طرحی از یک زندگی
خودِ آن لحظه آخر مهم نیست. بالاخره این لحظه دیر یا زود برای همه ما فرا میرسد. این لحظه، تنها یک لحظه است. امّا هر وقت به آن فکر میکنم میبینم هیچ لحظه ای در عمرِ ما آدمها به فشردگی این لحظه نیست. گویی این لحظهی پایان بخش، عصاره همه زندگی یک انسان است. خود آن لحظه اهمّیت چندانی ندارد امّا احساس فرد در آن لحظه، بیانگرِ همه آن تجربه ایست که او ذره ذرهاش را زیسته و با گوشت و پوستش آن را احساس کرده است. با خودم فکر میکنم چه بختیارانه و شاد زیسته اند آدمهایی که در این لحظه، حسرتِ کارهای نکرده، حسرت حرفهای نگفته و حسرتِ زندگی نزیسته را در دل ندارند و تنها با رازآلودگیِ مرگ و غمِ دوری عزیزانشان دست و پنجه نرم میکنند. نمی دانم. شاید اگر آن حسرتها نباشد، این غم و راز آلودگی هم تحمّل پذیرتر و کنارآمدنیتر باشد.
فکر کردن به این لحظه پایانی برای من در حکم پرسشی از زندگی است: «چگونه باید زیست تا در آن لحظه فرجامین، دل آزرده و ملول از این دنیا نرویم؟» امروز داشتم دوباره و چندباره به این موضوع فکر میکردم. این پرسشِ همه ماست. فکر کردن به آن لحظه پایانی، تنها در حکمِ ابزاری کمکی است برای پاسخ دادن به آن. همانطور که «آزمون سنگ قبر»، چنین ابزاری است. «آزمون سنگ قبر» میگوید فکر کنید قرار است نوشته روی سنگ قبرتان را بنویسید. چه مینویسید؟ مینویسید اینجا چه کسی آرمیده؟ کسی که میخواست فلان کار را بکند و کرد یا نکرد؟ میخواست فلان طور باشد و شد یا نشد؟ خلاصه اینکه ببینید بعد از مرگتان چه چیزی روی آن مینویسید. سعی کنید طوری زندگی کنید که حس خوبی داشته باشید از آن نوشته، پُریهای آن نوشته را زندگی کنید و نه حسرتها و نشدنهایش را. مثلاً بنویسید: «اینجا کسی آرمیده که خودش را شناخته بود، خواستههایش را پیدا کرده بود، ارزشداوری دیگران چندان نظرش را عوض نمی کرد، خواستههایش را یک به یک زیسته بود، آنقدر خوب زیسته بود که میتوانست دیگران را ببخشد و از کسی برای زندگی نزیسته اش انتقام نگیرد و ... ».
با خودم فکر میکنم در آن لحظه پایانی، چه خوب است که آدم احساس سبکی داشته باشد. اسمش را گذاشته ام «سبکیِ دلنشینِ دمِ مرگ». پیش ترها خیال میکردم این حرفها بی معنی است. مرگ، مرگ است و با هیچ معنا و توضیحی، تلخی و زهرش گرفته نمی شود. بله، مرگ در ذاتِ خودش گزنده و دلشوره آور است، امّا این روزها بیش از هر زمان دیگری احساس میکنم که مرگ، جز یک لحظه نیست و آنچه به نام مرگ در زندگی ما نقش بازی میکند، همان احساسِ دم مرگ است. احساسِ سنگینی یا سبکی، احساس حسرت یا رضایت. این روزها واقعاً میفهمم ماییم و دنیای عواطف و احساساتمان، خوب زیسته باشیم، نوعی پُری را تجربه میکنیم، آن جنس پُری ای که به ما امکان میدهد از یک دوست یا یک عزیز خداحافظی کنیم. یک لحظه به این احساس فکر کنید. بودن با دوستی را تصوّر کنید که تک تک لحظاتِ با او بودن را چشیده اید، همه حرفهایی که توی دلتان بوده را زده اید، دستش را گرفته اید، بغلش کرده اید، با هم غذا خورده اید، قدم زده اید، موسیقی گوش کرده اید و ... . خلاصه تک تک لحظاتِ با او بودن را کامل زیسته اید. دمِ رفتن، یک جور پُری را تجربه میکنید؛ پُری ای که به شما امکانِ خداحافظی کردن میدهد. امکان میدهد دستهایش را بگیرد، در چشمهایش نگاه کنید و به آرامی و زیر لب بگویید: «خداحافظ»، و دلتان نلرزد از اینکه کارهای زیادی بود که میشد بکنیم و نکردیم و حرفهای زیادی بود که میشد بزنیم و نزدیم. منظورم از آن «سبکیِ دلنشین دمِ مرگ»چنین چیزی است، پُری و سبکی ای که به آدم امکان خداحافظی کردن میدهد.