ما در زندگی با خوب و بد ها و درست و غلط های بسیاری سر و کار داریم. چیزی را درست می دانیم و چیز دیگری را غلط. رفتاری را می پسندیم و رفتاری را نه و... .

 

 برای خیلی از این درست و غلط دانستن ها دلیل داریم و می توانیم آنها را ثابت کنیم در حالی که برخی از آنها ، از احساسات و عواطف ما نشات می گیرند و استدلالی برای آنها نداریم و مثلا ، احساس می کنیم از فلان چیز  یا فلان رفتار بدمان می آید ...

 

اغلب موارد گمان می کنیم که این درست و غلط دانستن ها فقط بر یک چیز بنا شده اند : بر این که می تواینم برای درستی یا غلطی آنها استدلال بیاوریم و چون این امکان وجود دارد ، پس همه کس باید بتوانند آن را بفهمند و درستی یا غلطی آن را از مجرای این استدلال بپذیرند. اما نکته ای که در اینجا می خواهم به آن اشاره کنم ، این است که بر خلاف این تلقی ، خیلی از درست و غلط دانستن های ما ، بر اساس تصویریست که از خود ، زندگی و هستی داریم و چون تصویرهایی که افراد مختلف از این مقولات دارند ،  با هم متفاوت است ، به نظر می رسد که این درست و غلط های آنان که گمان می کنند برای آنها استدلال دارند با هم متفاوت خواهد بود. به عنوان مثال ، کسی که زندگی را جای خوشی و آرامش می داند با کسی که آن را یک تراژدی گسترده می پندارد ، دو تصویر مختلف دارند و بر مبنای آن ، به دو گونه متفاوت استدلال می کنند و خوب و بدهای متفاوتی را هم می پذیرند. این دو اگر با هم بحث کنند ، هر یک عمیقا می پندارند که برای حرف های خود استدلال دارند ، اما مسئله اینجاست که درستی یا غلطی استدلالهایشان در این بحث ، به کمک آنان نمی آید ، چون اصلا زبان همدیگر را نمی فهمند. گویی به دو تصویر متفاوت می نگرند و هر یک با شدت و پافشاری ، عناصر تصویری را که می بینند ، توصیف می کنند.

 

حتی یک فرد هم در تمام طول عمر ، به یک تصویر از زندگی پایبند نیست . ممکن است در دوره ای از عمر خود ، برای درستی یا غلط بودن امری ،  استدلال بیاورد و شدیدا بر آن پافشاری کند ولی در زمانی دیگر و در دوره ای دیگر از عمرش ،  آن استلال که برایش صحیح و متضمن حقیقت بود ، ارزشی نداشته باشد و یا حتی غلط باشد. نمونه ی این را زیاد دیده ایم. افراد میانسالی که در جوانی انقلابیان دو آتشه بوده اند ولی وقتی زمان بر آنها گذشته و تصویرشان از زندگی عوض شده است ، بر کرده ی خود تامل می کنند و شاید با استلالی آن را رد کنند یا استلال های جوانی خود را بی معنی یا بی ارزش بدانند.

 یا کسی که وارد یک تجربه عاشقی می شود؛ ممکن است قبل از این تجربه باورهای زیادی داشته باشد و شدیدا بر آن ها پافشاری کند ، اما با رسیدن آستانه ی وجودیش به عاشقی ، تصویری دیگر از زندگی و هستی پیدا کند و بر اساس این تصویر تازه به گونه ای متفاوت استدلال نماید. در این مورد مثال های مختلف و زیادی وجود دارد ، مثلا  افراد بدبینی که با از سر گذراندن تجربه عاشقی با دنیایی مواجه شده اند که دیگر مانند گذشته غم انگیز و ستمگرانه نبوده و آنچنان که می پنداشته اند ، بر آنها تنگ نمی گیرد و ... نمونه ای که در حال حاضر به ذهن من می رسد ، فیلم شب های روشن است که به خوبی ، این تفاوت تصویرها و به تبع آن تفاوت درست و غلط ها و باید  نباید ها را در پس ِ داشتن یک تجربه عاشقی نشان می دهد. این فیلم نشان دهنده تغییر تدریجی دنیای یک استاد ادبیات است که از بدبینی و انزوا بیرون می آید و ... .

 

با این مقدمه ،  سه نکته قابل تامل را می توان مطرح کرد . که یکی از آنها را در این نوشته مطرح می کنم و دو تای دیگر را به وقتی دیگر وا می نهم.

 

اگر قبول کنیم که دنیای فرد و تصویری که از زندگی دارد ، در طول زمان تغییر می کند و در دوره های مختلف با تصاویر متفاوت ، درست و غلط های متفاوتی را می پذیرد ، می توان پرسید که بالاخره چه چیز درستی و جود دارد و اگر بخواهیم دقیق نگاه کنیم و زندگی را بر اساس اموری درست و صادق بنا کنیم، چه رویکردی را باید در پیش بگیریم  که از حق به دور نیفتیم  و زندگی خود را بر اوهام بنا نکنیم ؟

 

توضیح بیشتر  اینکه :

 

وقتی می بینیم که درست و غلط های ما تا حد زیادی به تصویری که از زندگی داریم ، بستگی دارند و تصویرمان از زندگی هم در طول زمان و در دوره های مختلف عمر تغییر می کند و تا حد زیادی تحت تاثیر تجربه هاییست که در زندگی داریم و اتفاقاتی که از سر می گذرانیم ، می توانیم بپرسیم که در این میان ، گذشته از درست و غلط و خوب و بد ، چه رویکردی به حقیقت نزدیک تر است ؟ ممکن است به این نتیجه برسیم که وقتی در زندگی، اینگونه ، درست و غلط ها تغییر می کنند ، شاید اساسا درست و غلطی وجود نداشته باشد و یا مسائل ، آنچنان که ما می اندیشیم جدی نباشد و شاید هم ممکن است نتیجه بگیریم که درستی و غلط بودن ، سیال است و هیچ چیز یا حداقل،  اکثر چیزها ، نمی توانند برای همیشه درست یا غلط بمانند و پافشاری بر درست و غلط های پایدار باعث می شود که ما ارتباطمان را با واقیعیت از دست بدهیم. و یا شاید ... .