مرزی که نیست

 

یکی از ویژگی‌های بزرگسالی(یا شاید بلوغ) این است که آدم آرام آرام و خیلی وقت‌ها ناخواسته پی می‌برد که ما و آن‌ها، چندان که فکر می‌کردیم از هم دور نیستیم. منظورم از آن‌ها همه آن دیگری‌هاییست که بخشی از هویتمان را بر اساسِ آن‌ها و بر اساس دور بودنشان می‌سازیم. آن‌ها می‌توانند جنس مخالف باشند، مردمِ کشورها و نژادهای دیگر باشند، بیمارهای جسمی باشند، بیمارهای روانی، معتادها، فقرا، پولدارها، آدم‌های بد، عوضی‌ها، دزدها، طرد شده‌ها، درمانده‌ها و همینطور مرده‌ها. بزرگتر که می‌شوی می‌بینی همه این چیزها که زمانی فکر می‌کردی از تو دورند، به خوبی توی افق امکان‌های تو قرار دارند. هم تنهاییِ آدم‌های تنها توی امکان‌های تو هست، هم بی پولیِ آدم‌های بی پول، هم بیماریِ آدم‌هایِ دمِ مرگ و هم مرگِ آدم‌های مرده. می‌بینی جنون همین دو قدمی است. اصلاً یک روز بعدازظهر وسطِ یک عالمه فشار حسّش می‌کنی و می‌بینی که حرف‌هات و کارهات خیلی شده شبیهِ پسرِ مجنونِ همسایه تان؛ همان که در کودکی راهت را کج می‌کردی تا تو را نبیند. بزرگ تر که می‌شوی می‌بینی همه این‌ها در دو قدمی تو اند.

و خب، منظورم از این نزدیک بودن، یک طرفه نیست. یعنی اینطور نیست که فقط ما به آن‌ها نزدیک باشیم، آن‌ها هم به ما نزیدک اند. آرام آرام می‌بینی آدم‌های جنس مخالف هم مثل تو فکر می‌کنند، مثل تو احساس می‌کنند، مثل تو تنها می‌شوند و مثل تو می‌ترسند و با کاستی‌های جسمی و روانیِ مشابه تو دست و پنچه نرم می‌کنند. می‌بینی آن زنِ فامیل که یک روز بستری بوده توی بیمارستان روانی، در مهمانی همان حرف‌هایی را می‌زند که تو می‌زنی و همان احساسی را بیان می‌کند که تو تجربه می‌کنی. می‌بینی جز آن خبرِ مربوط به بستری شدنش در گذشته، همه چیزش مثل توست و ساکنِ هیچ اقلیم دور و دست نیافتنی ای نیست. می‌بینی او در این لحظه همانقدر سالم است که تو و همانطوری رشد می‌کند که تو.

خلاصه اینکه هرچه بزرگ تر می‌شوی، می‌بینی چقدر این جهان‌ها به هم نزدیک اند و چه مرزِ باریکی میانشان ... نه مرزی هم نیست. دلم نیامد بنویسم هست، آخر نیست. می‌بینی همه آن تفاوت‌ها و تمایزها محو شده اند. آن وقت همه آن امکان‌ها را توی خودت می‌بینی. مرگ همانقدر به تو نزدیک است که به محمدجلال، پسر همسایه تهِ کوچه تان. محمدجلال هیچ وقت از اوّلش مثل مرده‌ها راه نمی رفت و مثل مرده‌ها حرف نمی زد. یا بصیر، پسرِ آقای اِجلالی، او هم زمانی که توی کوچه فوتبال بازی می‌کرد مثل آدم‌های سرطانی نمی دوید. یا نسترن که پایش سال سومِ رشته هنر سر خورد و افتاد توی دنیای روان پریشی. می‌بینی همه این‌ها همانقدر نزدیک‌اند که دور. می‌بینی مرزِ میان این جهان‌ها یکسره برداشته شده و تو مدام در آستانه ورود به آن‌ها هستی و دیگران، هر آن می‌توانند بیایند توی دنیای تو.

این هم خوب است و هم بد. آدم را نگران می‌کند ولی یک دنیا امکان هم به آدم می‌دهد؛ یک دنیا دوست و یک دنیا تجربه جدید. یک جایی اصلاً ترس‌ها را هم از آدم می‌گیرد. چیزها وقتی دورند وحشتشان بیشتر است. آدم خیلی چیزها را طرد می‌کند تا کمتر بترسد ولی همین طرد کردنشان، آن واقعیتِ وحشت را بیشتر به چشمش می‌آورد. این نزدیکی و این بی مرزی به آدم امکان می‌دهد جهانش را بزرگ تر کند و آدم‌های دیگر را بهتر ببیند. وقتی جنون، بی پولی، تنهایی و جنسیتِ و ملیت متفاوت را نزدیک و آشنا ببینی، نمی ترسی، رشد می‌کنی. و خب، برای همین است که گاهی اوقات فکر می‌کنم بعضی چیزهای بزرگسالی خوبند. درد دارند، سخت هستند ولی خوبند.

 

سکوت و سي و چندسالگي

 

دوست داشتم جمله ام را با تعبیر «آدمیزاد» شروع کنم و بگویم «آدمیزاد اینطوری است که ...» دیدم راستش من خودم را هم نمی شناسم چه برسد به «آدمیزاد»، یعنی به آن جوهرِ همه آدم‌ها که انگار توی همه هست و می‌شود در موردش حکم کلّی داد. دیدم اصلاً وقتی می‌نویسم «آدمیزاد»، می‌خواهم بی حوصلگی ام را پنهان کنم پشتِ این تعبیرِ گل و گشاد، یا پنهان بشوم پشتِ بقیه آدم‌ها و نبینم دارم چه کاری با خودم و زندگیم می‌کنم. خلاصه اینکه دست کشیدم از حرف زدن در مورد «آدمیزاد»، «ما انسان‌ها»، «آدم» و ... و گفتم بگذار با زبانِ خودم بنویسم. بالاخره چند نفری مثل من هستند و از راه دور، با این نوشته جمع می‌شویم سر یک میز و آنجا می‌توانیم بگوییم «ما اینطوری هستیم که ...». من سرِ رشته را می‌دهم دستِ خودم و شما، سر میز که جمع شدیم، هر کدام که دلتان خواست بگویید «ما ...» و حرف‌های خودتان را هم به این چیزها اضافه کنید.

من اینطوری ام که خیلی وقت‌ها با عقل خودم به تحلیلی می‌رسم در مورد سیاست، جامعه، روان انسان، نظم جهان و اینجور چیزها، و بعد آن را اینطرف و آنطرف مطرح می‌کنم. در موردش با دیگران حرف می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم اگر این همه سال کتاب خوانده ام و شصت تا مدرک تحصیلی گرفته ام از این دانشگاه و آن دانشگاه، لابد دارم حرف حساب می‌زنم. خیلی وقت‌ها هم بقیه می‌گویند «بله، حرف حساب می‌زنی»، «درسته»، «چه جالب» و از این قبیل تعریف‌ها. دمشان گرم. وقتی این حرف‌ها را می‌زنند خوشم می‌آید از خودم و فکرهام. ولی نمی دانم چرا کمی که می‌گذرد ملول می‌شوم از حرف‌هام و تازه می‌فهمم چقدر خطا و اشتباه در آن‌ها بوده و چقدر حواسم نبوده به خیلی چیزها. نمی خواهم مو را از ماست بکشم، ولی عیبِ خیلی چیزها همان حُسن آن‌هاست وقتی که از حد می‌گذرد. قصّه ذهن من هم چنین چیزی است. گیجم می‌کند. تا چیزی از پرده گوشم می‌گذرد، انگار می‌افتد لای کمانِ حلّاجی(پنبه زنی) و همینطور دنگ و دنگ مشته می‌خورد رویش تا دل و روده اش بریزد بیرون و ببینم آن ته تهِ آنچه شنیده ام چیست و چطور می‌توان از همه چیزش سر درآورد. حالا تا اینجاش هم بد نیست. کار از جایی بد می‌شود که خیال می‌کنم تهِ قصّه را در آورده ام. اگر به تجربه همین سی و چند سالِ خودم هم نگاه کنم می‌بینم هر موقع رسیده ام به چنین حسی، جهان آب سرد ریخته روی سرم. آنقدر که فکری شده ام نکند همه چیز را همینقدر نصفه نیمه شناخته ام. حیرت می‌کنم از این همه وهم و خیال. کاش به آدم مدرک تحصیلی ندهند. وهم برش می‌دارد. کاش هر کس هر کتابی که می‌خوانَد بگذارد سر کوچه تا جلوی چشمش نباشد، تا خیالات برش ندارد و فکر نکند سر از چیزی در آورده با خواندن این صد یا دویست صفحه کتاب. تازه دارم از این جهل پیچیده ای که می‌گفتند سر در می‌آورم: «توهّمِ دانشِ آدم‌هایی کتابخوان» که یک جور حسِ فهمیدن زندگی تویش هست ولی وقتی عمیق می‌شوی و خیره خیره که نگاهش می‌کنی، می‌بینی پر از خطاست و اصلاً آن چیزی نیست که در آغاز به خیالت می‌رسید.

این روزها از خودم می‌پرسم آیا زندگی همین است؟ همین خواندن و خواندن و خواندن؟ شاید عرفا راست می‌گفتند که جهان تجربه کردنی است و نه فهمیدنی. حالا آدم سری به خواندن هم می‌زند وسطِ تجربه‌هایش، ولی آیا همه اش همین است؟ تمشیتِ جهانِ عاطفی با کتاب‌ها شدنی است واقعاً؟ ممکن است خیلی‌های شما به این مشکل برنخورده باشید، خیلی‌هایتان هم شاید با من هم کاسه باشید. امّا عجیب است که توی این سی و چند سالگی، به آن دورها که نگاه می‌کنم، یک جایی نزدیکِ افق، چیزی به چشمم می‌آید. چیزی که انگار هیچ وقت تا به حال ندیده بودمش. چیزی ناشناخته که نمی دانم چیست امّا هر بار این فکر را به ذهنم می‌آورد که توی تصویرم از زندگی چیزی را جا انداخته ام. چیزی که نمی دانم چیست و نمی دانم چطور می‌شود گیرش آورد.

این روزها حس می‌کنم سکوت از همه چیز به حقیقت جهان و به زندگی نزدیک‌تر است. شاید این گرد و خاک که بنشيند آن چیز ِدورِ توی افق را بهتر ببینم. نمی دانم. این روزها دلم سکوت می‌خواهد. یک سکوت طولانی، یک سکوت خیلی طولانی.

 

طرحی از یک زندگی

 

خودِ آن لحظه آخر مهم نیست. بالاخره این لحظه دیر یا زود برای همه ما فرا می‌رسد. این لحظه، تنها یک لحظه است. امّا هر وقت به آن فکر می‌کنم می‌بینم هیچ لحظه ای در عمرِ ما آدم‌‌ها به فشردگی این لحظه نیست. گویی این لحظه‌ی پایان بخش، عصاره همه زندگی یک انسان است. خود آن لحظه اهمّیت چندانی ندارد امّا احساس فرد در آن لحظه، بیانگرِ همه آن تجربه ایست که او ذره ذره‌اش را زیسته و با گوشت و پوستش آن را احساس کرده است. با خودم فکر می‌کنم چه بختیارانه و شاد زیسته اند آدم‌‌هایی که در این لحظه، حسرتِ کارهای نکرده، حسرت حرف‌‌های نگفته و حسرتِ زندگی نزیسته را در دل ندارند و تنها با رازآلودگیِ مرگ و غمِ دوری عزیزانشان دست و پنجه نرم می‌کنند. نمی دانم. شاید اگر آن حسرت‌‌ها نباشد، این غم و راز آلودگی هم تحمّل پذیرتر و کنارآمدنی‌تر باشد.

فکر کردن به این لحظه پایانی برای من در حکم پرسشی از زندگی است: «چگونه باید زیست تا در آن لحظه فرجامین، دل آزرده و ملول از این دنیا نرویم؟» امروز داشتم دوباره و چندباره به این موضوع فکر می‌کردم. این پرسشِ همه ماست. فکر کردن به آن لحظه پایانی، تنها در حکمِ ابزاری کمکی است برای پاسخ دادن به آن. همانطور که «آزمون سنگ قبر»، چنین ابزاری است. «آزمون سنگ قبر» می‌گوید فکر کنید قرار است نوشته روی سنگ قبرتان را بنویسید. چه می‌نویسید؟ می‌نویسید اینجا چه کسی آرمیده؟ کسی که می‌خواست فلان کار را بکند و کرد یا نکرد؟ می‌خواست فلان طور باشد و شد یا نشد؟ خلاصه اینکه ببینید بعد از مرگتان چه چیزی روی آن می‌نویسید. سعی کنید طوری زندگی کنید که حس خوبی داشته باشید از آن نوشته، پُری‌‌های آن نوشته را زندگی کنید و نه حسرت‌‌ها و نشدن‌‌هایش را. مثلاً بنویسید: «اینجا کسی آرمیده که خودش را شناخته بود، خواسته‌‌هایش را پیدا کرده بود، ارزشداوری دیگران چندان نظرش را عوض نمی کرد، خواسته‌‌هایش را یک به یک زیسته بود، آنقدر خوب زیسته بود که می‌توانست دیگران را ببخشد و از کسی برای زندگی نزیسته اش انتقام نگیرد و ... ».


با خودم فکر می‌کنم در آن لحظه پایانی، چه خوب است که آدم احساس سبکی داشته باشد. اسمش را گذاشته ام «سبکیِ دلنشینِ دمِ مرگ». پیش تر‌‌ها خیال می‌کردم این حرف‌‌ها بی معنی است. مرگ، مرگ است و با هیچ معنا و توضیحی، تلخی و زهرش گرفته نمی شود. بله، مرگ در ذاتِ خودش گزنده و دلشوره آور است، امّا این روزها بیش از هر زمان دیگری احساس می‌کنم که مرگ، جز یک لحظه نیست و آنچه به نام مرگ در زندگی ما نقش بازی می‌کند، همان احساسِ دم مرگ است. احساسِ سنگینی یا سبکی، احساس حسرت یا رضایت. این روزها واقعاً می‌فهمم ماییم و دنیای عواطف و احساساتمان، خوب زیسته باشیم، نوعی پُری را تجربه می‌کنیم، آن جنس پُری ای که به ما امکان می‌دهد از یک دوست یا یک عزیز خداحافظی کنیم. یک لحظه به این احساس فکر کنید. بودن با دوستی را تصوّر کنید که تک تک لحظاتِ با او بودن را چشیده اید، همه حرف‌‌هایی که توی دلتان بوده را زده اید، دستش را گرفته اید، بغلش کرده اید، با هم غذا خورده اید، قدم زده اید، موسیقی گوش کرده اید و ... . خلاصه تک تک لحظاتِ با او بودن را کامل زیسته اید. دمِ رفتن، یک جور پُری را تجربه می‌کنید؛ پُری ای که به شما امکانِ خداحافظی کردن می‌دهد. امکان می‌دهد دست‌‌هایش را بگیرد، در چشم‌‌هایش نگاه کنید و به آرامی و زیر لب بگویید: «خداحافظ»، و دلتان نلرزد از اینکه کارهای زیادی بود که می‌شد بکنیم و نکردیم و حرف‌‌های زیادی بود که می‌شد بزنیم و نزدیم. منظورم از آن «سبکیِ دلنشین دمِ مرگ»چنین چیزی است، پُری و سبکی ای که به آدم امکان خداحافظی کردن می‌دهد.

 

زندگی همین است

 


نمی شود آدم همه حقیقت‌های مربوط به زندگی را فقط توی حال خوبش بفهمد. هم منطقاً نمی شود و هم عملاً نمی شود. امتناع منطقی اش به کنار، عملاً هم شدنی نیست. یعنی اصلاً نمی شود آدم همه چیز را در حال خوبش بفهمد. یک سری چیزها هستند که فقط وقتی غمگین یا مضطرب یا ترسیده ای به چشمت می‌آیند و خب، همه این چیزها هم محصول ترس یا غم و اضطراب آدم نیستند. یعنی اینطور نیست که چون حالت خوب نیست جهان را اینطوری می‌بینی. این هم هست، واقعاً هم هست. یعنی اصلاً وقتی حال آدم بد است، جهان در نظرش عوض می‌شود. امّا همه اش این نیست. اصلاً اگر قرار باشد این حرف را بزنیم، باید بگوییم وقتی حال آدم خوب است هم چیزها را طور متفاوتی می‌فهمد. و خب، حرف درستی هم هست. اصلاً حال خوب یا بد، هر دوشان یک سری چیزها را از چشم آدم پنهان می‌کنند و یک سری چیزها را می‌آورند جلوی چشم آدم. درست‌ترش این است که بگوییم آدم‌ها از پشت عینکِ احوال خودشان جهان را می‌بینند و جهان در تجربه آدم‌ها اصلاً یک چیز واحد نیست.

حالا این حرف‌های فلسفی به کنار، ساده‌اش این است که آدم یک وقت در غم و خستگی چشم باز می‌کند و یک چیزهایی را در مورد عالم می‌بیند که هیچ‌وقت توی خوشی به چشمش نمی خورند، همینطور هم وقت خوشی. آن وقت هم یک سری چیزها به چشم آدم می‌آید که وقت غم به چشمش نمی خورند. ولی خب، من فکر می‌کنم آدم توی غم چیزهای زیادتری از زندگی دستگیرش می‌شود. این یکی از آن باورهای بی‌دلیلِ من است که اگر دلیل بخواهید فقط می‌توانم بگویم من اینطوری حس می‌کنم. وقتِ خوشی انگار آدم نشسته است توی یک ماشین و دارد با سرعت صد کیلومتر بر ساعت از کنار چیزها عبور می‌کند. اصلاً خیلی چیزها به چشمش نمی آیند. دیده شدن خیلی چیزها اصلاً محصولِ آهستگی است و خب، از قضا اغلب ما آدم‌ها هم آهستگی را بیشتر توی حالت غمگینی تجربه می‌کنیم. حرف اضطراب را که اصلاً نزنید. چند خط بالاتر گفتم که آدم یک چیزهایی را توی اضطراب می‌فهمد، امّا همان موقع هم تردید داشتم. اصلاً انگار توی اضطراب درهای جهان به روی آدم بسته می‌شود. توی خوشی هم اغلب اوقات آهستگیِ دیدن این چیزها پیش نمی‌آید و تنها توی غم یا یک جور فراغتِ غریب و نادر است که برخی جزئیات زندگی خودشان را پیش می‌کشند و می‌آورند جلوی چشم آدم. انگار خیلی چیزها به آدم می‌گویند عینک غم و آهستگی را بزن تا واضح بشویم، تا از توی سوراخ‌هایمان بیاییم بیرون. وقتی که تند می‌روی یا توی اضطراب، دور خودت می‌چرخی، خودمان را می‌کشیم کنار تا زیر دست و پای خوشی‌ها یا کلافگی‌هات له نشویم. یکی از چیزهایی که به وقت غم و آهستگی خودش را می‌کشد جلو، همین واقعیت تکراری است که زندگی چیزی جز همین که تجربه می‌کنیم نیست. آدم وقتی حال خوبی دارد این حرف را باور نمی کند. فکر می‌کند زندگی همیشه آنجاست، همیشه چشم انداز یک جور پُری، یک جور سیریِ مدام، یک جور سلامتی و خوشی مدام را پیش روی خودش می‌بیند. فکر می‌کند زندگی قرار بوده این چیزها را به آدم بدهد و از بدِ حادثه و اتفاق است که این چیزها را از آدم دریغ کرده. وقتی حال آدم خوب است فکر می‌کند دنیا قرار بوده جای خوشی و لذّت همیشگی باشد و اینکه سخت شده لابد علّتی دارد. آدم در حال خوشی سر باز می‌زند از قبولِ اینکه زندگی چیزی جز همین ترکیب خوشی و غمی که تجربه می‌کنیم نیست و قرار هم نبوده باشد. یعنی قرار نبوده همیشه خوشی باشد، قرار نبوده همیشه پُر باشد. زندگی همین چیزی است که تجربه می‌کنیم. همین خوشی‌هایی که اتفاق می‌افتند و بعد بی هوا ناخوشی‌ای به دنبالشان می‌آید یا ناخوشی‌هایی که کش پیدا می‌کنند و یک هو دری باز می‌شود و تغییر می‌کنند. آدم توی غم، بیشتر پذیرش این را دارد. ممکن است بگویید توی غم هم آدم فکر می‌کند جهان از اساس غم و رنج و بدبختی است. آن وقت باید بگویم حق با شماست. این را که بگویید من خیلی متواضع می‌شوم و چند قدم می‌روم عقب‌تر و می‌گویم: راستش این تعمیمی که دادم به جا نبود. درستش این بود که همه این حرف‌ها را به جای آدم‌ها و از زبان آن‌ها، در مورد خودم و از زبان خودم بنویسم. احساس من این است که تازه بعدِ این همه سال، دارم آرام آرام در دل یک سری غم‌هام و در دل یک سری آهستگی‌هایی که دیگر فقط خودم و تنها خودم کلیدشان را دارم، به این نتیجه می‌رسم که زندگی قرار نبوده فرش قرمز پهن کند پیش پای آدم، زندگی میوه درهمیست که اصلاً نمی شود چیزی از آن را جدا کرد؛ نه غمش را و نه خوشی اش را. زندگی همین است. قبول کن و هر روز صبح که از خواب بلند می‌شوی با خودت بگو هرچه پیش آمد، من مردِ روبرو شدنش هستم. پیش می‌روم و تا زنده ام با همه چیزش می‌سازم. زندگی همین و همینجاست و نه چیز دیگری که قرار بوده اتفاق بیفتد و کسی جلوی آن را گرفته است.

 

بگردیم و چنین آدم‌هایی را پیدا کنیم

 


ما آدم‌ها با حرف و نصیحت چیز زیادی یاد نمی گیریم. تغییرِ چندانی هم نمی کنیم. اصلاً اغلب ما آدم‌ها طوری هستیم که دانستن، چندان اثری در ما نمی کند. یعنی خیلی چیزها را می‌دانیم ولی وقتی پای عمل کردن می‌رسد، بر می‌گردیم به پیش از دانستنِ آن چیزها و چنان عمل می‌کنیم که انگار یکسره از آن‌ها بی خبریم. برای همین است که می‌گویم این روزها کسی را نمی شود با نصیحت تغییر داد. حال آدم‌ها بالا و پایین می‌شود. تلخ می‌شوند، روی هم بالا می‌آورند و بعد همه با حالِ بدتر می‌روند پیِ کار خودشان. مثلِ وهمِ تسکینی موقّتی ست. گویی قرار است وقتی غم یا ترس یا اضطرابم را می‌ریزم روی دیگری، برای لحظه ای هم شده حال خوبی پیدا کنم. ولی نمی شود که نمی شود. حال بدِ او هم می‌آید سراغم. از عشق و دوستی و شادی نگفته ام که مخاطبم با گل و مهر و صفا جوابم را بدهد. از وحشت و اضطرابی گفته ام که او هم در دل خودش دارد. پس انتظارِ چه چیزی را می‌کشم؟ خوبِ خوبش می‌تواند حرف‌هایم به نیمه نرسیده، خداحافظی کند و به این حالِ بدِ در حالِ تکثیر پایان دهد. حتی اگر بنشیند و بگوید: «خب، حالا قرار نیست توی چند دقیقه مشکلات کشور رو حل کنیم، بیا از خودمون بگیم» یا بگوید «صبور باش، هنوز به خیلی چیزها امید هست»، خشمگین تر می‌شویم و بیشتر بالا می‌آوریم. آخرِ کار، دو تن زخمی و رنجور، خسته و دلزده بر می‌گردیم به زندگی‌هایمان.

خلاصه اینکه این روزها، راهش حرف زدن و نصیحت کردن و دعوت به صبر و این جور چیزها نیست. اصلاً نه فقط امروز که تقریباً خیلی وقت‌ها اینجور چیزها جواب نمی دهد. یک جایی از کار، آدم به کسی احتیاج دارد که مدل بودنش کمک کند راه خودمان را پیدا کنیم. یعنی طوری باشد که وقتی کنارش هستیم، ناخودآگاه نوعِ بودن و منش‌اش در ما اثر کند و بخواهیم مثل او باشیم. این جور وقت‌ها بی‌هیچ نصیحت و حرف و نقلِ قولی، می‌بینی که داری تغییر می‌کنی و آرام تر شده ای. این قبیل افراد رنگ و بوی آدم را عوض می‌کنند. من احساس می‌کنم این روزها به آدم‌هایی نیاز داریم که مدل بودنشان ما را آرام کند. دیده اید توی عزا و سوگواری، چطور یکی دو نفر هستند که سکون و آرامش و حتی نوعِ گریه کردن و غصّه خوردنشان به بقیّه کمک می‌کند خودشان را مدیریت کنند؟ توی این شرایط نمی گوییم فلانی غم ندارد و نمی فهمد، نمی گوییم شکمش سیر است و حال ما را چه می‌فهمد، نمی گوییم درک درستی از اوضاع ندارد. می‌گوییم غم دارد و می‌فهمد امّا تاب می‌آورد. می‌گوییم چه خوب که می‌تواند اینطور باشد. می‌گوییم کاش می‌توانستیم ما هم مثلِ او باشیم. اصلاً حتی همین‌ها را هم به خودمان نمی گوییم. می‌بینیم یک نحوه بودنی دارد که آدم دوست دارد آنطوری باشد. ناخودآگاه انگار می‌خواهی شبیهش بشوی. همان دم امّا نمی شود. زمان می‌برد. ولی انگار همین که او هست و در عینِ همه این غم‌ها جزع و فزعِ زیاده از حد نمی کند، حس می‌کنی چنین کاری ممکن است و واکنش درست به موقعیت، همانی نیست که تو نشان می‌دهی. می‌بینی که طور دیگری هم می‌توان بود و واکنش نشان داد.

خلاصه اینکه حس می‌کنم این روزها نیاز به چنین آدم‌هایی داریم. هستند، کم هم نیستند. آدم‌هایی که می‌فهمند و درد می‌کشند ولی مثل ما دیوانه‌وار عمل نمی کنند. سعی کنیم سراغ این جور آدم‌ها برویم ولی حواسمان باشد که نخواهیم سکون و طمأنینه شان را له کنیم چون حالمان بد است. بایستیم و ببینیم چطور می‌شود گونه دیگری بود، گونه دیگری فکر کرد و گونه دیگری با جهان مواجه شد. اگر سرِ قصّه دلار و گرانی و این‌ها( که خیلی هم جدی اند) صبور نیستیم، سرِ تماشای این آدم‌ها صبور باشیم و بگذاریم حالمان را عوض کنند. این آدم‌ها کم نیستند، انتخاب کنیم به جای خیلی‌ها، این ایّام با آن‌ها بیشتر دمخور باشیم.

آدم با نصیحت و حرف و حدیث تغییر نمی کند. آدم نیاز به کسی دارد که نوع بودنش خوب باشد. بگردیم و اینجور آدم‌ها را پیدا کنیم.

 

حالِِ خوب ما معمولی ها

 


همه ما به نوعی مقهور آن تصویریم؛ تصویر ِ مرد یا زنِ ایدئال. تصویرِ مرد ایدئال چیزی شبیه این است: مردی که می‌تواند، تکیه گاه است، قوی و قاطع است، نمی ترسد، دچار تزلزل نمی شود، مقاوم و صبور است و با اطمینان از آدم‌های اطرافش(بسته به نزدیکی و دوری) محافظت می‌کند. و تصویر زنِ ایدئال، چیزی شبیه این: زیباست، مهربان است، مراقب و مادرانه است، بلوغ عاطفی دارد امّا به وقت ِنیاز عشوه‌گر و فریباست، قانع و خلّاق است، خوب می فهمد و با تحمّل گوش می کند، صبور و مطمئن است، و همیشه حواسش به جزئیاتِ اشیاء و آدم‌های پیرامونش هست. همه ما مقهورِ این تصویریم. چه آن‌ها که در این و آن دنبالش می‌گردند و چه آن‌ها که آن را در خودشان جستجو می‌کنند؛ تصویری که هیچ وقت، در هیچ انسانی یکجا یا با هزینه معقول بدست نمی آید.

امروز داشتم توی محیط کارم به همین موضوع فکر می‌کردم. به هر کدام از همکارانم که نگاه می‌کردم می‌دیدم نه فقط مطابق آن تصویر نیست که کیلومترها از آن فاصله دارد. ترس‌هایی دارد که با شجاعت و جسارتِ آن مردِ ایدئال جور در نمی آید، خواسته‌هایی دارد که آن مرد ایدئال نمی خواهد، مثل آن مرد ایدئال، همه جا و همیشه قوی و صبور نیست، مثل آن مردِ ایدئال تکیه گاه همه آدم‌های نزدیکش نیست و ... . دیدم هیچ کدام از ما مثلِ آن مرد ایدئال نیستیم. خوبیم، فاجعه نیستیم امّا آنقدرها هم خوب و بی نقص نیستیم. بله، ما آدم‌ها با هم فرق داریم. بعضی به آن تصویر نزدیک تر و بعضی دورتریم. امّا آن‌هایی که دورترند، نمرده اند، زندگی‌هایشان روی هوا نمانده، رابطه‌های عاطفیشان فاجعه نیست و از پا هم در نمی آیند. یاد گرفته اند/یاد گرفته ایم که آسیب‌پذیریم و سعی می‌کنیم نقاط آسیب پذیریمان را بشناسیم. یاد گرفته ایم توی آن نقاط حساس، مراقب تر باشیم تا امنیت و شادی و آرامشمان را حفظ کنیم، و یاد گرفته ایم با همین منِ معمولی که هستیم، توی این دنیا تاب بیاوریم، شاد باشیم و به آدم‌ها نزدیک بشویم. بله، زندگیِ آدم‌ها با هم فرق می‌کند. راضی تر و شاکی تر داریم. امّا هرچه چشم می‌چرخانم اینطرف و آنطرف، می‌بینم نه فقط آن مرد یا زنِ ایدئال وجود ندارد، بلکه آن‌ها هم که خیلی از آن دورند، نه تباه شده اند و نه زندگی‌های بدی دارند.

دوباره به آدم‌های اطرافم و به همکارانم نگاه می‌کنم. چه تجربه عجیبی. تصوّر می‌کردم آدم‌ها به اندازه نزدیکیشان به آن مردِ یا زنِ ایدئال، راضی و خوشبختند، روابطشان خوب و دلنشین است و جهانِ امن تر و شادتری را تجربه می‌کنند. امّا، این بار چیزی را می‌بینم که تعجّب آور است. ما آدم‌های واقعیِ معمولی، وقتی می‌افتیم توی تلاش برای شبیه تر شدنِ هر چه بیشتر به آن مرد یا زنِ ایدئال، تا جایی از مسیر که چنان بودنی به توش و توانِ جسم و روانمان می‌خورد، خوبیم و راضی و خوش زندگی می‌کنیم، امّا بعد از آنش می‌افتیم به درد و رنج. آن وقت هرچه به آن مرد یا زنِ ایدئال نزدیک تر می‌شویم، درد و رنجمان بیشتر می‌شود. آن وقت دروغ می‌گوییم به خودمان یا دیگران، باج می‌دهیم به این و آن، پنهان می‌شویم پشتِ خیالات و وهم‌ها و دروغ‌ها، و دست آخر می‌شویم ساکنِ یک خانه عاریتی که جز چمدانی لباس، مابقی اش مال ما نیست امّا خیال می‌کنیم که هست و به خودمان و دیگران می‌گوییم که هست. آن وقت، قوی بودن، قاطع بودن و مهربان و صبور بودنمان می‌شود منشأ مهمترین هزینه‌های زندگیمان.

باید بپذیریم که ما معمولی‌ها، از ناتوانی نمی میریم، دریده نمی شویم، از پا در نمی‌آییم و زندگیمان پر از غم و رنج نیست. ما معمولی‌ها می‌توانیم دوستی‌های خوب و عمیقی داشته باشیم، حواسمان به نقاط حساس همدیگر باشد و با مراقبت از این ضعف‌ها و حساسیت‌ها، آن همه هزینه ایدئال بودن را نپردازیم. دیر است، امّا توی سی و چند سالگی کم کم دارم حس می‌کنم ما معمولی‌ها هم می‌توانیم زندگی خوب و شادی داشته باشیم.

 

باورِ رهایی‌بخش به بی ثباتیِ عالم

 

عرفا می گفتند نه خوشی در عالم پایدار است و نه ناخوشی. در عالم هیچ چیز پایداری وجود ندارد. این ناپایداریِ سرشتیِ زندگی، منشأ امید و اندوه ماست. چه خوب که بسیاری چیزها نمی پایند. غم اگر می ماند چه ویرانه ای می شد زندگی. امّا چه بد است که بسیاری چیزها هم نمی مانند. شادی اگر می ماند چه پُر و راضی می بودیم همیشه.

عرفا می گفتند خوشبختیِ حقیقی در پذیرشِ یکدله و «با تمام وجودِ» همین حقیقت است. وقتی دچار غمی هستی، امیدِ تغییر، از ویرانی نجاتت می دهد و وقتی دلخوش به چیزی هستی، باور به ناپایداری جهان، تو را از غفلت و بی‌توجّهی در امان می دارد. تو می دانی که آن چیز یا آن کس همیشگی نیست. نه آن/او همیشگی است و نه اشتیاق تو به آن/او. پس در همان لحظه تمام تلاشت را برای لذّت بردن از آن/او و خوبی کردن به او می کنی. باور به سرشتِ همواره متغیّر عالم، بسیاری از وهم ها و انتظاراتِ ناممکن را از میان می برد و بیشترین خوشیِ ممکن در دل زندگیِ این جهانی را برایمان به ارمغان می آورد.

من عمیقاً با این باور عارفانه همدلم.

 

نظامِ معناییِ اتفاقات

 

با اعمال پاسخ دادن، با رنج ها به یاد آوردن، با رفتارها حرف زدن. تا به حال به نظامِ معناییِ «بودن» و «عمل کردن» ما آدم ها فکر کرده اید؟ زندگی را به مثابه یک متن دیدن دریچه های تازه ای از فهم را به روی ما می گشاید. به این فکر کنید: تکرارِ یک رنج یا یک اشتباه را به مثابه نوعی «خطاب به خود یا دیگری» شنیدن تا چه اندازه جهانِ ساکتِ رنج ها و رفتارهای ما را به سخن وا می دارد و چه معانی زیادی را برایمان آشکار می کند! کودکی که گریه می کند، با مراقبانش حرف می زند و چیزی به آن ها می گوید، نوجوانی که سکوت می کند و از خانه بیرون می رود، دیگران را مورد خطاب قرار می دهد و تکراری که مدام در زندگی ما اتّفاق می افتد، ما و دیگری را مخاطب خویش می کند و معنایی را در دل خود دارد. زندگی را به مثابه یک متن دیدن، آن را از تکرار و توالیِ بی معنای اتفاقات خارج می کند. هر عملی می شود خطابه ای ضعیف یا قوی که به دنبال شنیده شدن است. با این نگاه، زندگی و خوشی ها و ناخوشی هایش می شوند مخاطبِ گفتگویی مدام؛ گفتگویی که در آن آرام آرام صداهای تازه ای را می شنویم و درهای تازه ای را باز می کنیم. زندگی را به مثابه یک متن یا یک خطابه دیدن، جستجویِ بی پایانی را پیش روی ما می گذارد که در آن هر رفتار و گفتاری،هر خوشی و ناخوشی و رنجی، و حتی هر اتّفاقی می شود راهی برای گشودنِ افقی تازه. خیلی وقت ها از خودم می پرسم زندگی را اینگونه دیدن، آیا دست ما را در پاسخ دادن به پرسش «زندگی چیست؟» بازتر نمی کند؟