پیرمرد چشم ما بود
یکی دو هفته ای بود که هر لحظه فکر می کردم همین الان است که تلفن زنگ بزند و کسی از پشت خط خبر بدی بدهد. دقیقاً 23 روز شد از روزی که آقاجون راهی بیمارستان شد. آقاجون همه 10 سال گذشته را با ما زندگی کرده بود و تا همین 23 روز پیش تقریباً سالم ِ سالم بود. امروز صبح بالاخره تلفن به صدا در آمد و مادرم از پشت خط خبری که هیچ کدام دوست نداشتیم بشنویم را لابلای گریه هاش داد. راستش به خاطر گریه ها هیچ چیز از حرف های مادرم نفهمیدم، فقط همین دو جمله تکان دهنده : "آقاجون رفت. محمود آقاجون رفت." یک هو دلم ریخت. باور نمی کردم و الآن که مشهد هستم هنوز هم باور نمی کنم.من هیچ وقت مرگ را باور نکرده ام. مثل بچگی هام حس می کنم کسی که می رود پشت دیوار ( حالا هر دیواری) فقط دیده نمی شود وگرنه هست و هر لحظه ممکن است دوباره بیرون بیاید؛ در اتاقش را باز کند و در حالی که لبخند همیشگی اش را بر لب دارد بگوید: "چای می خوری بابا؟" و برود از سماور همیشه روشن خانه دو تا چای داغ بریزد با نبات و بگوید: "بیا چای ناب داریم قربان" و بعد من که کشته مرده ی این چای خوردن های عصرانه با آقاجون هستم، گلستان و دیوان حافظ را بزنم زیر بغلم و در حالی که چای می خوریم، برای صدمین بار حکایت های سعدی را بخوانم و بعد یکی دو تا غزل هم بخوانم و آقاجون دوباره بگوید : "خدا رحمتشون کنه بابا، بزرگ بودن، همش حکمته." بعد با هم بحث کنیم که حافظ سخت حرف می زند و سعدی خیلی راحت تر و قابل فهم تر و آقاجون بگوید که "همشون بزرگ بودن، همشون اهل معنا بودن." هیچ وقت مرگ را باور نکرده ام، نه آن وقتی که مادرجان رفت، نه آن وقتی که عمه رفت و نه حالا که آقاجون رفته است. از وقتی آمده ام مدام حس می کنم الآن دوباره از در اتاقش بیرون می آید و شال و کلاه کرده آماده ی حرم رفتن می شود و می گوید: "بابا، نمیای بریم حرم؟" و من که لذت می برم از این همراهی، کتاب و دفترم را ول می کنم و راه می افتم سمت حرم و در راه با هم در مورد قدیم، خیابان های قدیم و آدم های قدیم حرف می زنیم.
دل تنگم. مرگ آرام آرام خودش را می رساند به شادی های آدم، به روزهای معمولی آدم ، به عزیزترین های آدم و بعد می بینی همه چیزت تیره و تار شده و تو که همیشه دچار مرگ اندیشی هستی دوباره آرام آرام سر می خوری به سمت مغاک همیشگی مرگ و دوباره و چندباره می میری.