پرسید: اگر نگران تأیید دیگران نباشی چه کار می کنی؟

سؤال بی مقدمه و عجیبی بود.

گفتم: هومم. نمی دونم. راستش وضعیت ترسناکیه. نمی دونم چه کار کنم. نمی دونم چطور می تونم باشم.

گفت: می بینی؟ آدم همش به دنبال آزادیه، بعد وقتی میگن تصوّرش کن هول میشه.

گفتم: خب، آخه اونی که من هستم محصولِ بده بستون با محیط و آدم هاییه که نگران تأییدشونم. اگر دیگه تأییدشون برام مهم نباشه نمی دونم کی میشم؟ میشم مثل یک آدمی توی یک شهر ناشناخته. تنها چیزی رو که میشناسه خودشه. راستش اون وقت حتی ممکنه خودمم نشناسم.

گفت: خب، به نظرت چه اتفاقی می افته؟

گفتم: می ترسم. گیج میشم، غمگین میشم. ولی بعد از مدّتی شاید بتونم خودمو توی یک زندگی جدید پیدا کنم. امّا مگه میشه بدون تأیید دیگران هم زندگی کرد؟

گفت: فرض که میشه کرد. بقیه از بعضی کارهای من و تو خوششون میاد و تأییدشون می کنن، از بعضی کارامون هم بدشون میاد و تأییدشون نمی کنن. محصول این تأیید کردن ها و تأیید نکردن ها، محصول خودسانسوری ها و نگرانی های ما از تأیید یا عدم تأیید دیگران میشه ما. حالا میگم فرض کن نخوای به کسی جز خودت پاسخ بدی. بخوای خودت باشی. چطور میشی؟

گفتم: خودم؟ خب، آخه خود من همینم. هیچ وقت نتونستم به چیزی بیرون از این بازی ای که تو گفتی فکر کنم. اون وقت شاید بازم همین باشم. بلد نیستم جور دیگه ای باشم.

گفت: اضطراب آزادی یعنی همین دیگه محمود. اینکه وقتی آزاد باشی نمی دونی کی باید باشی، نمی دونی چی باید باشی. ولی می ارزه. حتی اگر گم بشی و بترسی بازم می ارزه.

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره. اوّلش درد می کشی. اذیت میشی، احساس تنهایی می کنی، می ترسی، ولی بعد رها میشی.

گفتم: پس آرزوی تو اینه؟

گفت: آروزی خودتم همینه، خبر نداری.

چراغ سبز شد. راه افتادیم. تا به مقصد برسیم هیچ کدوم حرفی نزدیم. هر دومون توی فکرهای خودمون بودیم. به دنیایی فکر می کردیم که توش نگرانیِ تأیید دیگران وجود نداشت: چه دنیای عجیبی، چه دنیای ترسناکی، چه دنیای خوبی.