شعرهای بی اختیار
سرشب موقع برگشت به خانه، به روزی فکر می کردم که داشت تمام می شد؛ روزی که با این شعر از قیصر امین پور شروع شده بود:
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
خیلی از ما وقتی صبح ها از خواب بیدار می شویم، تصویری، شعری، ضرب المثلی یا جمله ای بی اختیار به ذهنمان می آید و تا یکی دو ساعت بعد مدام در ذهنمان تکرار می شود. امروز، روز من با این شعر آغاز شد. از همان لحظه که از خواب بیدار شدم مدام توی ذهنم بود: این روزها که می گذرد ... شادم که می گذرد. حوالی ظهر امّا یکی دو ساعتی می شد که دیگر این شعر از ذهنم رفته بود و درگیر کار شده بودم. سر کلاس داشتم مطلبی را توضیح می دادم که ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم:
بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصّه سر آید
و بعد توی ذهنم ادامه دادم:
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
از آن شعر به این شعر، تجربه جالبی بود. کمی به قصّه این شعرهای بی اختیار فکر کردم. امّا موضوع هنوز برایم آنقدر جدی نشده بود. تا اینکه عصر، وسط کار دیگری در محیط دیگری، یک هو سنگربان ذهنم شروع به زمزمه شعر دیگری کرد. این بار از سعدی:
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
خنده ام گرفته بود. یک روز و این همه صدای متفاوت؟ امّا فرصت فکر کردن نداشتم. گذاشتم این شعر دوباره و دوباره در ذهنم تکرار شود:
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
موقع برگشت از سر کار، به امروزم فکر می کردم ؛ به روزی که با آن شعر قیصر شروع شده بود و داشت با این شعر سعدی به پایان می رسید. رشته ای که همه این ها را به هم وصل می کرد چه بود؟ کمی فکر کردم. راستش چیز مشخصی به ذهنم نمی رسید. امّا جالب بود. یک روز و این همه شعر؟ با خودم فکر می کردم فارغ از هر قصّه مشترکی میان آن ها، نکته جالبی در این تجربه بود؛ اینکه باید به پویایی روان اعتماد کرد و جایی از کار به آن دلخوش بود. حالِ بد هرچند شدید و تمامیت خواه و ملال هرقدر پرهیمنه و دامنگیر، اندکی بعد ممکن است جایش را به حس دیگری بدهد. گاهی اوقات حس می کنم یکی از نزدیک ترین دریچه های امید، ایمان داشتن به همین پویایی روان است: به روانی که سر صبح از ملال مرثیه سر می دهد و تلخند می زند بر روزهایی که می گذرد و در آغاز شب، به تصویر ِ زیبایی شاهد، هرچند غضبان و برافروخته دل خوش می کند. البته روان، هویّتی گسسته نیست. از آن ملال و غم، چیزی در شاهد باقی می گذارد امّا راه می رود و حال عوض می کند. خیلی وقت ها حس می کنم می توان به این پویایی های روان ایمان داشت و از آن دست مایه ای برای امید ساخت.