جنگ و صلح اول مهر
به نظر من یکی از بهترین و جذابترین کارهایی که یک معلم میتونه بکنه اینه که وقتی دانش آموزی حالت تهاجمی گرفت، با یک ترفند حساب شده حالت تهاجمیش رو از بین ببره و اگر میتونه از همین وضعیت استفاده کنه و یک رابطهٔ رفاقت آمیز رو با اون دانش آموز شروع کنه. من این کار رو بارها سر کلاس هام کردم و میکنم. امسال هم، همون روز اول مهر وقتی یکی از بچهها دو سه تا تیکه انداخت تا هل من مبارز بطلبه و به هر دلیلی منو روی دنده لج بندازه، ترفند همیشگیم رو به کار بستم. راستش برای من خیلی جالبه که تو هر کلاسی چند تا از بچهها حتماً باید از همون اولین جلسه شروع کنن به جنگیدن با معلم. شاید یک جور لذت مازوخیستیه، شاید تنها راه ارتباط و جلب توجهیه که بلدن، شاید دنبال توجیه برای درس نخوندن میگردن یا هر دلیل دیگری. خلاصه اینکه این پسرک همون جلسه اول دو سه تا تیکه آبدار انداخت. من یک هو درس رو قطع کردم و گفتم: «راستی بچهها یه نکته دیگه در مورد کلاس رو یادم رفت بهتون بگم. از همین اول کار بدونید من با کسی لج نمیکنم چون حوصلشو ندارم. با کسی دعوا هم ندارم و نمره کسی رو هم کم نمیدم. خیالتون راحت. مثلاً شما، آره شما! اسمت چی بود. آها آقای..... خب ببین، مثلاً الآن شما شروع کردی به تیر انداختن ولی خیالت جمع، قرار نیست جنگی شروع بشه. نگران نباش ما با هم دوستیم.» بعد بی هیچ توضیح دیگهای رفتم سراغ ادامه درس. پسرک تا آخر کلاس مدام لبخند رو لبش بود و دیگه تیکه نمیپروند. آخر کلاس هم اومد کلی دور و برم گشت و سؤال پرسید. دو جلسه بعدش رو هم خیلی آروم و مؤدب بود و خیلی جدی تمرین هاش رو حل میکرد. رفتم کنارش و به شوخی و با لحن دوستانهای گفتم: «فامیلت چی بود؟» با یه حالت گربه واری خودشو لوس کرد و لبخند زد. این آخرین ضربه برای ساختن یک رابطه دوستانه با یک بچه خطرسازه؛ اینکه نشون بدی حواست به خوب بودنش هست. تجربه ثابت کرده فعلاً تا مدتی با هم دوست خواهیم بود و کلاس از شرش در امان می مونه. کلاس بعدیم هم عین همین اتفاق بین من و یکی دیگه از بچه های اون کلاس افتاد. اونجا برای اینکه روشم تکراری نشه، کار دیگه ای کردم که اون هم جواب داد. شاید موقع دیگه ای به مناسبت قصه این یکی دیگه رو هم تعریف کردم.