روزهای ناب بلوغ
دوم دبیرستان بودم؛ در بحبوحهٔ بلوغ. آن روزها که اگر با کتاب نمیخوابیدم و با کتاب بیدار نمیشدم حس میکردم به خودم، به بشریت و به خدا خیانت کردهام. با خودم فکر میکردم آیا ممکن است روزی برسد که یک خط کتاب هم نخوانم و حالم از خودم و از زندگی به هم نخورد (داخل پرانتز بگویم که آن روز و روزهای بعد از آن رسید. روزهایی که کتاب نخواندن هیچ آزارم نمیداد و چه سخت است وقتی به گذشته برگردی و یادت بیفتد که پیشترها چنین فکری میکردی.). آن روزها کتاب را گزینش نمیکردم. فقط میخواندم. با ربط و بیربط. کتابخانهٔ پدرم در زیرزمین بود و قفسه کتابهای من در طبقه بالا. حس سارقی را داشتم که به سرقتش افتخار هم میکرد. میرفتم زیرزمین، چند کتاب زیر بغلم میزدم و میآوردم میگذاشتم تو قفسه کتاب هام که یعنی اینها مال من شده، بعد شروع میکردم به خواندن که یعنی تملکشان را صد در صد از آن خودم کردهام. تازه چیزهایی مینوشتم گوشهٔ کتاب به سنت علمای قدیم. لابد به سنت ملاهادی سبزواری که جایی خوانده بودم ده سال بعد برگشته بود و کتابی را خوانده بود و دیده بود چیز جدیدی برای نوشتن در گوشهٔ کتاب که قبلاً ننوشته باشد به ذهنش نمیرسد و نویسنده گفته بود ببینید دقت را؛ یعنی همان موقع با چه دقتی میخوانده. خلاصه نویسنده نفهمیده بود که این اصلاً چیز خوبی نیست و از ملاهادی تعریفی نکرده. حالا البته این دستبرد زدن ها یک وجه معنوی هم داشت. یک جورایی پیش خودم حس میکردم اگر همهٔ آن کتابها را بخوانم کسی میشوم و به جایی میرسم. لابد آن دروان فکر میکردم خیلی به خدا نزدیکتر میشوم. با خودم رقابت میکردم. حس میکردم اگر کتابها را بر ندارم و توی قفسهٔ کتاب هام نگذارم و نخوانم به خودم خیانت کردهام. شده بودم ملغمهای عجیب و غریب از فکرها و توهمات مختلف. نمیدانم این وسط چرا از ملامتیه خوشم آمده بود یا از عرفایی که گوشت نمیخوردند و لباس پاره میپوشیدند. هر چه بود شروعی داشت که نمیدانم کی بود و پایانی داشت که هر چه فکر میکنم دقیقاً یادم نمیآید. بارها، شاید هزاربار آن روزها را مرور کردهام. روزهایی که دیگران نگرانم بودند و نصیحتم میکردند. خودم هم میلرزیدم از ترس ولی گرم بودم از درون. وقتی آن روزها را تحلیل میکنم میدانم چرا آن طور بود، دلایل روانشناختی و جامعهشناختی آن رفتارها را دیگر خوب میشناسم و در مورد آن روزها راحت قضاوت میکنم. گاهی با خودم فکر میکنم آن همه فشار درست بود یا نه؟ لابد درست نبود. ولی صادقانه بگویم، با اینکه خیلی از کارهای آن روزهام، از خواندن و خوردن و پوشیدن و زندگی کردن گرفته تا فکر کردن و رؤیاها و خیلی چیزهای دیگرم امروز به نظرم نادرست میرسد ولی بدجوری حسرت آن روزها را میخورم. آن روزها همه چیز به هم ریخته ولی پر از امید بود. پر از گرما بود؛ پر از شور و صداقت و سادگی بود. میدانم اگر به خودِ آن روزهایم برسم کلی نصیحتش میکنم و نگرانش میشوم ولی از صمیم قلب هم حسودی میکنم.