از وقتی این بند از رمان جاودانگی را خوانده‌ام، ذهنم درگیرش شده و دوباره و چندباره برگشته‌ام و آن را مرور کرده‌ام. قبل و بعدش برای توضیحی که می‌خواهم بدهم چندان مهم نیست، کوندرا در جایی از این رمان و در توصیف وضعیت یکی از شخصیت‌ها به نام برنار می‌نویسد:

 «نمی‌دانست چه کار باید بکند. او می‌دانست چطور زنان را خوشحال، سرگرم و حتّی اغوا کند؛ اما نمی‌دانست چطور با آن‌ها نامهربان باشد، هیچ کس این کار را به او آموزش نداده بود؛ برعکس، همه در گوشش خوانده بودند که هیچ وقت نباید با زنان نامهربان باشد. یک مرد با زنی که سرزده به خانه‌اش آمده، چه کار باید بکند؟ چنین چیزهایی را در کدام دانشگاه آموزش می‌دهند؟»[1]

با خودم می‌گویم: «چه استیصالِ عجیب و آشنایی». نه فقط در رابطه با زن‌ها، که در رابطه با کودکان، رابطه با بالادست‌ها و حتی در رابطه با خودمان هم گاهی پیش می آید که تنها یک سوی ِ رابطه را بلدیم. مطلوب در این رابطه‌ها حفظ حرمتِ خانم‌ها و به دست آوردن محبّت آن‌ها، مراقبت از بچه‌ها و دیدن شادی آن‌ها، پیروی از دستور، توصیه یا راهنماییِ مدیر، مقام بالا‌تر یا استاد و کسب موفقیّت مالی، شغلی یا تحصیلی است. در رابطه با خودمان هم مطلوب این است که با انجام کارهایی به پیروزی و کامیابی برسیم. اما اگر این رابطه‌ها سازنده و درست عمل نکنند چطور؟ اگر زنی قصد آسیب زدن به شما یا کس دیگری را داشته باشد و برای جلوگیری از این کار نیاز به رفتار قهر آمیز و طرد او باشد چطور( همینطور عکس این وضعیت در مواجهه یک زن با یک مرد)؟ اگر کودکی در حال آسیب زدن به خودش یا دیگری و به بار آوردن فاجعه ای باشد و برای بازداشتن ِ او از این کار لازم باشد اشک او را در بیاوریم چطور؟ اگر مدیر، مافوق یا استادمان در حال انجام فسادی باشد، یا بواسطه قدرتش قصد سوء استفاده از ما یا کس دیگری را داشته باشد و واکنش مناسب ِ ما خشم و بی‌مهری‌اش را به همراه بیاورد چطور؟ در مورد خودمان هم قصه کم و بیش همینطور است: اگر گاهی لازم باشد جلوی ِ عادت‌های لذّت بخش و ناهنجارمان را بگیریم و سختیِ یک مواجهه بالغانه با خودمان را تجربه کنیم چطور؟ به نظرم می‌رسد خیلی وقت‌ها، راه مواجهه با سویه‌های معکوس روابط بالا و بسیاری روابط دیگر را بلد نیستیم (یاد نگرفته‌ایم) و از همین نقاط آسیب پذیر می‌شویم.

 شاید خیلی‌ها آنقدر که من در مورد خودم تصوّر می‌کنم آسیب پذیر نباشند. اما گمان می‌کنم برای خیلی از ما تشیخص مرز آنجا که باید محبّت کرد و آنجا که باید رفتار قهر آمیز نشان داد بسیار دشوار است. مرزِ بینِ محبت و سوء استفاده، کمک کردن و آسیب زدن، مراقبت کردن و کنترل کردن، آموزش دادن و فریب دادن و... در مناسبات انسانی بسیار باریک و مبهم است. سخت است به کودکی یاد بدهیم همیشه آنکه محبت می‌کند خیرخواه تو نیست و به خودمان بیاموزیم همیشه آنچه لذّت بخش است خوب نیست( و چقدر تشخیص مرز بین امر خوب و لذّت بخش در موارد جدایی این دو، دشوار است). خیلی وقت ها حتی وقتی این مرز را تشخیص می دهیم واکنش مناسب را بلد نیستیم، یا اگر بلدیم نمی توانیم مسئولیت و هزینه های عاطفی، مالی یا ... این واکنش ها را بپذیریم.

کوندرا در ادامه بند بالا می‌نویسد:

 «برنار از پاسخ دادن به لارا دست برداشت و به اتاق بغلی رفت. روی مبل دراز کشید و اولین کتابی که به دستش رسید را برداشت- یک رمان کارآگاهی با جلدی کاغذی. برنار به پشت دراز کشید، کتاب را در دست گرفت و وانمود کرد که در حال خواندنش است».



[1] جاودانگی، نوشته میلان کوندرا، ترجمه حسین کاظمی یزدی، انتشارات نیکونشر، 1394، ص185.