از خواب که بیدار می شویم
از خواب که بیدار می شویم بی پناه ترینیم. چه خواب صبح باشد و چه خواب نیم روز. گویی طفلی هستی بی پناه که هنوز به سپرِ بزرگسالی مجهز نشده ای، هنوز مرزهایت با دنیا مشخص نیست و هنوز لباس توانایی ها و هویتت را به تن نکرده ای. در مرز خواب و بیداری ترس ها شدیدترند، اضطراب ها فراگیرتر و تنهایی ها عمیق تر. از خواب که بیدار می شویم، فکرها کش می آیند و به هم می پیچند و احساسات، شدیدتر و پیچیده تر می شوند. فاصله بین خواب و بیداری، عبور ناگزیز از جهانی بی مرز به جهانی مقدّر و محدود است؛ از جایی که می شد با بیدار شدن از مسائلش گریخت به دنیایی که هیچ بیداری دیگری ما را از مسائل آن رها نمی کند. در مرز ِ خواب و بیداری، تجربه ها از همیشه شدیدترند و حل و فصل کردن چیزها از همیشه دشوارتر. اگر درگیر مسئله ای بشوی آن مسئله همه روانت را پر می کند، اگر دلتنگ کسی باشی، دلتنگی اهریمنی می شود، نشسته بر روی سینه ات و اگر نگرانِ مسئله ای باشی، آن مسئله لاینحل ترین مسئله دنیا می شود.
نمی دانم. شاید همان تعبیر ِ ابتدای نوشته ام بهترین توصیف باشد؛ چیزی که همین چند روز پیش در میانه خواب و بیداری به ذهنم رسید: "از خواب که بیدار می شویم، بی پناه ترینیم". گاهی اوقات با خودم فکر می کنم وقتی از خواب بیدار می شوم، تا هنوز کاملاً هشیار نشده ام و تا هنوز آنچه هستم را از لابه لای ِ فضای مه آلود خواب آلودگی، دوباره پیدا نکرده ام، نباید به سراغ هیچ چیزی بروم. نباید خبری چک کنم، نباید به تلفنی جواب بدهم، نباید به صفحه موبایلم نگاه کنم و نباید از کسی چیزی بپرسم.
ما آدم ها در بیداری ابزارهای زیادی برای مواجه شدن با مسائلمان داریم. کلی کار می توانیم برای حس های خوب یا بدمان بکنیم و کلی راه برای نشستن با این احساسات می شناسیم. امّا اندکی پس از بیداری انگار نقشه جهانی که در آن هستیم و جغرافیای زندگی هشیارمان را هنوز به یاد نمی آوریم، برای همین اگر مسئله ای به ذهنمان بیاید، نمی توانیم راه های معمول مواجه شدن با آن را پیدا کنیم. امّا خب، گیر کار اینجاست که می شود در فاصله خواب و بیداری گوشی ِ تلفن همراه را چک نکرد و از کسی چیزی نپرسید، امّا خیلی وقت ها، همان مسئله ای که با فکرش یا از سر درگیری با آن به خواب می رویم، اوّلین چیزیست که دوباره در بیداری به سراغمان می آید. همانطور که پیش از به خواب رفتن، بی پناه بودیم، پس از بیدار شدن هم پی پناه و درمانده می شویم. یاد خوابیدن ِ روز اولی می افتم که عزیزی را از دست داده ای. با غمی عمیق به خواب می روی تا کمی آرام بشوی، امّا تا چشم باز می کنی دوباره اوّلین چیزی که با آن مواجه می شوی، جهانِ بی اوست. و اینجاست که می گویم: از خواب که بیدار می شویم بی پناه ترینیم. بی پناه و شکننده مثل طفلی که هنوز به سپر بزرگسالی مجهّز نشده است.