فلسفیدن در قهوه خانه
چند روز پیش برای تعمیر ماشینم رفته بودم تعمیرگاه. تعمیر ماشین کمی طول می کشید ولی نه آنقدر که بروم و برگردم. قطعه هم لازم داشت که خودم باید همان اطراف می بودم برای خرید. برای همین رفتم قهوه خانه ای حوالی تعمیرگاه. دور تا دور مردان جوان، میانسال و حتی مسن نشسته بودند، قلیان می کشیدند و چای می خوردند. گرسنه بودم. املتی سفارش دادم و کنار یکی از میزها نشستم. میز روبروی من چند مرد میانسال و یک مرد جوان نشسته بودند و داشتند گپ می زدند. حسّم این بود که به اقتضای قهوه خانه حرف های بی ربط و بی سر و تهی می زنند؛ نهایتاً در مورد اقتصاد و سیاست و این جور چیزها. اما بحث جدی تر از این ها بود. بحث هرچند با ادبیاتی ساده اما در مورد تصورات مختلف از خداوند بود. منتظر املتم بودم که شنیدم یکی از آن میانسال ها که البته می شد کم و بیش پیرمرد حسابش کرد گفت: "دیروز به فلانی گفتم تو رو به خدا نمیسپرم ، تو رو به خودت میسپرم." بعد در توضیح حرفش گفت: "چون همه ما جزئی از خداییم، خدا تو درون ماست". مرد میانسال دیگری که چهره جذاب و ریش مرتب و تمیزی داشت گفت: "اصلاً بذار به سبک خودم بگم همین حرفو. ما کم سوادها میگیم انا لله و انا الیه راجعون. یعنی ابتدا و انتها خودشه، این وسط هم خودشه، ما فکر می کنیم مستقلیم. مگه غیر از اینه؟" بعد یک هو بی هوا گفت: "آیت الله طالقانی رو که همه قبول دارید؟ اوایل انقلاب یک روز توی درس های قرآنش گفت ..." و حکایتی را تعریف کرد که جزئیاتش را یادم نیست. خلاصه اینکه بحث پیش رفت و پیش رفت ولی یک جایی متوقف شد. انگار بیش از آن نه کسی حرفی برای گفتن داشت و نه کسی تحملش را داشت. مسئله سخت شده بود. یک هو یکی از همان میانسال ها که تمام این مدت ساکت بود گفت: "راستی اون موتوری که ثبت نام کرده بودم رو دارن تحویل میدن." و با این حرف مسیر بحث عوض شد و کشیده شد به اقتصاد و سیاست و بد و بیراه گفتن به این و آن و مقایسه زمان حال با زمان شاه.
در این فاصله املتم رسیده بود و مشغول خوردن شده بودم؛ یک پیش دستی پر از سبزی، یک پیاز برش خورده و نان بربری داغ. کم و بیش هنوز حواسم به میز روبرویی بود ولی رفته بودم توی فکر. با خودم می گفتم من که فلسفه خوانده ام و اتفاقاً مدت ها هم قطب نمای مطالعه کردنم درد خدا بوده، چیزی بیش از افراد میز روبرویی می دانم یا نه؟ یعنی اگر کسی می گفت فرض کن شما متخصص، چیز بیشتری بگو، آیا واقعاً چیز بیشتری برای گفتن داشتم؟ دیدم نه تنها حرف اضافه ای ندارم که شاید به تبعیت از کانت و ویتگنشتاین، سکوت را ترجیح می دهم. خلاصه دیدم تخصص من شده است خوب سؤال پرسیدن، پیش فرض ها را بیرون کشیدن، لوازم فهم و پاسخ یک سؤال را روشن کردن و تلاش برای دقیق تر اندیشیدن. محک سختی است. مکانیک تخصص اش تعمیر ماشین است، قهوه خانه چی، چای و قلیان دادن به مردم، نانوایی کارش نان پختن است، یعنی همان کارهایی که همه ما انتظار داریم. ولی فیلسوف کارش آنی نیست که همه انتظار دارند. همه انتظار دارند چیز بیشتری بداند ولی وقتی می پرسی می بینی الزاماً چیز بیشتری نمی داند. لااقل آنجا که کار به متافیزیک کشیده می شود. به خودم نگاه کردم و دیدم من کمتر از آن ها می دانم. یعنی حس دانستنم کمتر است. فکرهام را متوقف کردم. به قلیان کشیدن فکر کردم. املتم را با لذّت خوردم. غذام که تمام شد بلند شدم. قلیان هم سفارش ندادم. باید به ماشینم می رسیدم. قهوه خانه را هم فلسفی کرده بودم.
--------------------------------
دوست عزیزم دکتر غلامرضا اصفهانی، پس از مطالعه این مطلب چند سطری در مورد آن نوشته و از طریق تلگرام برایم ارسال کردند. با اجازه ایشان، آن نوشته را در ادامه می آورم:
1. بسیارخوب! مطلب را مطالعه کردم و بهره بردم. "چنین گفت زرتشت" نیچه با این درآمد آغاز می شود که زرتشت پس از سال ها از غار خویش بیرون می آید و به پیری بر می خورد. وی پس از گفت و گویی کوتاه از زرتشت می خواهد که چیزی از فرزانگیِ خویش بدو ببخشد، زرتشت در پاسخ می گوید:"بگذار تا چیزی از تو نستانده ام از این جا بروم، از آن که من چیزی ندارم که به تو ببخشم!"[نقل به مضمون]، برداشتِ نیچه از فرآیندِ فلسفیدن از سخنانی که در این جا بر زبانِ "زرتشت" نهاده است هویداست : تهیگی!
2.سرآغازِ این برداشت از فلسفه، که نزد فیلسوفانِ دیگر نیز وجود دارد، بی گمان سقراط است. کسی که یک بار برایِ همیشه به اندیشه ورزان آموخت که فلسفه داناییِ به نادانی ست. آغازگاهی آیرونیک: می دانم که نمی دانم! اگر می دانی چه گونه می گویی نمی دانم و اگر نمی دانی چه گونه دم از دانستن می زنی؟ باری منتهی درجه ی جهد فیلسوف کشیدنِ بارِ نادانیِ خویشتن است. پذیرفتنِ مسئولیتِ نادانیِ خویش. فیلسوف بر سرِ دوراهه ای خطیر قرار گرفته است: 1.الغاء جست و جو گریِ حقیقت 2. کوشش در راهی که هم-از-نخست به تناهیِ خود در آن راه باورمند است. که می داند که به تمامه در نخواهد یافت. مسیر نخست درخورِ فیلسوف نیست. چرا که با الغاء حقیقت جویی باید یکسره تن به دروغ هایِ حقیقت نمایی بسپارد که خود از دروغ آگینیِ شان آگاه است. آن که به نادانی خود داناست، خود را به دروغ نمی سپارد، از آن که عمل به دروغ بر مبنای باور دروغ رخ می دهد، و آن را که باوری بدان مبناهای دروغ اندود در دل نیست چه گونه توان سرسپردن به آن ها هست؟ آن چه باقی می ماند راه دوم است: به دوش کشیدن بار نادانیِ خویشتن. تلاش برای آن که مگر نفحه ای از شمیم حقیقت را دریابد. این جاست که وقتی راه راستین رخ می نماید تن دادن به اندکی از دروغ ها به قدر ضرورت که زندگانی را میسّر تواند کرد و باب حقیقت جویی را باز، میسّر می شود.
3. احساس شرم از نادانیِ خویشتن، فضیلتی فیلسوفانه است که در نوشته ی تو هم به خوبی آشکار شده است. راویِ داستان، بارِ دیگر خود را با مسئولیتِ گریزناپذیرِ فلسفی خویش رویارو دیده است و این امکان را وام دار فضیلتِ شرمِ خویشتن است، همان که "خویشتن داری" اش می نامند. خویشتن داری در مواجهه با خود. گول نزدن خود که باری من "می دانم" و اعتراف به نادانیِ خویشتن. گوهرِ فلسفه!
4. آن چه که در بالا نگاشته آمد در حکم درس پس دادن است و فقط از باب ادایِ دین به محبّتی ست که کردی و مطلب را هم-خوان نمودی که درویشان جز کلام چیزی به هدیّت نمی توانند داد: هذه مِن جَمَرات قلبک!