خانه انگار شده بود جهنم خدا. عرق کرده بودم. خود آیه‌ها مثل تازیانه بود و تفسیر آقای دستغیب از آن هم سخت‌تر. خیلی ترسیده بودم. نه اینکه فکر کنی حالا که دارم می‌نویسم آب و تابش می‌دهم. نه، واقعاً ترسیده بودم. آن روز‌ها دنیا جور دیگری بود. یک جور خاص و عجیب و مخصوص‌‌ همان دوران. این روز‌ها همه چیز سرد و بی‌روح شده. همه بی‌باور شده‌ایم. خودم هم درست آن روز‌هایم را نمی‌فهمم.

خوب شد فاطمه صدام زد و گفت محمود بیا بریم مسجد. مدتی بود چند کوچه آنطرف‌تر مسجد خوبی پیدا کرده بودم و با هم می‌رفتیم نماز. فاطمه که صدام زد یک هو انگار از جهنم برگشته باشم؛ یا انگار از خواب جهنم بیدار شده باشم. خدا را شکر کردم که در خانه و زیر درخت انگور هستم.

آن روز نماز عجیبی خواندم. دو سه روز سختی را هم گذراندم و بعد رفتم پیش یکی از دوست‌های پدرم؛ آقای حسینی. مفسر قرآن بود. با خجالت و کمی اضطراب ماجرای آن روز و این یکی دو روز بعدی و اضطراب‌ها و کابوس‌هایم را برایش تعریف کردم. لبخند زد. لجم گرفت. گفت: «آقا محمود! آقای دستغیب خیلی تند می‌رفته. بعد هم اگر حرفی زده، برای شما نزده. برای یک آدم ۵۰، ۶۰ ساله زده که اگر یک درصد این حرف‌ها رو هم باور کرد، بترسه و اگر هیچی به راهش نیاورده با این ترسیدن یک کم دست از ظلم و مال حروم برداره و توبه کنه. برای شما نگفته این حرف‌ها رو. شما با این سن کم و دل پاک همهٔ این‌ها رو باور می‌کنی. به خود خدا قسم که خدا مهربونه. شما بیا خدا رو دوست داشته باش و سراغ این کتاب‌ها هم نرو. بعد هم اگر خواستی از این چیز‌ها بخونی از من بپرس. کتاب خوندن از یک کنار و پشت سر هم، این آفت‌ها رو هم داره

آرام شده بودم از این حرف‌ها ولی تأثیر آن آیه‌ها هنوز مانده بود. سال‌ها گذشت. ما از آن خانه رفتیم. اما هیچ وقت خوف و رجای آن روز‌ها یادم نمی‌رود. گاهی وقت‌ها حسودیم می‌شود به خودِ آن روزهام. مشهد که می‌روم ماشین را بر می‌دارم و می‌روم سراغ خانهٔ آن سال‌ها و آن درخت انگور. از بیرون نگاه می‌کنم و نمی‌دانم چرا تنم می‌لرزد.