آهستگی
امشب گمشده ای را یافتم که حتی نمی دانستم گمش کرده ام.
خانه یکی از دوستانمان بودیم. وقت رفتن، کودک 3 ساله ی خانه بنا را گذاشت بر با ما آمدن. گیر داده بود که من می خواهم با این ها بروم. گاهی می گفت با این ( یعنی من) و گاهی می گفت با این( یعنی همسرم). هرچه من و همسرم و پدر و مادرش قربان صدقه اش رفتیم و به لطایف الحیل سعی کردیم این فکر را از سرش بیرون کنیم، نتیجه نداد. حتماً می خواست با ما بیاید. خلاصه اینکه مادرش مجبور شد با ما بیاید تا دوری بزنیم، شاید این طفل معصومِ مردم آزار بی خیال شود یا خوابش ببرد و این قصه جمع شود. سوار ماشین شدیم. دیر وقت بود. گفتم: چند خیابان را دور می زنیم و یک موسیقی لایت می گذارم تا خوابش ببرد. گشتم یک سی دی موسیقی کلاسیک از داخل داشبور پیدا کردم و گذاشتم. خیابان ها خلوت بودند و من خیلی آرام شروع به حرکت کردم. بنا بر این شد که ساکت باشیم و حرفی نزنیم تا موسیقی و سرعت کم ماشین و خستگی این پسرکوچولو اثر کند و ماجرا ختم به خیر شود. یک خیابان را تقریباً تا انتها رفتیم ولی هنوز خوابش نبرده بود. آرام می رفتیم و موسیقی آرامی هم پخش می شد. من کم کم درگیر افکارم شده بودم و بقیه هم ساکت و آرام چشم هایشان را بسته بودند. خیابان بعدی را هم که رفتیم، پسرک هنوز خوابش نبرده بود. کم کم حس می کردم تنم آرام شده. سرعت مایشن کم بود. فکرهام با موسیقی آرام زمینه آرام گرفته بودند و از آرامش شب و سرعت پایین ماشین لذت می بردم. یک لحظه بر گشتم و دیدم بقیه هم آرام و ساکت به موسیقی گوش می کنند. گفتم :" بچه ها، فکر نمی کنید الآن دیگه موضوع مهبد نیست. من که دیگه حس نمی کنم قراره با این سرعت و این موسیقی دور بزنیم که مهبد خوابش ببره. حس می کنم ما به این آهستگی نیاز داشتیم. من که دارم جداً لذت می برم. " بقیه هم لبخند زدند، یعنی که برای آن ها هم همینطور بود. خلاصه اینکه خیابان سوم را هم تا انتها رفتیم و خیابان چهارم و پنجم را، و همه ی این مسیر را با سرعت خیلی کم و موسیقی آرامی برگشتیم. حس می کردم مدت ها دنبال چنین چیزی بودم. تعجب کرده بودم که چقدر دلم آهستگی می خواسته، چقدر از سرعت اتفاقات و زندگی خسته شده بودم، چقدر سرعت تند زندگی ام را پیش فرض گرفته بودم و فکر می کردم در غیر این صورت زندگی، زندگی نیست. خلاصه اینکه یک اتفاق ساده و یک پافشاری کودکانه لحظات آرامش بخش و عمیقاً دلنشینی را برای ما ساخته بود.
دوباره به خانه ی آن ها رسیدیم. پسرک هنوز نخوابیده بود. هنوز می خندید ولی خیلی آرام رفت بغل مادرش و مادرش هم پیاده شد و در حالی که لبخندی بر لب داشت، تشکر کرد و رفت. پسرک که اینقدر اصرار داشت با ما بیاید، حالا برای ما دست تکان می داد و با خنده از ما خداحافظی می کرد. پسرک خودش نمی فهمید، ولی هدیه ی خیلی ارزشمندی به ما داده بود؛ چیزی که لااقل من مدت ها بود گمش کرده بودم.
از آن موقع دارم به آهستگی فکر می کنم و اینکه خود ما معمولاً به دست خودمان سرعت زندگی هایمان را کم نمی کنیم. معمولاً اتفاقی می افتد که ما را برای مدتی از بازی بیرون می کشد یا سرعتمان را کم می کند. ولی خب این اتفاق ها همیشه اینقدر هم کم هزینه نیستند. با خودم فکر می کردم باید کمی به سرعت زندگی ام و به ضرورت آهستگی بیشتر فکر کنم. حس می کنم آهستگی شفا بخش است. باید کاری برای آهستگی کرد.