متمّمی بر یک گفتگوی آشنای قدیمی
سکوتش طولانی شده بود و داشت به بچه هایی که آنطرف پارک بازی می کردند نگاه می کرد. با خودم گفتم: "از اون مکث های همیشگیه، چه خوب". همیشه وقتی لابه لای حرف هایش مکث می کند، حس می کنم گوش خوبی برای شنیدن حرف هاش بوده ام. مکث که می کند یعنی رسیده ایم به یک درِ تازه که باز می شود به دنیای زیبا و همیشه دلنشین او. همیشه این جور وقت ها کمی مکث می کند، با خودش فکر می کند بگویم یا نگویم، گاهی هم این تردیش را به زبان می آورد و آخر کار، وقتی تصمیم به گفتن می گیرد، لبخندی می زند و حرفش را ادامه می دهد. این مکث ها یعنی توانسته ام اشتیاقم را به شنیدن حرف هایش نشان بدهم و آماده ام تا از احساسات عمیق ترش به من بگوید، یعنی توانسته ام امن باشم و خب، همیشه وقتی به این مکث ها می رسیم، حتی اگر حرفش را ادامه ندهد و در جدیدی را باز نکند، احساس رضایت عمیقی میکنم. حس می کنم در خوبی های او شریکم و آماده ام که بخشی از زیبایی های درونش را از آن خودم کنم. آدم زیبا و خوب، دردهایش هم زیبا هستند. یک جور وقار تحسین برانگیزی در درد کشیدن این جور آدم ها هست که دوست داری بنشینی و حتی درد کشیدنشان را هم تماشا کنی. خودم را سرزنش می کنم ولی گاهی وقت ها حس می کنم دوست دارم از چیزی ناراحت باشد و گوشی تلفنش را بردارد و بگوید محمود، می تونیم قرار بذاریم و همو ببینیم؟ و من بگویم با کمال میل.
سکوتش طولانی تر از همیشه شده بود و من به این فکر می کردم که این پنجره اگر باز بشود با چه چشم اندازی رو برو خواهم شد؟ با خودم فکر می کردم من پذیرفته ام که آدم ها خاکستری اند، همه آدم ها نقاط تاریکی دارند و همه ما بالاخره یک جای کارمان می لنگد ، پس حتی اگر با سویه ای تاریک از جهان او مواجه بشوم، باز هم چیزی از احساس تحسینم نسبت به او کم نمی شود. با خودم مرور می کردم که چطور وقتی از من خواست قراری با هم بگذاریم همه تلاشم را کردم تا وقتی برای دیدن او پیدا کنم و تمام مدّت خوشحال بودم از اینکه او من را برای حرف زدن در مورد ناراحتی هایش انتخاب کرده. راستش همیشه حس می کنم از طریق شنیدن همین درددل های سالی یکی دوبارِ او، من هم راهی به جهان زیبا و دلنشینی که او در آن ساکن است پیدا می کنم. این یعنی زندگی نیابتی در جهانی که همیشه تحسینش کرده ام ولی طاقت ِ زیستن در آن را ندارم.
وقتی حرفی نزد و نگاهش را به سمت دیگری برگرداند، حس کردم تحمّل این سکوت طولانی را ندارم. گفتم:
- می دونی یکی از ترس های من چیه؟
- نه؟ چی شد یک هو رفتی سراغ ترس هات؟
- خب، ساکت بودی یک هو این به ذهنم رسید.
- خب، حالا ترست از چیه؟
- می ترسم یه روز حس کنی چون سخته و گاهی واقعاً آزرده میشی، دیگه اینطوری که هستی نباشی. اینکه بخوای مثل بقیه بشی.
با همان آرامش همیشگی و کمی شیطنت گفت:
- مگه بقیه چه شکلین؟ من فکر می کردم مثل بقیه ام. یعنی اینقد حالم خرابه؟
گفتم: راستش می دونم الانم مثل همیشه حاشا می کنی ولی خودتم می دونی جنس دردها و ناراحتی های تو با بقیه فرق داره.
- آه ای روح نیکوکار. نگو باز میخوای از این حرفا بزنی.
- نه خب، ولی تعارف که ندارم. هر موقع ما با هم میشینیم و با هم درددل می کنیم، قصه ناراحتی های تو با من فرق می کنه. تو همیشه از این ناراحتی که باتریت تموم شده، خسته شدی، ته کشیدی و لازم داری دوباره شارژ بشی. دوباره روشن بشی که بتونی کاری برای آدم ها بکنی. خب، بازم بگو لوس بازی در میارم، ولی وقتی می بینم چطور آدمها رو دوست داری بهت حسودیم میشه. آخه من هیچ وقت نمی تونم مثل تو همه آدم ها رو ببخشم و دوستشون داشته باشم.
- خب، حتی اگر اینطوری که تو میگی باشه، این یک فضیلت نیست. من نمی تونم غیر از این باشم، و خب وقتی نمی تونی جور دیگه ای باشی، این دیگه فضیلتی برای من نیست. من اینطوری ام. اونی رفتارش ارزشمنده که بتونه جور دیگه ای هم باشه.
- هومم. ببین، فضیلت هست یا نیست. یه چیزی همیشه توی دلم بوده ولی هیچ وقت نمی تونستم بهت بگم.
- چی؟
- همیشه وقتی با هم حرف می زنیم و تو از خستگی هات میگی و می بینم چطور داری خودتو جمع و جور می کنی تا دوباره انرژی دوست داشتن آدم ها رو پیدا کنی، دلم میخواد بهت بگم می فهمم چقدر سخته و چقدر اذیت میشی ، می فهمم چقدر این جور زندگی می تونه برات هزینه داشته باشه، اما دنیای ما به آدمایی مثل تو نیاز داره. دنیای ما با بودن آدم هایی مثل تو زیباتر و قابل تحمل تر میشه. وقتی فکر می کنم توی دنیایی هستم که کسایی مث تو توش زندگی می کنن کمتر می ترسم، کمتر ناامید میشم و کمتر رنج می کشم. همیشه دلم می خواسته بگم نمی دونی وقتی ازم میخوای بیایم و با هم حرف بزنیم چقدر شوق دارم که بیام و تو از خستگی هات بگی. همیشه این موقع ها دلم میخواد بهت بگم می دونم که اینجوری بودن برای تو سخت میشه گاهی ولی همیشه برای من و امثال من دلگرم کننده ست. ولی خب، همیشه جلوی خودمو می گیرم. شاید فکر می کنم با این حرف هام ممکنه تو رو خرابت کنم و اصالتتو ازت بگیرم. بعد با خودم میگم اون اصیل تر از این حرف هاست. حرف دلتو بهش بزن، بعد با خودم فکر می کنم اصلاً شاید نگم بهتره. من اصلاً اومدم اینجا برای چی؟ اومدم بشنوم نه اینکه حرف بزنم. برای همین همیشه سکوت می کنم. بعدش هم می دونم اگر بگم سر به سرم میذاری. برای همین همیشه بی خیال میشم.
- اووووه. چه همه چیزی توی سر توئه. حالا سر به سرت بذارم یا نه؟
- بی خیال. سختم بود بگم. اصلاً قبول نیست. من نباید اینقدر احساساتی می شدم.
"کجایی محمود؟ داری به چه فکر می کنی؟" یک لحظه دیدم زل زده به چشم هام. گفتم: "همینجا، آها. چرا اینقدر مکث کردی وسط حرفت؟ اینقدر حرف نزدی که رفتم توی فکر و خیال". لبخندی زد و گفت: "خب، باتریم تموم شده بود. گیر کرده بودم. خودت همیشه همینو نمیگی مگه؟"خندیدم. گفت: "خب، ولش کن. تو تعریف کن برام. شنیدم کتاب جدیدی برای ترجمه دست گرفتی". دلم می خواست بگویم:" می دونم گاهی سخت میشه برات ولی تو رو خدا هیچ وقت نخواه مث همه ما آدمای معمولی بشی". اما نتوانستم. گفتم: "آره، کتاب جدیدم درباره عشقه. حس می کنم باید بالاخره یه کتابی در مورد عشق ترجمه کنم". اما دلم می خواست بگویم: "وقتی بلد نیستم مثل تو به آدما عشق بورزم ناگزیر میشم در مورد عشق کتاب ترجمه کنم". اما نگفتم. چقدر الکنم. این جور وقت ها از دست خودم کلافه می شوم. گفتم: "راستش می دونی چیه؟ من نمیخوام تو رو خراب کنم". گفت: "چی میگی تو؟ معلوم نیست توی اون کلّه چه خبره. بی خیالش شو. پاشو بریم یه شیرکاکائو داغ بخوریم، مهمون من".
- چرا که نه، خیلی هم خوب.
چه خوب که با پیشنهادش از این مخمصه نجاتم دادم.