چند قبر آنطرف‌تر ایستاده بود. لابه لای زن هایی که همه چادر مشکی به سر داشتند. عینک دودی زده بود و پشتش به او بود. چند لحظه قبل که سینی خرما به دست، از سمت مرد‌ها بر می‌گشت، نیمرخش را دیده بود و تردید نداشت که خود اوست. چقدر چادر مشکی به او می‌آمد. تازه باران آمده بود و مهتاب چادرش را با دست گرفته بود که به گل و لای میان قبر‌ها کشیده نشود. ژاکتِ قهوه ایش آشنا بود. شاید هم اشتباه می‌کرد. چهار سال می‌شد او را ندیده بود. هیچ چیزِ آشنایی در او نمی‌دید. نه چادر، نه عینک دودی، نه کفش. شاید این ژاکت مال آن روز‌ها باشد. خنده‌اش گرفت. نه. ژاکتش هم آشنا نبود. آدم‌هایی که دور قبر ایستاده بودند را هم نمی‌شناخت. کفش، چادر، عینک، آدم‌ها... مگر چند سال گذشته بود؟ شاید اشتباه می‌کرد. شاید کس دیگری را با مهتاب اشتباه گرفته بود. یکی بلند فریاد زد: "بر خاتم انبیا محمد صلوات...". صدای صلواتِ جمعیت بلند شد. خانم‌ها جمع شده بودند دور قبر و گریه می‌کردند. دوباره‌‌ همان مرد با صدای بلند گفت:"رحم الله من یقرأ الفاتحه مع  الصلوات...". دوباره صدای جمعیت بلند شد و پیش از آنکه کسی صلوات سوم را از مردم بگیرد، زن‌ها از کنار قبر فاصله گرفتند و مرد‌ها، دوباره حلقه زدند دور ِ قبرِ تازه پر شده حاج سعید.

 

برگشت و دوباره نگاهی به جمعیت ِ چند قبر آنطرف‌تر انداخت. مهتاب، آرام با سینی خرما در دست گوشه ای ایستاده بود و هر از چندگاه کسی به سمتش می آمد و خرمایی از داخل سینی بر می داشت. چه حس عجیبی به قبرستان داشت. هم دوستش داشت و هم نمی‌توانست تحملش کند. قبرستان در روزهای بارانی بهتر از همیشه است. آبی که از زیر پای زنده‌ها نفوذ می‌ کند به داخل قبر‌ها، آدم‌های این بالا و آن پایین را به هم وصل می‌کند. تصویر عجیبی بود. قبرستان ِ روزهای آفتابی، جای غیرقابل تحملیست. تشنگی و آفتاب و بوی عرق ِ پیراهن‌های مشکی، هُرم ِ بدن‌هایی که حلقه زده‌اند دور ِ قبر و جنازه سردی که در دل گرما و آفتاب، لمس سرمایش، صورت سرد مرگ را جلوی چشمانت می‌آورد. قبرستانِ روزهای سرد زمستان هم هیچ جاذبه‌ای ندارد. سرد و خشک و بی‌روح مثل چهره مرگ که با آمبولانسِ ترسناکی از راه می‌رسد و تا ترمز می‌کند، صدای گریه زن‌ها بلند می‌شود. جنازه را آورده اند. مهتاب رویش را بر می گرداند. چند نفر لااله الا الله گویان راه می افتند سمت آمبولانس. قبرستان فقط در بهار خوب است، در هوای بارانی. چقدر با مهتاب از قبرستان‌های شمال گفته بود. با مهتابی که امروز سر ِ قبر ِ پدر همسرش از پشت عینک دودی اشک می‌ریخت و حرکاتش از همیشه آرام‌تر شده بود. با خودش فکر می‌کرد، چه احساس عجیبی نسبت به قبرستان دارد. هم دوستش دارد و هم نمی‌تواند تحملش کند.

 

از جمعیت فاصله گرفت. باران تازه بند آمده بود. آمبولانس بهشت زهرا کمی آنطرف‌تر ایستاده بود. رفت سمت آمبولانس. جنازه پدرشوهر مهتاب را تازه برده بودند. نگاهی به داخل آمبولانس کرد. مرده‌های قبلی‌اش چه کسانی بودند؟ بعد از این چه کسانی قرار است روی این تخت بخوابند. خودش را کف ِ آمبولانس تصوّر کرد. با بدنی سرد، پیچیده در کفنی سفید و بلند که چند تکه پارچه بالا و پایین آن را بسته است. صدای جمعیت را از دور می‌شنود که لااله الا الله گویان به سمتش می‌آیند. مهتاب هم در میان آن هاست. عینک دودی به چشم دارد و حرکاتش آرام‌تر از همیشه است. یکی در ِ آمبولانس را باز می‌کند. آفتاب سوزانی می‌افتد داخل آمبولانس. چه تصویر ِ وحشتناکی: چهره سرد مرگ در میان آفتاب ِ داغ تابستان. مگر قرار نبود در بهار بمیرد؟ اصلاً مهتاب برای چه آمده؟ چرا اینجا هم دست از سر مهتاب بر نمی‌دارد. بعد از این همه سال، هنوز هم مهتاب همه جا هست. کاش مهتاب فراموشی می‌گرفت. کاش نمی‌آمد. کاش یادش می‌رفت که محسنی هم در این دنیا بوده. کاش پیش از اینکه جنازه را در بیاورند، دست پسرش را بگیرد و برود. بار‌ها به مهتاب گفته بود که از بوی خاکِ نمناک ِ قبرستان متنفّر است، مخصوصاً که قاطی می‌شود با بوی عرق ِ پیراهن ِ مشکی مرد‌ها. مگر چند نفر از این حس بد با خبر بودند؟کاش مهتاب می‌رفت و صورت ِ سردم را در میان ِ این خاک مرطوب و آفتاب ِ تابستان نمی‌دید.

 

مهتاب، گم شده بود. لابه لای تردید‌هام، لابه لای بی‌عرضگی هام، ناتوانی هام و آن افسردگی ِ بی‌هنگام ِ آن سال‌. مهتاب رفته بود. بعد از آن همه تقلّا، بعد از آن همه دست و پا زدن و بعد از آن همه تلاش برای ماندن. مهتاب همه سعیش را کرده بود. از خودم بدم می‌آید که اینقدر آزارش دادم. چقدر از خودم بدم می‌آید وقتی مرور می‌کنم آن لذّت ِ وحشتناک ِ مازوخیستی ِ فاصله گرفتن از مهتاب را. با مهتاب دعوا می‌کردم، اشک می‌ریخت، گریه می‌کرد. می‌گفت "محسن، تو چت شده؟ چرا اینطوری می‌کنی؟ چرا داری همه چیزو خراب می‌کنی؟" با چهره جدی و مصممی نگاهش می‌کردم و می‌گفتم: "بیا همه چی رو تموم کنیم مهتاب. از من چیزی برای تو در نمیاد. من تموم شدم. من اون کسی نیستم که تو رو خوشبخت می کنه". بعد، شب که به خانه بر می‌گشتم تا صبح خوابم نمی‌برد، دلم مدام می‌ریخت و مدام تصویر عجیب مرده‌ای داخل آمبولانس جلوی چشمم می‌آمد. جنازه زنی بود پیچیده در کفنی سفید و بلند که لبه‌اش باز افتاده بود. کسی ناگهان از راه می‌رسید و با تشر می‌گفت: "آقا چه کار داری می‌کنی؟ شما به میّت نامحرمی. اصلاً شما کی هستی ؟" مدام این تصویر در میان گریه‌های من پدیدار می‌شد. آن صورت بیرون افتاده از کفن، صورت مهتاب بود، در یک صبح سرد زمستانی. و چه تلخ و بیهوده همه چیز تمام شد. منِ عوضی ِ بی‌فایده همه چیز را خراب کردم. همه چیز را، مطلقاً همه چیز را.

 

کسی روی شانه‌ام می‌زند:"کاری داشتید آقا؟" راننده آمبولانس است." نه، داشتم داخل آمبولانس رو نگاه می‌کردم. همه‌ش همینه؟ یک تختِ ساده؟" ، "پس انتظار داشتی چی باشه؟ بعدش هم قرار نیست جای خیلی خوبی بره، پس چه فرقی می‌کنه؟ شما از خانواده زاهدی هستین؟"، " نه، من با اون خانواده اونطرفی‌ام. چطور؟"، " هیچی. هیچی. اگر اجازه بدید برم". "بفرمایید."

 

مهتاب فرشته‌ای دست نیافتنی بود. فرشته‌ای که هرچه بیشتر به او نزدیک‌ می‌شدم، انگار کسی بیشتر پسم می‌زد. یادم هست اوّلین بار که دست مهتاب را گرفتم، حس می‌کردم، کسی سیلی محکمی به صورتم می‌زند. دست مهتاب را محکم فشار دادم. مهتاب هم دستم را محکمتر گرفت. چیزی در درونم فروریخت. من از سر ِترس دست مهتاب را فشار می‌دادم و مهتاب از سرِ دوست داشتن. چه ظالمانه و تلخ! وقتی برای اوّلین بار در کوچه‌ای تاریک مهتاب را بغل ‌کردم، کسی گلویم را چسبیده بود و فشار می‌داد. من بدن مهتاب را محکم و محکم تر در آغوش می گرفتم و آن دست‌ها شدیدتر پسم می‌کشیدند و مهتاب که آرام و مثل فرشته‌ها من را در آغوش گرفته بود، تنی را می‌دید که از ترس، چند ثانیه نگذشته، از او فاصله می‌گیرد و دست‌هایش را از دور گردن او باز می کند. هیچ وقت، هیچ چیز عادلانه‌ای در رابطه ما نبود. همیشه دست‌هایی من را پس می‌کشیدند، سیلی می‌زدند، هل می‌دادند و صدایی بود که همیشه بر سرم فریاد می‌کشید. هیچ چیز عادلانه‌ای در آن میان وجود نداشت. ناعادلانه‌تر از همه آن‌ها، آن افسردگی ِ چسبنده قیرمانند بود که آن سال، آن زمستان لعنتی به سراغم آمد و همه چیز را برای همیشه تمام کرد. آن افسردگی تمام عیار که بوی خاکِ مرطوب ِ قبرستان می‌داد و تا تابستان سال بعد ادامه یافت. بهار سالِ  بعد از آن، مهتاب ازدواج کرد و همه چیز برای همیشه تمام شد.

 

زیر لب زمزمه می‌کنم: "برای همیشه". اما چه چیزی جز مرگ معنای همیشه می‌دهد؟ مرگ تلفیق دو معناست: نبودن و همیشه. امّا تا زنده ایم "برای همیشه" معنا ندارد. در میان ِزنده‌ها، همه چیز موقّتیست: گرسنگی موقّتیست، سیری موقتیست، ترس موقتیست، آرامش موقتیست، شادی موقتیست و حتی اضطراب و افسردگی، هرقدر دردناک و تلخ، موقّتیست. آن دل پیچه‌ها، آن هرّی ریختن ِ دل‌، آن کم خوابی‌ها، آن آشفتگی‌ها، آن‌ها هم موقّتی بودند. روزی رسید که همه آن ها تمام شدند. اما مهتاب دیگر رفته بود. در میان زنده‌ها همه چیز موقّتیست. تنها مرگ است که همیشه دارد، هرگز دارد و نمی‌شودش پررنگ‌تر از هر منع دیگریست. مهتاب ازدواج کرد و رفت. یعنی جای هیچ تلاشی نبود؟ مرده شورِ این همه انفعال را ببرند. پس چه مرگم شده، چرا بعد از این همه مدّت، دوباره با دیدنش اینقدر به هم می‌ریزم؟ چرا حس می‌کنم همه چیز تازه ی تازه است، مثل روز اوّل؟ چرا حس می‌کنم می‌توانم همین الان بروم و دست‌هایش را بگیرم و زل بزنم توی چشم هاش و بگویم مهتاب، مهتاب، تو....

 

مراسم تمام می‌شود. باید برویم. برای نهار می‌رویم رستوران ِ نزدیک خانه حاج سعید. یادش بخیر، چقدر ترسیده بودیم وقتی حاج سعید ما را در کوچه‌ای فرعی دست در دست هم دیده بود. خنده‌ام گرفت. حالا حاج سعید مرده بود و مهتاب سر ِ خاکِ پدرِ همسرش گریه می‌کرد و من ایستاده بودم میانِ دو جمعت سیاه پوش و مردد بودم جلو بروم و به مهتاب تسلیت بگویم یا نه. کاری مزخرف‌تر از این و حالی بد‌تر از این وجود ندارد. چقدر از شروع دوباره افسردگی می‌ترسم. کاش مهتاب را نمی‌دیدم. کاش دوباره این چنگ‌های همیشگی به دلم نمی‌افتاد. کاش صورت زیبای مهتاب، آن لب‌ها، آن خنده‌ها، آن حرکت آرام و زیبای دست‌ها، کاش آن همه جاذبه‌ای که در مهتاب هست هیچ وقت، هیچ وقت دوباره به سراغم نمی‌آمد. از خودم متنفّرم.

 

حاج رحیم به سمتم می آید:" آقا محسن نمیای بریم؟ مردم منتظرن. خدا رحمت کنه حاج سعید رو. مرد خوبی بود. حالا دیگه شما باید بیشتر هوای خالتون رو داشته باشین. بیا بریم، بیا مادرت و خالت بی‌تابی می‌کنن. برو آرومشون کن". حاج رحیم دستم را می‌گیرد و با هم به سوی جمعیت راه می‌افتیم. بر می‌گردم و نگاهی به جمعیت چند قبر آنطرف‌تر می‌کنم. مهتاب را می‌بینم که با عینک دودی به جمعیت ما نگاه می‌کند. کاش من را ندیده باشد. دلم هرّی می‌ریزد، دوباره، دوباره، دوباره. می‌رسیم سر قبر. همه کم کم رفته‌اند سمت ماشین‌ها. مادرم و خاله زهره هنوز سر خاک نشسته‌اند. نگاهی به خاکِ خیس ِ روی قبر می‌کنم. باز هم مثل همیشه. باز هم بیهوده و بی‌موقع. باز هم ناتوانم. بغضم می‌ترکد.

 

کاش مهتاب قدمی جلو بگذارد. اینبار حاضرم همه چیز را فدا کنم. بر می‌گردم و با چشم‌های خیس به جمعیت چند قبر آنطرف‌تر نگاه می‌کنم. مهتاب، دست پسربچه ای را گرفته و از کنار قبر دور می‌شود. چادرِ بلندش کشیده می‌شود به گل و لای میان قبر‌ها. مامان و خاله زهره شانه‌هایم را می‌گیرند. صدای گریه ام همه نگاه ها را به سمت من می گر اند. بلندم می‌کنند. حس می‌کنم بندی در روانم پاره شده. دلم هرّی می‌ریزد. چیزی نمی‌فهمم. میانِ خاکِ باران خورده قبر حاج سعید دست و پا می‌زنم.