فكر مي كردم چطور يك نويسنده كه هيچ گاه عاشق نشده ( و شايد هميشه عاشق بوده و از فرط اين عاشقي ، خبرنگارها ، عاشق بودنش را نمي فهمند) ، مي تواند 20 داستان عاشقانه را در كتابش بياورد و اسم كتاب را هم بگذارد :" عاشقانه هاي من ِ نويسنده "، 20 داستان عاشقانه كه هر كدام روايتي متفاوت از عشق است و در هر كدام ، چنان صحبت كند كه گويي از دل تجربه هاي عاشقانه با تو سخن مي گويد. بگذار دقيق تر بگويم : در مقدمه اش نوشته :

 

‌" عشق و تنها عشق است كه مي تواند آدمي را از اين تاريكي ِ دلهره آور رهايي بخشد و تنها ((دوستت دارم است )) كه ارزش قرن ها تامل را دارد*. در آن هنگام كه ازخواسته هايت خالي مي شوي و زندگي پر از اندوه و ترديدت را در كنار او كه دوستش داري ، به تمسخر مي نشيني ، تنها و تنها همين يك لحظه است كه به تو شكوه جاودانگي را مي بخشد و تو را به تجربه بي نهايت بودن مي رساند."

 

و من چند بار اين مقدمه را خوانده ام و به اندازه تمام فيلم ها و داستانهاي عاشقانه اي كه  ديده يا خوانده ام ، در مورد عشق چيز ياد گرفته ام و به وسعت تمام عشق هاي نداشته ام ، عاشقي كرده ام.

 

مي گويد عشق رهايي بخش است و من به ياد تو مي افتم. به ياد تو كه در تمام داستانهاي عاشقانه اش پخش شده بودي و تو هيچ كدام از آن ها نبودي و همه شان بودي. تو كه در ميان تمام لحظاتم گسترده اي. نمي دانم كجايي. اين روزها ، وقتي متنفر مي شوم هم ، گويي با تو عشق بازي مي كنم. البته نمي دانم اسمش چيست ، همينطوري مي گويم عشق بازي ، چون واژه ندارم. حتي نمي دانم كه احساس من نسبت به تو عاشقانه است يا چيز ديگري. آنقدر در ميان همه چيز و از ميان تجربه هاي گوناگون با من سخن گفته اي كه فكر مي كنم فقط با بودن مي توان با تو عشق بازي كرد و نه  در هيچ حالت خاصي و زمان ويژه اي. مي بيني ، هيچ كس نمي فهمد. بيچاره ها دارند تلاش مي كنند تا از حرف هاي من سر در بياورند. از حرفهاي كسي كه روزي هزار بار خودش را انكار مي كند. لحظه هايش را آتش مي زند ، پر و خالي مي شود و آه مي كشد و تو را كه مي سوزانيش نمي يابد. باور كن كه من هم معتقدم و بهتر بگويم : ايمان دارم كه تنها عشق است كه رهايي مي بخشد. ولي باور كن نمي دانم. باور كن از دست خودم خسته ام ؛ از اين تجربه هاي يك سره طوفاني كه دارد از پا درم مي آورد. باور كن. بگذار تا بفهمم. من دارم ديوانه مي شوم. دارم همه چيزهايي كه هستم را بالا مي آورم. دارم از اين همه زندگي خسته مي شوم. به خودم خيره مي شوم و خودم را نمي شناسم. تو كه مي بيني ، تو كه مي داني و مي فهمي كه به دنبال چه چيز مي گردم. چرا بر اين همه آتش ،‌ آبي نمي پاشي يا نمي گذاري كه يك باره بسوزم و تمام شود.

 

بگذار فكر كنند كه ديوانه ام ، چه فرقي مي كند ، مگر چيزي باقي مي ماند و مگر اصلا چيزي از كسي باقي مانده است. بگذار از آرزوهام بنويسم كه بعضي روزها در هيچ جا نمي گنجد و مرا مي برد به پشت بام تا پرتم كند توي كوچه ، جلوي آدم هايي كه با عجله مي روند تا به كاري برسند ، تا من كه كاري جز سوختن و خاكستر شدن ندارم را ببينند. اي كاش از اين حرف هاي همه پراكنده ، چيزي مي فهميدم تا بدانم كجاي وجودم هستي و در كجا مي توانم آمدنت را انتظار بكشم. اي كاش مي دانستم كجا مي شود از تو فرار كرد. اي كاش مي شد ، خودم را كه با تمام وجود به تو چنگ زده ام ، از بيرون مي ديدم. اي كاش ، مي داني اين اي كاش آخر چه حرف هايي دارد پس نمي نويسمش.

 

از آن نويسنده و كتابش مي گفتم كه از دستم در رفت و طولاني شد. دست خودم نيست. اصلا گيرم آن نويسنده كتابش را هم بنويسد (كه هنوز ننوشته ) و گيرم من هم داستانهاش را بخوانم و ويرايش كنم و اصلا اگر بيايم و با شما از عشق بگويم و فرياد بزنم كه " عشق و تنها عشق است كه رهايي مي بخشد " ولي آخر سر ، آيا حرف هم را مي فهميم ؟ بعيد مي دانم. بگذار هر كدام از دل تجربه هاي خودمان به جهان نگاه كنيم و آن را بفهميم ولي هر جا كه احساس كردي مي خواهي زندگي ات را بالا بياوري ، بدان كه به عشق نياز داري ( هر جور كه خودت آن را مي فهمي ) و ياد حرف من بيفت كه " عشق و تنها عشق است كه رهايي مي بخشد".

 

----------------------

 

پا نوشت :

 

*-  " دوستت دارم. اين كلام بسيار رمز آلود و تنها چيزيست كه لايق قرن ها تدبر است."  كريستين بوبن ، داستان كوتاه "فراتر از بودن"