شانه های ضعیفت را برای بارهای سنگین آماده کن ...
چند تا مطلب ديگر بود كه مي خواستم از آنها بنويسم ، ولي ترجيح مي دهم مطلب زير را با شما در ميان بگذارم.
اتفاقي كه براي خانم آسیه امینی ( خبرنگار و فعال حقوق بشر ) افتاده بود و نوشته اي كه مسعود بهنود براي همدردي با او نوشته بود را از طريق وبلاگ آمنه شیر افکن پي گرفتم. كلي درگير شدم و به فكر فرو رفتم ، ولي از ميان همه اينها ، قسمتي از نوشته مسعود بهنود ، مرا بيشتر از همه درگير كرد. آن را در زير مي آورم و بعد صحبتم را ادامه خواهم داد.
"روزی روزگاری که تازه عمل پیوند قلب باب شده بود ، بزرگ ترین مرکزش در آمریکا به ریاست یک پزشگ آمریکائی بود و در تیمش یک ایرانی که پروفسور جوان باشد. به دلیل حضور یک هموطن به تهیه گزارشی از آنان رفتم. پروفسوری که تیم را رهبری می کرد سخنی گفت که پشت آدمی از شنیدنش می شکست . گفت همه تصورشان این است که من از بار دو عملی که در روز انجام می دهم تکیده شده ام. اما چنین نیست. مرا تجسم کنید که صبح بر سر کار می آیم. چند پرونده از چند مریض اضطراری و اورژانس روی میزست و خود آن ها در بخش آماده جراحی و رسیدن قلب از جانب یک هدیه دهنده ، من باید انتخاب کنم. از میان این پرونده ها که یکی به دخترکی شانزده ساله متعلق است ، یکی به مادری ، یکی به پدری شصت ساله که سیگار هم می کشد و عقل می گوید نباید او را نجات داد وقتی جوانی هست که امید زندگی در نگاهش موج می زند. اما مرد پذیرفته که پنجاه میلیون دلار به بیمارستان بدهد که با آن می توان ده تیم جراحی و اتاق عمل درست کرد و عده بیشتری را نجات داد. هر پرونده ای را که انتخاب می کنم آن دیگران به احتمال بالاتر از هفتاد در صد تا شب نمی پایند. چشمشان هم به امضای من است و انتخاب من. و من چکاره ام . من بیمار شده ام از بار این مسوولیت. من کی هستم که باید انتخاب کنم که کی بماند و کی برود. من به مرخصی نمی توانم رفت مباد کسی بمیرد و قلبی به ما برسد و عمل پیوند انجام نشود."
موقعيت پيچيده ايست ، نه؟ و چقدر سخت است كه در زندگي ات دچار چنين موقعيت هايي بشوي. من كه نمي دانم چه كنم. به راستي كه تجربه زيستن و آگاهانه زيستن ، طاقت فرساست. خسته ات مي كند و چنان با تو مي آويزد كه سخت مي شوي و درگیر ، كه نمي فهمي و پيش مي روي و پيش مي روي و يكباره از درون متلاشي مي شوي و همه چيز ويران مي شود. بگذار درد دل كنم و تو گوش كن و نينديش. نمي خواهم خاطرت را بيازارم ولي دلم گرفته ، دلم عجيب گرفته.