ده ساله بودم شاید. از بهشت رضا بر می‌گشتیم. دوست مادرم که یک سال از درسش مانده بود و از همین الآن همه خانم دکتر صداش می‌کردند، در تصادفی از دنیا رفته بود. از آن تصادف‌های مزخرف. از آن راهیان نورهای هر ساله که یکی دو تا اتوبوس کشته می‌دهد. مراسم تشییع تمام شده بود. خیلی تلخ، خیلی خیلی تلخ. من خانم اعلمی را خیلی دوست داشتم. خیلی به من محبت می‌کرد. تا جایی که یادم هست، زن حدوداً ۲۸ سالهٔ قدبلندی بود، عینکی و زیادی مهربان. بچهٔ کوچکی هم داشت. دختر شهید هم بود.

اولین بار بود که با مرگ مواجه می‌شدم. یعنی اولین باری بود که مرگ را حس می‌کردم. آدم زمانی این جور چیز‌ها را حس می‌کند که عزیزی را از دست می‌دهد. تازه آن وقت می‌فهمد که مرگ چه کار می‌کند و چه چاله‌های عمیقی در روح آدم به جا می‌گذارد. از روز اولِ شنیدن خبر مبهوت بودم. فضیله خانم از آن آدم‌هایی بود که بچه‌ها را جدی می‌گرفت و مثل آدم بزرگ‌ها به‌شان احترام می‌گذاشت. هی وسوسه می‌شوم بگویم با مردن او شکست عشقی خوردم. ولی خب، این طور نبود ولی خیلی هم از آن کم نداشت. یعنی سهمناکی مرگ، تراژدی مردن او را به چیزی شبیه یک شکست عشقی عمیق تبدیل کرده بود. شکستی با غم و اندوه شدید و البته ترس و حیرتی غیر قابل تحمل.

در سکوت از بهشت رضا بر می‌گشتیم. بابا، مامان، حامد، من و فاطمه. کسی یک کلمه هم حرف نمی‌زد. دقیقاً نمی‌دانم چقدر از مشهد تا بهشت رضا راه بود. ولی هر چه بود آن روز آنقدر حالم از این مسیر بد شد که به همهٔ خانواده گفته‌ام من را هر جایی خاک کنند الا بهشت رضا. حتی ببرند آن خواجه ربیع دلگیر و کسل کننده. پخش ماشین روشن بود. علیرضا افتخاری می‌خواند:‌ای دلبر عشوه گر،‌ای یار شیرین شکّر، از بزم یاران سفر، کردی چرا بی‌خبر.... هیچ وقت یادم نمی‌رود این قطعه را. در‌‌ همان ده سالگی مرگ تکان بدی به چارستون روحم داده بود. یک هو به بابا گفتم: «بابا، یکی مرده، می‌فهمین. یکی که ما می‌شناختیمش. یکی که تا همین دیروز پیش ما بود و الآن کلاً نیست و هیچ موقع هم دیگه نمی‌بینیمش. یکی که گذاشتیمش زیر خاک. شما‌ها چطونه؟ چرا هیچ چیز براتو ن عجیب نیست؟ من دارم دیوونه می‌شم. یکی مرده بابا! می‌فهمین؟» بابا همیشه این جور لحظه‌ها سکوت می‌کند. سکوت کرد. با همهٔ آن گریه‌هایی که سر خاک کرده بودم، باز هم داشت گریه‌ام می‌گرفت. اصلاً شاید همانجا بود که فهمیدم اینکه اشک کسی دم مشکش باشد یعنی چه. بابا، بعد ازیک سکوت نسبتاً طولانی گفت: «می‌فهمم محمود جان. همهٔ ما می‌فهمیم، ولی خب آدم عادت می‌کنه. اینقدر عزیز از دست می‌دی که عادت می‌کنی. پیامبر هم فوت می‌کنه، امام هم فوت می‌کنه. همه غیر از خود خدا می‌میرن. اینقدر مرگ می‌بینی که عادت می‌کنی. بعد انگار مرگ برات عادی می‌شه. عادی عادی نه. ولی خب دیگه هیچ وقت مثل اولین بار نیست.» حالا من ساکت شدم. یقین داشتم مرگ برای من عادی نمی‌شود. یقین داشتم جای این ضربهٔ کاری هیچ وقت خوب نخواهد شد.

 خیلی سال گذشت. شاید ده سال. یک بار که برای مرگ عزیزی به بهشت زهرای تهران رفته بودم، عمیقاً حس کردم که مرگ هنوز عادی نشده. یعنی همه چیز غیر از مرگ عادی شده ولی مرگ هنوز سهمگین، ترسناک، عجیب، حیرت آور و دیوانه کننده باقیمانده.