سال 32 بود و مردی که می خواست خوب زندگي كند كشته شد.

سال 45 بود و مردی كه خوب زندگي كرده بود اعدام شد.

سال 56 بود و مردی كه خوبي ها را مي خواست شهید شد.

سال 65 بود و مردی كه ماندن خوبي ها را مي خواست در جنگ كشته شد.

سال 75 بود و مردی كه به خوبي ها مي انديشيد به زندان رفت ، مرد ديگري كه براي خوبي ها مي نوشت ، به طرز مشكوكي كشته شد.

سال 78 بود و آن مرد كه تازه داشت خوب بودن را تمرين مي كرد ، در حالي كه فرياد آزادي خواهي سر مي داد ، كشته شد.

سال 86 بود و سكوت بود و سكوت ، و مرد هاي زيادي كه به خوبي مي انديشيدند ، به زندان مي رفتند يا  زير بار زندگي له مي شدند ، و حل مي شدند در اين روزگار ِ بدعهد و تيره.

 

 و در همين روزها بود كه تو از من پرسيدي : " دوست داري شهيد بشوي ؟" و من جواب دادم : " اگر خونم هدر نشود ، آري" . ولي آنچه در برابرم بود ، تاريخ خونهايي بود كه نان و قدرت شده بودند براي كساني كه حتي معنی خوبی را نمی دانستند .

 

اين روزها دلم براي 2 چيز بيش از همه مي سوزد : اول ، براي آنهايي كه كشته شدند تا با خونشان خوبي ها را جاودانه كنند ولي اژدهاي بدي آن را نوشيد و قدرت گرفت و بعد هم براي هم سن و سالان خودم كه در بهترين سالهاي عمرمان ، بدترين تصاوير را از زندگي مي بينيم؛ زندگي مي توانست خيلي زيبا تر از اين باشد .

 

ولی در ميان همه ي اين بدي ها دلم روشن است ، چرا كه هنوز هستند كساني كه به خوبي ها می اندیشند و خوب زندگي مي كنند و اگر لازم باشد ، براي خوبي مي ميرند ولي اين درس را هم از تاريخ گرفته اند كه هيچ خوني بر روي زمين بهشت نخواهد آفريد. خون آدم هاي خوب نشانه ي اين است كه خوب بودن با هر شرايطي و با هر وضعي سازگار نيست و اگر اينگونه بود ، آن خوبي نيست ، دورويي و دروغ است.