قسمت پُرعمقِ زندگی
امروز با بابا رفته بودم استخر. حس جالب و خوبی بود. تنها بودن با پدر یا مادر و تجربه یک رابطه و گفتگوی دو نفره برای مدتی کم و بیش طولانی حس فوق العاده ایست. از آن حس هایی که تا مدّت ها مزه اش در کام احساست باقی می ماند. بارها شده که با هم تنها بودیم و جایی می رفتیم یا دو نفره با هم در جلسه ای بودیم یا کاری انجام می دادیم. اما در همه آن موقعیت ها، چیزهایی برای ایجاد فاصله وجود داشت. یا زمان کوتاه و اندک بود یا موبایل و تماس های بابا بود یا گوشی من و تلگرام و اسمس و ... . در خیلی از این موارد یکی از ما رانندگی می کرد و خیابان و توجه به خیابان هم بود، موزیک ماشین هم بود و مهمتر از همه اینکه در اغلب این موارد، با هم بودنمان عموماً مقدمه چیزی بود، برای چیزی بود و خلاصه هر چه بود، همه اش در خودش نبود. اما استخر رفتن با بابا از آن دست تجربه هایی بود که نه چیز زائد و منحرف کننده ای در خودش داشت و نه مقدمه چیزی بود و نه اتفاقی پیش آمده بود. همه اش در خودش بود، بدون حواشی و زوائد. هر دو مشخصاً دو ساعت وقت گذاشته بودیم با هم باشیم. واقعاً تجربه خوبی بود. صحبت ها ابتدا کلی و معمولی بود. کم کم صحبت هایمان هم صمیمانه تر شد. با هم قدم زدیم، با هم شنا کردیم، با هم رفتیم توی جکوزی، پریدیم توی آب سرد، رفتیم توی سونای بخار و نفسمان بند آمد، اول بابا زد بیرون و بعد من. با هم رفتیم سونای خشک. اول بابا گرمش شد و زد بیرون و بعد من. دونفره، بین آدم هایی که نمی شناختیم.
توی آب کنار استخر ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. مدام سنّم یادم می رفت. می شدم محمود خیلی سال پیش. آدم با پدر و مادرش یک سنّ واقعی دارد و یک سن خانوادگی. وقتی در موقعیت فرزند قرار می گیری مدام کوچتر و کوچکتر می شوی. آنقدر که درست نمی فهمی چند ساله ای و حس و حال یک بچه چند ساله را داری. وقتی بابا گفت:" آفرین، خوب شنا می کنی". یک هو پرت شدم به خیلی سال پیش. شاید هشت، نه سالگی. حس کردم بابا می خواهد شنا کردن یادِ من ِ نابلد بدهد و کم کم دستم را بگیرد ببرد قسمت پرعمق تا جرئت بنم و بالاخره از قسمت کم عمق بیرون بیایم. جالب بود شنیدن اینکه: "خوب شنا می کنی". تأییدی که ناخودآگاه باعث شد شیرجه بزنم و کل طول استخر را شنا کنم. بعد هم دیدم بابا برایم دست تکان می دهد که یعنی من اینجام. آخر عینک نداشتم و به بابا سپرده بودم اگر از هم فاصله گرفتیم علامت بدهید تا پیدایتان کنم.
توی آب کنار استخر ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. کمتر پیش می آید با فاصله ای اینقدر کم کنار بابا بایستم و به اجزای صورتش نگاه کنم. وقتی می بینی بعضی از حرکات صورت یا دست هات، بلند شده و نشسته روی صورت و دست های یک نفر دیگر، حس عجیبی پیدا می کنی. می بینی قسمتی از خودت با کمی دستکاری آن طرف ایستاده و با تو صحبت می کند. و خب حسّ جالبیست اینکه ببینی روبروی کسی ایستاده ای که از عناصر مهم زندگیش هستی و می توانی خوشحالش کنی و از بودن با او لذّت ببری.
خلاصه اینکه این با هم بودنِ دونفره بعد از سال ها، حس خیلی خوبی داشت. سعی کردم کامل و درست مزه مزه اش کنم. اختلاف نظرهای زیادی با بابا دارم اما این همه خاطره، نوستالژی و دلبستگی در رابطه با یک نفر، جایی برای فکر کردن به هیچ اختلاف نظری باقی نمی گذارد. در آن لحظه همه روانت پذیرش است. سعی می کنی ذره ذره این با هم بودن را در خاطرت ثبت کنی. مخصوصاً وقتی بابا می گوید:" نه، تو مشت و مال دادن بلد نیستی. بشین اونطرف تا یادت بدم." بعد بابا شروع می کند به مشت و مال دادن تو و وقتی که حسابی مشت و مالت داد، قلقلکت می دهد و یادت می افتد که همیشه همینطور بود و چه خوب که این شیطنت بابا سر جاش هست و چه خوب که بابا یادش هست که تو قلقلکی هستی و چه خوب که می شود یک آدم شصت ساله یه آدم سی ساله را قلقلک بدهد و بعد تو مثل بچگی هات بپری آن طرف و بگویی : "خب قلقلک ندین دیگه. آدم اعتماد می کنه، نامردی نکنین". و هر دو بخندید.
این اتمسفر دو نفره وزن داشت، پر از خاطره بود. این همه مرتبط بودن، حس امنیت به آدم می دهد. حس می کنی چقدر خاطره و حس فراموش شده هست که می شود برای روز مبادا رویشان حساب کرد.
باید ثبتش می کردم. حالا خیالم راحت شد.