حرف خواهیم زد و خواهیم نوشت. مثل همین کاری که من دارم با این نوشته می کنم. حادثه مهم و تلخیست و باید به هر طریق و با هر تلاشی که شده آن را هضم کنیم. بسیاری از ما، کم یا زیاد آشفته و پریشان شده ایم، خبرهای این حادثه را چک می کنیم و سعی می کنیم کاری برای آرامش از دست رفته مان بکنیم. چیزهای هضم ناشدنی، بی معنا، ترسناک و ناامید کننده زیادی در این حادثه هست که باید راهی برای پذیرفتن یا تحمل کردنشان بیابیم:

1. همدلی با آدم های دخیل در این اتفاق، ما را غمگین، افسرده و مضطرب می کند. از صبح به کسانی فکر می کنم که در این حادثه جانشان را از دست داده اند: به آتش نشانان و به کسبه ای که رفته بودند تا شاید چیزی را از مغازه هایشان بیرون بیاورند یا به امید خاموشیِ آتش، سرگشته در داخل ساختمان پرسه می زدند. به 4000 آدمی فکر می کنم که کارشان را از دست داده اند. به خیل زیادِ آدم هایی که در چند ساعت کل داراییشان دود شد و به هوا رفت و گذشته خودشان و آینده فرزندانشان، در زمانی کوتاه ویران شد. به آدم هایی فکر می کنم که شاید موقع ریزش ساختمان، بدشان نمی آمد به همراه آن همه ضرر و زیان، خودشان هم زیر آوار دفن می شدند. به اضطراب و ترس ِ آن ها از آینده مبهم و نامعلومشان فکر می کنم. به این فکر می کردم که روزها و سال ها با هضم این اتفاق تلخ و سنگین دست به گریبان خواهند بود. به روزها و ماه های آینده و به رنجِ طولانی مدّت آدم هایی فکر می کردم که بی هوا، زندگیشان دود شد و به هوا رفت و از دل یک روزمرّگی آرام به لبه پرتگاه تباهی رسیدند.

2. بسیاری از ما مضطرب و پریشان می شویم چون فکر می کنیم شبیه همین تراژدی ممکن بود و ممکن است برای خودمان هم اتفاق بیفتد. داریم زندگیمان را می کنیم، هدف هایی برای خودمان دست و پا کرده ایم، تلاش می کنیم و به آینده خوشبینیم، بعد ناگهان چیزی خارج از اختیارمان همچون سیلی ویرانگر، تمام هدف ها، آرزوها و خوشبینی ما را در می نوردد و نابود می کند. همدلی با آدم های دخیل در این بحران، ما را به درون خودمان می کشد و چشم هایمان را بر آسیب پذیری خودمان باز می کند. این اتفاق بیرونی، در پرتو آن همدلی بدل به ضایعه ای درونی می شود و ترس و اضطرابی عمیق را به جانمان می اندازد. با خودمان فکر می کنیم که آینده، هر دم ممکن است تقدیری چنین را برای ما نیز رقم بزند.


3. بسیاری از ما، در اتفاقاتی چنین، مضطرب و مشوّش می شویم، چون خودمان را در نظم و سازمانی می بینیم که شیرازه اش همچون بنای ساختمان پلاسکو، سست و آماده فرو ریختن است. خودمان را در کشوری می یابیم که چنین تراژدی هایی در آن اصلاً دور از انتظار نیست. حس می کنیم کسی حواسش نیست، کسی مسئول نیست و کسی امنیت و آسایش ما را نمی پاید. سستی بنای پلاسکو و فرو ریختنش، علاوه بر سستی ِ هستی انسانی، ما را به یاد سستی و شکنندگی نظام سیاسی کشورمان و سرنوشت ما به عنوان شهروندان این کشور هم می اندازد. و این ترس و هراس کمی نیست. به زندگی روزمره که نگاه می کنی، می بینی ما انسان ها قدم از قدم بر نمی داریم مگر از قبل، خودآگاه یا ناخودآگاه به هزاران چیز اعتماد کرده ایم: به اینکه زمین دهان باز نمی کند، از آسمان چیزی فرو نمی افتد، ماشینمان آتش نمی گیرد، حیوان درّنده ای به ما حمله نمی کند، آسانسور سقوط نمی کند و ... . حال تصوّر کن، اتفاقی این چنین، اعتماد به نظم امور و اتفاقات پیرامونت را از تو بگیرد. آن گاه همه چیز ترسناک و هراس آفرین می شود. آن وقت قدم از قدم برداشتن می شود تجربه ای اضطراب زا. چنین اتفاقاتی شهروندان یک جامعه را در این هراس می اندازد که مبادا امور تحت کنترل نیست و هیچ چیز و هیچ جا، آنچنان که فکر می کردیم امن نیست. چطور می توان مطمئن بود یک شبه، جان، سرمایه یا امنیتمان از میان نرود.

این ترس ها و تشویش ها و چندین و چند تجربه پریشان کننده دیگر، باعث می شود هاضمه روانمان چنین اتفاقات سهمگینی را پس بزند. با دیدن هر عکس یا تصویر به هم می ریزیم و خودمان را جای افراد دخیل در این بحران می گذاریم. برای همین دست به کارِ حرف زدن، نوشتن و فکر کردن می شویم. شاید آن همه جمعیتی که آن جا بودند همه برای ماجراجویی نیامده باشند. شاید بسیاری از آن ها کسبه ای چنان مضطرب و پریشان باشند که برای تحمل اضطرابشان کاری به جز بیرون آمدن به ذهنشان نمی رسیده. اگر خیلی از ما هم می توانستیم برای تحمّل اضطرابمان سر آن صحنه حاضر می شدیم. امّا دوریم و باید راه دیگری پیدا کنیم: باید حرف بزنیم، بنویسیم، خبر چک کنیم و به هر طریقی که شده بار ِ این ضایعه ایجاد شده را از روی روانمان برداریم.