همیشه بهار

 

از مهمانی بر می گشتیم. نیمه شب بود. با اینکه سرد بود ولی شیشه ماشین را پایین داده بودیم تا هوای بهار به سر و صورتمان بخورد. سرد نبود، خنک بود؛ خنک و دلنشین. ضبط ماشین روشن بود و موسیقی آرامی پخش می شد. اتوبان هم خلوت و آرام بود و این یعنی بدون دنده عوض کردن و درگیر شدن با کلاج و ترمز و ماشین جلویی می شد خودت را رها کنی توی موسیقی و شب و هوای خنک بهاری.

گفتم: هوا خیلی خوبه. آدم دلش نمیخواد بره خونه.

گفت: آره، هوای بهار خیلی دلنشینه. آدم دلش میخواد همه فصلا بهار باشن.

گفتم: آره. حاضرم چند سال از عمرمو بدم به جاش باقی موندش همیشه بهار باشه.

گفت: چه ایده جالبی. ولی کاش می شد بریم یه جایی که همه فصلاش بهار باشن.

تکرار کردم:  آره، کاش می شد بریم یه جایی که همیشه بهار باشه.

بعد هر دو ساکت شدیم و دل دادیم به  موسیقی آمیخته با بهار. اما من داشتم دوباره و چندباره همان جمله را توی ذهنم تکرار می کردم: "کاش می شد بریم یه جایی که همیشه بهار باشه". حس انقلابی های دهه 40 و 50 را پیدا کرده بودم. حس می کردم از نظم جهان راضی نیستم. چرا همیشه بهار نباشد؟ چه دنیای ظالمانه ای. باید تغییرش داد. خنده ام گرفت. ولی ایده سرزمین همیشه بهار دلم را برده بود. یک لحظه حس کردم شاید چیزی شبیه مردن در فصل بهار باشد: آخرین تصویرت از این دنیای تلخ و خسته کننده یک شب آرام بهاری باشد که داری لابه لای یک موسیقی ملایم هوای بهار را با ولع مزه مزه می کنی. یک هو، هول برم داشت. فرمان را سفت چسبیدم. می دانستم اگر به او هم بگویم مثل همیشه با تخیّلم همراه می شود. پس سعی کردم مراقب جفتمان باشم. وقتی به او گفتم خندید و گفت: موافقم. ایده جالبی بود. چرا ادامه ندادی؟ خنده ام گرفت. چقدر اتصال من و او به این زندگی کم بود. کار بهار بود یا همیشه همینطور است، نمی دانم. حواسم نبود خیلی راحت پرواز می کردیم.

 

پرنده من

 

تجربه دلنشینی بود. با آن بیدار شدنِ زورکی، فکرش را هم نمی کردم که اینقدر آرام و سرحال به کارم برسم. برایم جالب بودکه چطور چند صفحه آغازین این رمان توانسته است اینقدر حالم را خوب کند. شب قبل کم خوابیده بودم. کاری نداشتم ولی خوابم نمی برد. در رختخواب آنقدر از این پهلو به آن پهلو شدم که بالاخره بعد از یک ساعت توانستم بخوابم. صبح هم خیلی زود بیدار شدم. موقع بیرون رفتن از خانه، طبق عادت همیشگی، نگاهی به کتابخانه ام انداختم تا کتابی را برای مطالعه در تاکسی انتخاب کنم. حوصله کتابی که چند روز اخیر دستم بود را نداشتم. اگر سر صبح نبود و خوابم نمی آمد، شاید خواندنش را ادامه می دادم ولی امروز صبح با این گیجی و کم حوصلگی ترجیح می دادم کتاب سبک تری را دست بگیرم. رمان "پرنده من" فریبا وفی را همین دو روز پیش خریده بودم؛ خیلی اتفاقی از شهر کتاب. تعریفش را شنیده بودم ولی تصمیمی برای خریدن و خواندنش نداشتم. اتفاقی چشمم خورد و گفتم خب، می خرم و هر موقع فرصت شد می روم سراغش. گزینه خوبی بود برای امروز صبح. کتاب را توی کیفم گذاشتم به همراه یک کلوچه تا بین راه بخوانم و بخورم.

سوار تاکسی که شدم راننده هر دو شیشه جلوی ماشین را پایین کشیده بود. غبراق و سرحال داشت سیگار می کشید. هوای سرد و باران زده بهاری با بوی سیگار راننده و ادکلن من ترکیب شده بود. گمان می کنم حس خوبی داشتم از این ترکیب ِ سردِ پر از بو. راننده سلام و علیک گرمی کرد و راه افتاد. کتاب و یکی از کلوچه ها را از کیفم بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم.

"اینجا چین کمونیست است. من چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ما باشد. نه، در واقع محله ما مثل چین است؛ پر از آدم."

شروع تأثیر گذاری بود. خوشم آمد. یکی دو پاراگراف که جلوتر رفتم حس می کردم همه آن تصویرها را قبلاً دیده ام. جایی شبیه خیابان آذربایجان، کارون یا بهبودی :

"همه جا دارند خانه های قدیمی را خراب می کنند و آپارتمان می سازند. بوته های رُز و یاس خانه های نیمه ویران بس که آغشته به گرد و خاک است به کار شاعران هم نمی آید."

بعد کمی جلوتر:

"خانه ما پنجاه متر مساحت دارد. اندازه باغچه یک خانه متوسط در بالای شهر. برای همین امیر می گوید«اینقدر خانه ام خانه ام نگو» ... ولی من دلم می خواهد از خانه مان حرف بزنم. خانه ای که در آن، مستأجر هیچ صاحبخانه ای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر کند."

"همه در پارکینگ جمع شده اند. مردی که بعدها مدیر ساختمان می شود از همه می خواهد برای آشنا شدن با هم بگویند مالک هستند یا مستأجر؟ نوبت به من که می رسد می گویم مالک. و تعجب می کنم از طعم شیرین آن. می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یک دفعه کاکائویش دهان را پر کند مزه مزه می کنم. مالک. خدایا من مالکم. مالک."

تصویرهایش زنده، ساده و دلنشین اند. آنقدر جذب کتاب شده ام که هول برم می دارد مبادا خیابان شهید صالحی را رد کرده باشم. سرم را بلند می کنم، دقیقاً سر خیابان هستیم. می گویم: "ممنون، زیر پل هوایی پیاده می شوم". خواب از سرم پریده. بین کلمات و تصویرهای کم و بیش دردناکِ آغازین این رمان، حس آزادی و آشنایی می کنم. چقدر فریبا وفی این حس ها را خوب تصویر کرده. حس هایش پرِ دردند ولی نمی دانم چرا اینقدر به دلم می نشینند. کتاب را در کیفم می گذارم و تصمیم می گیرم تا عصر حتی اگر چند دقیقه هم وقت خالی پیدا کردم خواندنش را ادامه بدهم. توی ذهنم به تصویری خیالی از خانم وفی سلام می کنم و می گویم: "ممنونم خانوم. روز من را ساختید. خدا قوت". 

حرف های ننوشته سی سالگی

 

خیلی وقت ها اشتیاق به نوشتن و لَختی برای ننوشتن توأمان به سراغم می آیند. خیلی وقت ها چیزی می نویسم ولی اینجا منتشر نمی کنم، و خیلی وقت ها هم تجاربی را از سر می گذرانم که نوشتنشان برایم سخت است. سالی که گذشت و کمتر در اینجا نوشتم، سی ساله شدم؛ با تمام حس هایی که یک انسان سی ساله ممکن است تجربه کند: تمام آن مرورِ داشته ها و نداشته ها، تمام آن حساب و کتاب پس دادن های پیش خود، تمام حس های خوب و بدِ پایان یک دهه از عمر و خلاصه تمام حس هایی که وقتی به آینده گذشته هات می رسی، به سراغت می آیند. پیش از تولد سی سالگی ام که البته حالا زمان زیادی از آن می گذرد، خیلی نگرانش بودم و خیلی خودم را مرور می کردم. ولی کمی بعد اوضاع بهتر شد. آدمیزاد خیلی چیزها را می داند ولی نمی تواند مطابقشان عمل کند. این چند ماهِ سی سالگی برای من چنین قصه ای بود. اینطرف و آنطرف در مورد خوشبختی و حال خوب و رضایت از زندگی زیاد خوانده بودم ولی در عمل فهمیدم آزمودن این خوانده ها چیز دیگریست. اما کم کم توانستم چیزهایی از آن خوانده ها را به کار ببندم و چیزهایی را هم خودم به تجربه آموختم. در این چند ماه، یک چیز بیشتر از همیشه برایم روشن شده است: اینکه نباید بی دلیل از هیچ چیزی بترسم. بیش از همیشه حس می کنم برای حال خوب و رضایت از زندگی باید بر ترس های بیهوده غلبه کرد، راه های نیازموده را باید آزمود و ترس های دیگران را نباید درونی کرد. خلاصه اینکه حس می کنم باید جسورتر باشم.

حالا شاید با همین مطلب، گره نوشتن در وبلاگ هم بار دیگر گشوده شد و بیشتر این اطراف آفتابی شدم.