دو گونه عشق‌ورزی


چقدر مهم است کنار آمدن با این حقیقت که عشق و دوست داشتن اقسامی دارد و آدم‌ها به طرق مختلفی عشق می‌ورزند و کلام و رفتار عاشقانه را به گونه‌های متفاوتی می‌فهمند. اصلاً هرقدر یک مفهوم مبهم‌تر، پرکاربردتر و عمیق‌تر باشد، این بلا بیشتر سرش می‌آید. وقتی کار به این قبیل مفاهیم می‌رسد، مدام فریبِ الفاظ مشترک و تعابیرِ آشنای معمول را می‌خوریم. مثلاً وقتی از عشق حرف می‌زنیم یا رفتار عاشقانه‌ای انجام می‌دهیم، خیال می‌کنیم دیگری حتماً منظورمان را می‌فهمد. یا برعکس، وقتی کسی  عشقی به ما می‌ورزد یا سخن عاشقانه‌ای به ما می‌گوید، تصوّر می‌کنیم که می‌فهمیم او چه می‌گوید و چه پیامی به ما منتقل می‌کند. امّا خبر بد این است که نه، اغلب اوقات دچار بدفهمی عمیقی هستیم، آن‌قدر که گویی از جهان‌های متفاوتی باهم حرف می‌زنیم.

ریشه یکی از بدفهمی‌ها و رنج‌های ما در تجارب عاشقانه، بی‌توجهی به تمایزِ میانِ عشق‌ورزی کودکانه و عشق‌ورزی بزرگسالانه است. عشق و دوست داشتن از اوّلین روزهایی که آدمیزاد پا به دنیا می‌گذارد آغاز می‌شود. امّا فرق است میانِ عشق‌ورزی یک کودک و عشق‌ورزی یک فرد بزرگسال. عشقِ کودک که دوست دارم آن را تسرّی بدهم به بسیاری از ما آدم‌بزرگ‌ها و بگویم «عشق کودکانه در بزرگسالی»، اساساً پر است از خودشیفتگی و ندیدن دیگری. کودک، هنوز آن‌قدر رشد نکرده است که دیگری را به‌عنوان انسان متمایزی ببیند، احساساتِ او را همانند احساسات خودش به رسمیت بشناسد و دوست داشتنش را روی مرز اشتیاق‌های مشترکش با دیگری سامان بدهد. کودک اگر دستش برسد، محبوبش را می‌بلعد، مثل عروسک‌هایش که سعی می‌کند آن‌ها را از طریق دهان ببرد توی خودش. عشقِ کودکانه، عشق است، واقعی هم هست ولی همه تمرکزش روی خود کودک است. دیگری برای کودک یک «آن» است و نه یک «تو» . یک‌جور شیئ زنده که بناست نیازهای او را برطرف کند و برای کامِ او حاضر باشد. دیگری در اینجا خواسته می‌شود امّا به رسمیت شناخته نمی‌شود. نیازهای دیگری در این عشقِ واقعیِ عمیق جایی ندارند. همه‌چیزِ جهانِ خواسته‌های خودِ او و دیگری هم بخشِ خوشایند و کامیاب کننده‌ای از این جهان است.

 هر چه کودک بزرگ‌تر می‌شود و هرچه کودکی را بیشتر کنار می‌گذارد، دیگری جای بیشتری در جهانِ روانی او پیدا می‌کند. دیگری کم‌کم از یک «آن» به یک «او»ی انسانی و در صورتِ رشدِ بیشتر، به یک «تو»یِ مورد خطاب بدل می‌شود. در آنچه اسمش را می‌گذارم «عشقِ بزرگسالانه»، دیگری صرفاً شیئِ زنده کامیاب‌کننده نیست. دیگری انسانی است همانند من، با احساساتی کم‌وبیش مشترک و مشابه. او هم مثل من خسته می‌شود، رنج می‌کشد، لذّت می‌برد، غمگین می‌شود، به وجد می‌آید و ... . در این نحوه عشق‌ورزی، مرزِ باهم بودن و دلبستگی عمیق من و دیگری را کامیابی دوسویه‌مان تعیین می‌کند و نه صرفاً ارضای خواسته ها و نیازهای من. در عشق بزرگسالانه، دیگری بلعیده نمی‌شود؛ آن بیرون می‌ایستد، مورد خطاب قرار می‌گیرد، لمس می‌شود و بیشترین حدّ کامیابی انسانی را با ما به اشتراک می‌گذارد.

مشکل امّا اینجاست که اغلبِ ما آدم‌های بزرگسال، کودکانه عشق می‌ورزیم و موردِ عشق‌های کودکانه‌ای قرار می‌گیریم. زمانی که کودکانه عشق می‌ورزیم نمی‌فهمیم که چطور دیگری را خسته، رنجیده، بی‌تاب و خودمان را پیوسته ناکام می‌کنیم و چطور زمانی می‌رسد که دیگری را در کمالِ ناباوری و حیرتمان از دست می‌دهیم. خطای ما این است که فرق نمی‌گذاریم میانِ عشقی که یک دیگری بزرگسال می‌تواند به ما بدهد و عشقی که در کودکی از آدم‌های اطرافمان می‌گرفته‌ایم. حواسمان نیست که در بزرگسالی، وقتی دیگری را به رسمیت نشناسیم، بی‌دلیل و بی‌دریغ برایمان باقی نمی‌ماند. او می رود تا از خودش و اشتیاق ها و نیازهایش مراقبت کند. او ما را ترک می‌کند چون آن بیرون و مستقل از ما و نیازهایمان زندگی واقعیِ خودش را دارد. آن وقت ما می‌مانیم و این پرسشِ گشوده: من که عاشقش بودم، چرا رهایم کرد؟

 همین‌طور وقتی مورد عشق کودکانه‌ای قرار می‌گیریم امّا آن را عشقی بزرگسالانه می‌فهمیم، متوجّه نمی‌شویم این‌همه خشم از کجا می‌آید، این‌همه دل‌زدگی و این‌همه خستگی از کلام و رفتارهای عاشقانه دیگری. او به ما«دوستت دارم» می‌گوید و ما دردمان می‌گیرد و او ما را طلب می‌کند امّا خواستنش دورترمان می‌کند. او از کلامِ عاشقانه‌ای استفاده می‌کند و قاعدتاً باید به دلمان بنشیند امّا چون حضور معناداری در جهانِ عاشقانه او نداریم، دردمان می‌گیرد. او می‌گوید دوستت دارم امّا منظورش این است که باش و بیش از همه آدم‌های این کره خاکی کامیابم کن. اینجاست که خسته و کلافه، در عینِ عشق‌ورزی عمیق دیگری به ما، ترکش می‌کنیم و از خودمان می پرسیم: او که عاشقم بود، چرا رهایش کردم؟

 

سی و چند سال نُه سالگی


هر آدمی یک سری سؤال دارد که  از همان بچّگی، دانسته یا ندانسته مدام از خودش می‌پرسد. گاهی اوقات حواس خودش را پرت می‌کند تا فراموششان کند، گاهی اوقات سرش بند کارهای دیگری می‌شود و گاهی هم اصلاً یادش می‌رود که سؤالی داشته. امّا همین‌که فرصتی پیش می‌آید، دوباره آن سؤال‌ها برمی‌گردند؛ با سروشکلی متفاوت، وسط قصه‌ای تازه. آن‌وقت اگر کمی هوش به خرج بدهد و حواسش باشد می‌بیند که فقط قصه‌اش تازه است و سؤال‌ها همان‌اند که قبلاً بودند. نهایتاً کمی روشن‌تر یا شاید هم کمی مبهم‌تر شده‌اند. حالا که سی‌وچندساله شده‌ام، دیگر شکّی از این بابت ندارم. پیش‌ترها هم به ذهنم می‌رسید که این سؤال‌ها آشنا هستند. اما به خودم می‌گفتم نه، خیلی چیزها تغییر کرده و قرار نیست آدم 20 سال بعد هم همان سؤال‌هایی را بپرسد که توی نُه سالگی می‌پرسیده. امّا کمی بعد که سروکله‌شان را چند جای دیگر هم دیدم، شکّم به‌یقین تبدیل شد. میدیدم گردوخاکشان را که بتکانی، رنگ و لعابشان را که کنار بزنی، آن زیر دوباره همان سؤال‌ها هستند؛ همان سؤال‌هایی که زیرِ آفتابِ حیاط خانه بچگی‌هات، روی موکتِ قرمزی که از مهمانی شب گذشته رها شده بود گوشه حیاط از خودت می‌پرسیدی: «چطور می‌شود هیچ‌کس نمیرد؟ چطور می‌شود آدم دستش را بگذارد توی دست‌های خدا و حل بشود توی آبیِ آسمان؟ آن بالا توی آسمان‌ها چه خبر است؟ چطور می‌شود همه‌چیز را در مورد جهان فهمید؟ چطور می‌شود پخش شد توی همه فضا و همه‌جا را در یک‌لحظه دید؟ چطور می‌شود همه آدم‌های کره زمین را نجات داد؟ چطور می‌شود همه دیکتاتورها را کشت و همه خوشی‌های زمین را تقسیم کرد بین تک‌تک آدم‌ها؟ آخرش چه می‌شود؟ ما آدم‌ها از کجا سر درمی‌آوریم؟ آن دنیا هم می‌توانم با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم باشم یا نه؟ می‌توانم آن‌قدر که دلم می‌خواهد خوب باشم؟ من آدمِ خوبی هستم؟» و این‌جور چیزها. حالا که به سؤالاتم و به جستجوهایم  توی همه این سال‌ها نگاه می‌کنم، غمِ نان و خوانده‌ها و شنیده‌هایم را که کنار می‌زنم، ریشه‌های فرورفته در سی‌وچند سال واقعیتِ زندگی‌ام را می‌تکانم، می‌بینم ته تهش، عمرم را صرف این کرده‌ام که با بودنم و با زندگی کردنم از همین چیزها سر در بیاورم. وقتی به خودم نگاه می‌کنم هنوز هم مثلِ همان روزها دارم دست‌وپا می‌زنم میانِ یک هیچ و یک بی‌نهایت و از خودم می‌پرسم چطور می‌شود بینِ هیچ بودنِ موجودی که انگار نیست توی این جهان و این آگاهی غریبِ پر از فکر و خیالش، جایی برای سکونت پیدا کرد و گم نشد. هنوز هم از خودم می‌پرسم چطور می‌شود نمرد امّا برای همیشه آرام گرفت.

این جور وقت‌ها احساس می‌کنم پسرکی نُه ساله دراز کشیده توی سرم و دارد به سی‌وچندسالگی‌هایش فکر می‌کند و آرزو می‌کند ای کاش آن موقع به جوابِ سؤال‌هایش رسیده باشد.