در امتداد سرگردانی
مدتیست که خیلی چیزها می خواهم بنویسم ولی فرصت نمی شود یا حالی دست نمی دهد و یا دلم نمی آید با نوشتن خراب کنم بعضی از خوشی های درونیم را. مدتیست که کمتر می خوانم و بیتشر فکر می کنم. بیشتر فکر می کنم و کمتر می جنگم.کمتر می جنگم و بیشتر تماشا می کنم. مدتیست به مرخصی فرستاده ام آن لشکر جنگجو را. مدتیست فرستاده امش پی نخودی سیاه آن فضول همیشگی ِ دروغگو را. مدتیست می خواهم خلوت کنم ولی هنوز نشده. درآمدیست این مدت به حالی که هنوز نرسیده است.
مدتیست کمتر می نویسم ؛ شاید از سر تنبلی ، شاید از سر ِ فکر کردن و شاید هم از این بابت که حرف هست ولی گوینده خسته است.
مدتیست همسفرم.
مدتیست عاشق تر از همیشه ام.
مدتیست که نگران از دست دادنش ، نبودنش ، غمگین بودنش و نا امید بودنش هستم.
مدتیست که به دنبال پنجره ای شاد می گردم برای هدیه دادن. هم به خودم و هم به او.
مدتیست ترک کرد ه ام اعتیادم را به بی هیچ بودن و با هیچ جنگیدن و به هیچ دل بستن را.
مدتیست که قصه ای در کار است که راویش من نیستم. او هم نیست. ما تنها دو بازیگریم که هم را یافته ایم. همین و فقط همین. مدتیست که قصه پیش می رود بی هراسِ مرگی. بی هراسِ اینکه ما را تنها ، رنجور و نا امید بگذارد.
مدتیست که از در و دیوار خون می چکد، فریاد های اعتراض ، تو را از خواب می پراند. تاریکی در چشمت خیره می شود و دوباره فریاد و صدای گلوله و شکستن شیشه ای ، بغضی و خنده ای که می میرد و مردن فرشته ای ، انسانی ، گلی و لبخندی که پژمرده می شود و پژمردگی لبخندی و مردن امیدی و شکستن شیشه ای و ....
مدتیست و نمی دانم چند وقتیست این زمان کشدار تردید.
مدتیست که سرگردانم. چندان که در بالا برایتان نوشتم.