مَغاکِ خودساخته
وقتی نوجوانی، زندگی ات مقدّمه شاد و مفرّحی است برای آینده ای که در موردش خیال پردازی می کنی و به آن امید داری. هر چه بزرگ تر می شوی، صفحات این مقدّمه بیشتر و بیشتر می شوند. بعد به جایی می رسی که قرار بوده شروع ِمتن اصلی باشد. خیلی از آن خوشی ها، امیدها و آرزوهای نوجوانی و سال های آغاز جوانی برای این موجّه بودند و به دل می نشستند که مقدّمه بودند و با ریسمان امید، اعتبارشان را از آینده ای می گرفتند که روزی بنا بود برسد. اما زمانی که به آن قرار معهود و آن "فردا"ی مقرّر می رسی می بینی ظاهراً مقدّمه ات چنان پر و پیمان نبوده که حالا مجال ِ "به موقعِ " متن اصلی باشد. ممکن است سرخورده شوی و در خودت و توانایی هایت عمیقاً شک کنی ، ممکن است دوباره تکان کوچکی به خودت بدهی تا کاستی ها را یکی دو ساله جبران کنی و برسی به آن جا که بنا بود متن اصلی ات باشد. حتی بعید نیست مقدّمه نویسی را همینطور ادامه بدهی، آنقدر که در 50 سالگی هم فکر کنی روزِ موعود زمانی فرا می رسد. اما کمی بعد کار به جایی برسد که متن اصلی را به جای واقعیت در خیال و توهماتت بسازی. بنا را بر این بگذاری که کسی که می خواستی شده ای؛ اما این اتفاق تنها یک روایت اول شخصِ آمیخته به توهم و آرزواندیشی باشد. البته ممکن هم هست واقعاً همان جایی باشی که می خواستی باشی. مقدّمه ات خود به خود و بی آنکه تو بفهمی به متن اصلی پیوند خورده باشد و تو همان جایی باشی و مشغول همان کاری باشی که پیش تر ها به آن امید داشتی. یعنی مسیر را دقیقاً مطابق برنامه آمده باشی. و دلخوش و شاد تا بزنگاهی دیگر، بی تنش ادامه بدهی.
اما حالتی هم هست که با همه این ها فرق دارد. می رسی به آنجا که قرار بود سرآغاز متن اصلی باشد. بعد یک هو به خودت که نگاه می کنی می بینی در اصلِ این ساختار مقدّمه و متن اصلی شک کرده ای. یک هو می بینی با یک جستار مواجهی که مقدمه و ذی المقدمه و همه چیزش در دل همند. می بینی تا به حال هم در متن اصلی بوده ای و به خطا فکر می کردی که بناست دوره ای مقدّمه دوره دیگری باشد. بعد حس می کنی اگر این ساختار مقدمه و ذی المقدمه را ادامه بدهی همه عمر را از دست خواهی داد. اگر همینطور ادامه بدهی ممکن است هیچ وقت راضی نباشی و خودت را نبخشی. برای چه چیز نبخشی؟ برای اینکه مقدّمه را خوب فراهم نکرده ای، برای اینکه شاید هدف گذاری ات برای اصلِ زندگی اشتباه بوده، برای اینکه زمانه عوض شده و دیگر آن متنی که به دنبالش بودی خریداری ندارد و حتی خودت هم دیگر دلباخته آن نیستی، برای اینکه حالا ارزش هایت عوض شده و جهان را جور دیگری می بینی، حتی برای اینکه ضعیفی، برای اینکه شکست هایی خورده ای، کارهای ضعیفی انجام داده ای و ... . راستش من این روزها به این نگاه خیلی نزدیکم. امروز شکافی می بینم میان مقدّمه و متن اصلیِ مورد انتظار خودم. این شکاف آزارم می دهد. یعنی تا همین اندکی قبل بیشتر آزارم می داد. برای رفع رنجشی که خودم بانی اش بودم مدام به دو سوی شکاف نظر می کردم و سعی می کردم آن ها را جور دیگری بفهمم. تلاشم را بیشتر می کردم و زور بیشتری می زدم. اما زمان زیادی برد تا به خودِ شکاف، به این مغاکِ خودساخته تردید کنم. کانون دلمشغولی ام را مدّتی است عوض کرده ام. شاید زمان آن رسیده باشد که ساختار فاصله انداز ِ مقدمه و ذی المقدمه را ترک کنم. شاید موهبت های بزرگسالی زمانی می رسند که آنچه هستم را بپذیرم. امید داشته باشم، ولی نه امیدِ به جایی رسیدن که امیدِ بهتر شدن؛ در همین متنی که همه اش متن اصلی است.