مرزی که نیست
یکی از ویژگیهای بزرگسالی(یا شاید بلوغ) این است که آدم آرام آرام و خیلی وقتها ناخواسته پی میبرد که ما و آنها، چندان که فکر میکردیم از هم دور نیستیم. منظورم از آنها همه آن دیگریهاییست که بخشی از هویتمان را بر اساسِ آنها و بر اساس دور بودنشان میسازیم. آنها میتوانند جنس مخالف باشند، مردمِ کشورها و نژادهای دیگر باشند، بیمارهای جسمی باشند، بیمارهای روانی، معتادها، فقرا، پولدارها، آدمهای بد، عوضیها، دزدها، طرد شدهها، درماندهها و همینطور مردهها. بزرگتر که میشوی میبینی همه این چیزها که زمانی فکر میکردی از تو دورند، به خوبی توی افق امکانهای تو قرار دارند. هم تنهاییِ آدمهای تنها توی امکانهای تو هست، هم بی پولیِ آدمهای بی پول، هم بیماریِ آدمهایِ دمِ مرگ و هم مرگِ آدمهای مرده. میبینی جنون همین دو قدمی است. اصلاً یک روز بعدازظهر وسطِ یک عالمه فشار حسّش میکنی و میبینی که حرفهات و کارهات خیلی شده شبیهِ پسرِ مجنونِ همسایه تان؛ همان که در کودکی راهت را کج میکردی تا تو را نبیند. بزرگ تر که میشوی میبینی همه اینها در دو قدمی تو اند.
و خب، منظورم از این نزدیک بودن، یک طرفه نیست. یعنی اینطور نیست که فقط ما به آنها نزدیک باشیم، آنها هم به ما نزیدک اند. آرام آرام میبینی آدمهای جنس مخالف هم مثل تو فکر میکنند، مثل تو احساس میکنند، مثل تو تنها میشوند و مثل تو میترسند و با کاستیهای جسمی و روانیِ مشابه تو دست و پنچه نرم میکنند. میبینی آن زنِ فامیل که یک روز بستری بوده توی بیمارستان روانی، در مهمانی همان حرفهایی را میزند که تو میزنی و همان احساسی را بیان میکند که تو تجربه میکنی. میبینی جز آن خبرِ مربوط به بستری شدنش در گذشته، همه چیزش مثل توست و ساکنِ هیچ اقلیم دور و دست نیافتنی ای نیست. میبینی او در این لحظه همانقدر سالم است که تو و همانطوری رشد میکند که تو.
خلاصه اینکه هرچه بزرگ تر میشوی، میبینی چقدر این جهانها به هم نزدیک اند و چه مرزِ باریکی میانشان ... نه مرزی هم نیست. دلم نیامد بنویسم هست، آخر نیست. میبینی همه آن تفاوتها و تمایزها محو شده اند. آن وقت همه آن امکانها را توی خودت میبینی. مرگ همانقدر به تو نزدیک است که به محمدجلال، پسر همسایه تهِ کوچه تان. محمدجلال هیچ وقت از اوّلش مثل مردهها راه نمی رفت و مثل مردهها حرف نمی زد. یا بصیر، پسرِ آقای اِجلالی، او هم زمانی که توی کوچه فوتبال بازی میکرد مثل آدمهای سرطانی نمی دوید. یا نسترن که پایش سال سومِ رشته هنر سر خورد و افتاد توی دنیای روان پریشی. میبینی همه اینها همانقدر نزدیکاند که دور. میبینی مرزِ میان این جهانها یکسره برداشته شده و تو مدام در آستانه ورود به آنها هستی و دیگران، هر آن میتوانند بیایند توی دنیای تو.
این هم خوب است و هم بد. آدم را نگران میکند ولی یک دنیا امکان هم به آدم میدهد؛ یک دنیا دوست و یک دنیا تجربه جدید. یک جایی اصلاً ترسها را هم از آدم میگیرد. چیزها وقتی دورند وحشتشان بیشتر است. آدم خیلی چیزها را طرد میکند تا کمتر بترسد ولی همین طرد کردنشان، آن واقعیتِ وحشت را بیشتر به چشمش میآورد. این نزدیکی و این بی مرزی به آدم امکان میدهد جهانش را بزرگ تر کند و آدمهای دیگر را بهتر ببیند. وقتی جنون، بی پولی، تنهایی و جنسیتِ و ملیت متفاوت را نزدیک و آشنا ببینی، نمی ترسی، رشد میکنی. و خب، برای همین است که گاهی اوقات فکر میکنم بعضی چیزهای بزرگسالی خوبند. درد دارند، سخت هستند ولی خوبند.
سلام. من محمود مقدسی هستم.