معنای اتفاقات. بله، همین مسئله است که خیلی وقت ها آدم را از پا در می آورد؛ معنای اتفاقات، معنای کارها، معنای حرف ها و معنای احساسات. بخش زیادی از درد و رنج ما آدم ها از همین معنای ضمنی یا آشکار چیزها می آید. و خب، راستش دوست دارم بگویم بیشتر از معنای ضمنی آن ها. وقتی مجبور می شوم فلان ماشین را بخرم، معنای ضمنی اش برای من این است که فقیر شده ام و کفایت لازم برای گذران اموراتم را ندارم. حالا این ملازم دانستنِ بی کفایتی و خرید این ماشین از کجا می آید، حتماً قصّه مفصّلی دارد. یا وقتی حساب بانکی ام از فلان مقدار پایین می آید، ترس فقر برم می دارد. همینطور هم وقتی به اجبار یا حتی از سر اختیار به سراغ شغلی می روم، ممکن است آن شغل برایم به معنای ِ ناتوانی و از کار افتادگی باشد. یا وقتی دارم برای رسیدن به شغلی تلاش می کنم، حس می کنم با رسیدن به آن، به کامیابی و قدرت می رسم. رابطه با آدم ها هم همینطور است. دوستی با یکی معنای توانایی و کفایت می دهد و دوستی و همنشینی با دیگری معنای ناتوانی و بی کفایتی. حرف ها هم همینطورند، احساسات هم همینطور. یک هو احساسی را در درونت تجربه می کنی و چون آن احساس معنی خاصی برایت دارد، احساس دیگری پیدا می کنی: احساس تنهایی و جدایی، احساس ناتوانی، احساس توانمندی، خوشبختی و ... .

حرف تازه ای نیست. همه اش تأکید بر این است که جهان روانی ما آدم ها نظام پیچیده ای از دلالت های ضمنی و آشکار است و هیچ اتفاقی در جهان درونی و بیرونی ما، جز از طریق این نظام معنایی درک و تجربه نمی شود. و خب، بخش زیادی از خوشی و ناخوشی ما را هم همین ملازمه های معنایی ِ این نظام پیچیده می سازد. مثلاً "در صف نمی ایستم، هیچ صفی." چرا؟ "چون در صف ایستادن به معنای هم تراز شدن با همه آدم های داخل صف است و هم تراز شدن با آدم های داخل صف به معنای هم سرنوشت بودن با آن هاست. در حالی که من سرنوشت متفاوتی دارم. من آدم خاصی هستم. من مثل این ها نیستم." و خب شاید معنای ضمنی اش این است که من مثل این ها ناتوان و ضعیف و در معرض ِ نابودی نیستم. شاید اصلاً همین خاص بودن و متفاوت بودن است که از من در برابر مصائب زندگی مراقبت می کند. یا برعکس:"در صف می ایستم؛ هر جا که ببینم جمعیتی در صف ایستاده اند". شاید معنای ضمنی اش این است که اگر جدا از دیگران باشم و مسیر متفاوتی بروم، نفعی را از دست می دهم یا خطری تهدیدم می کند. این فهرست را می توان تا بی نهایت ادامه داد. البته شاید مرور مثال ها و نمونه های عینی خالی از لطف نباشد. ولی جان ِ حرف یکی ست: خوشی یا ناخوشی ما در گرو نظام معنایی ِ جهان ِ روانی ماست. با این اوصاف از بین ِ همه عناصر سازنده زندگی خوب، یکی از مهترین ها، همین شناخت این نظامِ دلالی و ملازمت های معنایی آن است. آن وقت شاید بشود چیزی را عوض کرد. آن وقت شاید بتوان سوار همان ماشین شد و فقط در حال رانندگی بود و نه غوطه خوردن در افکار منفی و ناامید کننده. آن وقت شاید بتوان با فلان آدم رفت و آمد کرد و در لحظه بود و نه اسیر ِ احساساتِ بی پایانِ ناخوشایند و داوری کردن های مدام. آن وقت شاید بتوان محیط کار خود را پذیرفت، زندگی خود و اجزای آن را قبول کرد و حتی شاید بتوان با خود و احساسات خود هم کنار آمد.