خیلی وقت ها اشتیاق به نوشتن و لَختی برای ننوشتن توأمان به سراغم می آیند. خیلی وقت ها چیزی می نویسم ولی اینجا منتشر نمی کنم، و خیلی وقت ها هم تجاربی را از سر می گذرانم که نوشتنشان برایم سخت است. سالی که گذشت و کمتر در اینجا نوشتم، سی ساله شدم؛ با تمام حس هایی که یک انسان سی ساله ممکن است تجربه کند: تمام آن مرورِ داشته ها و نداشته ها، تمام آن حساب و کتاب پس دادن های پیش خود، تمام حس های خوب و بدِ پایان یک دهه از عمر و خلاصه تمام حس هایی که وقتی به آینده گذشته هات می رسی، به سراغت می آیند. پیش از تولد سی سالگی ام که البته حالا زمان زیادی از آن می گذرد، خیلی نگرانش بودم و خیلی خودم را مرور می کردم. ولی کمی بعد اوضاع بهتر شد. آدمیزاد خیلی چیزها را می داند ولی نمی تواند مطابقشان عمل کند. این چند ماهِ سی سالگی برای من چنین قصه ای بود. اینطرف و آنطرف در مورد خوشبختی و حال خوب و رضایت از زندگی زیاد خوانده بودم ولی در عمل فهمیدم آزمودن این خوانده ها چیز دیگریست. اما کم کم توانستم چیزهایی از آن خوانده ها را به کار ببندم و چیزهایی را هم خودم به تجربه آموختم. در این چند ماه، یک چیز بیشتر از همیشه برایم روشن شده است: اینکه نباید بی دلیل از هیچ چیزی بترسم. بیش از همیشه حس می کنم برای حال خوب و رضایت از زندگی باید بر ترس های بیهوده غلبه کرد، راه های نیازموده را باید آزمود و ترس های دیگران را نباید درونی کرد. خلاصه اینکه حس می کنم باید جسورتر باشم.

حالا شاید با همین مطلب، گره نوشتن در وبلاگ هم بار دیگر گشوده شد و بیشتر این اطراف آفتابی شدم.