مرگ نابهنگام؟
تا به حال چند باری پیش آمده که شاهد مرگ دوستی نزدیک، یا آشنایی دور یا غریبه ای یکسره ناآشنا بوده ام که در آخرین پلّه های مقدمه چینی برای هدف یا هدف های اصلی زندگی اش، جانش را از دست داده است. وقتی می شنوی فلانی که از دنیا رفت دانشجوی تخصص فلان گرایش پزشکی بود، پایان نامه دکتری اش در فلان رشته را همین دو ماه قبل دفاع کرده بود، تازه بعد از کلی تلاش خانه خریده بود، هنوز شش ماه از مهاجرتش نمی گذشت و تازه کار خوبی پیدا کرده بود، تازه ازدواج کرده بود، تازه مدیر ارشد شده بود، تازه استخدام شده بود، تازه از خدمت برگشته بود و قرار بود همین هفته بعد عقد کند، تازه بچه دار شده بود، همین دو ماه پیش نتیجه کنکورش آمده و رتبه اش دو رقمی بود، بعد از 3 سال دیالیز تازه پیوند کلیه انجام داده بود و ...، یک هو غم و اضطرابی به دلت می افتد. غم از آن جهت که دلت برایش می سوزد. برای آنکه چطور وقتی همه تلاش هایش نتیجه داده بود یا داشت نتیجه می داد مرگش فرا رسید. با خودت فکر می کنی چه بی خوابی ها که نکشیده، چه فکرها که نکرده، چه دلمشغولی ها که نداشته، چه انتظارها که نکشیده، چه این در و آن در ها که نزده و ... . دلت می سوزد که چه بی هوا همه آن تلاش کردن ها و مقدّمه چینی ها و سختی کشیدن ها با این مرگ نابهنگام بی معنی شده است ( و البته در این مقیاس، مرگ همیشه ناگهانی است). حتماً آهی می کشی و علاوه بر او، دلت برای عزیزانش هم که به چیزهایی شبیه همین ها فکر می کنند می سوزد. اما چرا مضطرب می شوی؟ چون تو هم کم و بیش مثل او هستی، تو هم چیز یا چیزهایی را می خواهی که داری برایشان تلاش می کنی، تو هم در حال مقدّمه چینی هستی، تو هم داری انتظار می کشی، تلاش می کنی، هزینه می کنی، این در و آن در می زنی، بیدارخوابی می کشی و خلاصه بخش هایی از روز و شبت را زندگی نمی کنی( این را با مسامحه بخوانید چون در مورد همه اینطور نیست) تا به مطلوبت برسی و بعد از آن، با حاصل کارت خوش باشی و روزهای بعد از آن را با دلخوشیِ بیشتر، موفقیت بیشتر، رفاه و ثروت بیشتر، آرامش بیشتر و خلاصه خیلی چیزهای خوبِ بیشتر بگذرانی. مضطرب می شوی چون مرگی که برای او نابهنگام رسیده، هیچ دلیل ندارد که برای تو بهنگام برسد. ممکن است تو یکی از همان ها باشی که دیگران در مرگت آه می کشند، دلشان برایت می سوزد و با شنیدن شرایطتت اضطرابی به جانشان می افتد. البته ممکن هم هست عمر طولانی کنی، ممکن است با تن و روان سالم هم عمر طولانی کنی، لااقل آنقدر که از مطلوب ِ به دست آمده ات به قدری معقول لذت برده باشی.
اما چه خوشبخت و نیک فرجامی اگر حین آن مقدّمه چینی ها، زندگی کرده باشی؛ اگر زندگی ات تا رسیدن به آن مطلوب، به تعلیقی طولانی بدل نشده باشد؛ اگر خوشی و خوبی زندگی را به تأخیر نینداخته باشی؛ اگر چندبعدی زندگی کرده باشی؛ اگر ارزشمندترین چیزهایت، آرامشت، شادیت، امیدت و رضایت خاطرت را فدای آن مقدّمه چینی نکرده باشی؛ خلاصه اینکه اگر چنان مشغول همان کارها باشی که اگر ناگهان مردی، مرگت به معنایی که در بالا گفتم نابهنگام نباشد. یعنی به قدر وسعت شیره زندگی را مکیده باشی، زمین عمرت را به قدر توانت درو کرده باشی و احساسات خوبی که در توانت بوده را تجربه کرده باشی. اما به راستی چطور می توان برای رسیدن به چیزی ماه ها و سال ها تلاش کرد، اما چنان زندگی کرد که با مرگ، زندگیِ نیمه کاره و تلف شده ای را وداع نکنیم؟ می خواهم دوباره به نوشته پیشینم برگردم: به تردید در ساختار چندپاره ای که در ذهنمان داریم، به تردید در مقدمه دیدن دوره ای و انتظارِ رسیدنِ به متن اصلی زندگی، به آن شکاف میان آنچه هستی و می خواهی باشی. راستش فکر می کنم پاسخ این سؤال در همین تردید کردن است. در این است که همه زندگی را متن اصلی ببینیم، در اینکه زندگی کردن را برای رسیدن به چیزی تعلیق نکنیم یعنی اراضای اصیل ترین و عمیق ترین خواسته هایمان را به هیچ دلیلی به تأخیر نیندازیم و قربانی نکنیم.
می دانم دشوار است و این ایده چالش های نظری فراوانی دارد. اما تصوّر می کنم ناگزیر است. هر کس باید خودش آن را بورزد، با آن زندگی کند و بیازماید تا شیوه مناسب خودش را بیابد؛ شیوه ای که در آن همه چیز وزن ِ درستی پیدا می کنند. چنانکه اگر مرگمان ناگهان فرا رسید، سبکی ِ لحظاتی که نزیسته ایم، داغ ِ دل عزیزانمان و اضطراب خاطر دیگرانی که به ما فکر می کنند نباشد.
سلام. من محمود مقدسی هستم.