خیلی جا‌ها آخر سال وقت حساب رسی است. خیلی‌ها هم آخر سال که می‌شود به فکر خودشان می‌افتند و شروع می‌کنند به رسیدگی به احوالات خودشان. چند روزیست که من هم نرمک نرمک دارم سال ۹۱ را مرور می‌کنم تا ببینم بر من چه گذشت، چه‌ها کردم و چه چیزهایی را ناکرده گذاشتم. راستش این وبلاگ نیاز چندانی به حساب رسی ندارد. اما خب، وقت حسابرسی است دیگر. بگذار توضیحی در مورد احوالاتش بدهم. مدتی بود که خیلی پراکنده می‌نوشتم و فقط می‌نوشتم تا این دکان سر پا بماند. اما مرداد سال ۹۱ به دو دلیل تصمیم گرفتم دوباره به سراغ این خانهٔ مجانی بیایم و چیزهایی بنویسم. در واقع به خاطر درمان دو چیز به اینجا و نوشتن مستمر برگشتم: یکی درمان خودم و دیگری درمان قلمم. بگذار ابتدا از دومی بگویم. مشغول ترجمهٔ کتابی بودم که هر چه جلو‌تر می‌رفت بیشتر حس می‌کردم فارسی نویسی‌ام ضعیف شده. نه اینکه مثلاً انگلیسی را خوب می‌نویسم، نه. مشکل این بود که حس می‌کردم فارسی را بد می‌نویسم. باز هم نه اینکه پیشتر‌ها خوب می‌نوشتم، نه. هر چه بود آن روز‌ها از قبل هم بد‌تر می‌نوشتم. به دام ترجمه هم که می‌افتی اوضاع بد‌تر می‌شود. یعنی متن زبان اصلی قیدی به گردنت می‌اندازد و گیر می‌کنی بین دو زبان. خلاصه اینکه دوباره شروع به نوشتن کردم تا اوضاعم بهتر شود. دروغ چرا؟ دلم هم بدجوری برای نوشتن تنگ شده بود. اما درمان دوم. مدتی بود که خیلی با خودم غریبه بودم. بهتر از من می‌دانید که نوشتن خیلی به نزدیک شدن آدم به خودش کمک می‌کند. یک جورایی آدم را با خودش آشتی می‌دهد. نوشتن یک نوع درمان هم هست. ذهنت را مرتب می‌کند و سؤال هات را سر و سامان می‌دهد. از کلافگی درت می‌آورد. مجبورت می‌کند حرف‌هایت را درست و حسابی بزنی، مجبورت می‌کند حرفِ درست و حسابی بزنی. خلاصه اینکه نوشتن یک جور خوددرمانی است. برای این بود که دوباره شروع به نوشتن کردم. انصافاً خوب بود و تا اینجای کار تقریباً در هر دو درمان موفق بوده‌ام. دوستان جدید و ارزشمندی هم پیدا کره‌ام. این از قصهٔ وبلاگ و حسابرسی آن.

 

اما دلم نمی‌آید این آخر سالی نکته‌ای هم از حسابرسی خودم نگویم. امسال سال سختی برای من بود. پروژه‌های مهمی داشتم که به نتیجه نرسیدند و مرحلهٔ جدیدی از زندگی‌ام را در شرایطی آغاز کردم که انتظارش را نداشتم. جزئیاتش چندان مهم نیست. مطلب مهم اینجاست که امسال چند تا از بن بست‌های مهم زندگی و تفکرم را حس کردم. راستش خیلی از آرمان‌ها و ایدئال‌ها و تصوراتم در مورد آینده، نیمه راه بریدند و کم آوردند. پیش‌تر هم در نوشته‌ای گفته بودم: انگار به سقف بعضی از تصورات و ایدئال هام رسیده بودم. دیگر جواب نمی‌دادند. دیگر درست کار نمی‌کردند. دیگر انرژی نمی‌دادند و فقط شده بودند مانع و مایهٔ درد سر و ایجاد حسرت. باید از آن‌ها گذر می‌کردم و ایده‌های تازه‌ای می‌ساختم. کار دشواری است. خیلی دشوار و طاقت فرسا. چیزی که در این فرایند گذرکردن (که هنوز هم در جریان است) و تلاش برای خودشناسیِ دوباره و پیدا کردن ایدئال‌های جدید برایم روشن شد این بود که فلسفهٔ درست، منسجم و بی‌تناقضی برای زندگی‌ام ندارم. پر از تناقض و خواسته‌های بی‌ربطم. شده‌ام خانهٔ چند اتاقه یا به تعبیر قرآن، بندهٔ چند اربابه. در واقع نشده‌ام. از ابتدا بوده‌ام. فقط اینکه در سالی که گذشت گند خیلی چیز‌ها در آمد، خیلی چیز‌ها را بالا آوردم و برای خیلی از چیز‌ها که فکر می‌کردم جزئی از من هستند، مراسم ختم گرفتم. نه اینکه خودخواسته این کار را بکنم، نه. مجبور شدم. در یک کلام، سال ۹۱ سال بن بست‌های وجودی عمیقی برای من بود. امیدوارم از این میانه راهی پیدا کنم.