خیلی از ما آدم‌ها وقتی به کاری یا چیزی میلی نداریم، فکر می‌کنیم خب، میل نداریم و تمام. یعنی اگر به چیزی میل نداریم نمی‌توانیم هم میلی به آن داشته باشیم. بی‌خیالش می‌شویم. خیلی که موشکاف‌تر باشیم، می‌گوییم لابد دلیلی دارد که به فلان کار یا فلان چیز میل ندارم. مثلاً ناخودآگاهم آن را نمی‌خواهد و پس می‌زند؛ تجربه ناخوشایندی دارم که خواستن فلان چیز یا انجام دادن فلان کار تداعی گر آن است و.... خلاصه اینکه بی‌میلی من دلیلی دارد که نمی‌توانم کاری برایش بکنم یا اگر هم بتوانم بکنم، مستلزم این است که خیلی چیزهای دیگر تغییر کنند تا نتیجه‌اش بشود تغییر این بی‌میلیِ من. این قبیل بی‌میلی‌ها و این قبیل موقعیت‌ها کم نیستند و خیلی از ما بسیاری از بهترین تجارب ِممکن را بواسطه همین بی‌میلی‌ها از دست می‌دهیم. مثلاً میل به رفتن به جلسه، مهمانی یا کلاسی را نداریم که اگر می‌رفتیم، ممکن بود یک موقعیت شغلی خوب یا تجربه یک دوستی ارزشمند پیش رویمان قرار بگیرد. یا مثلاً میلی به بیرون رفتن از خانه نداریم که اگر می‌رفتیم، حال و احوالمان کلی تغییر می‌کرد. یا میل به خواندن کتابی که دوستی توصیه کرده نداریم که اگر می‌خواندیم، کلی افق‌های جدید پیش رویمان گشوده می‌شد. از این مثال‌ها فراوان می‌توان زد.

گاهی اوقات خوب است آدم اگر به چیزی میلی ندارد، قضیه را مختومه نبیند. یعنی فکر نکند اگر میلی ندارد لابد چنان علّت سخت و تغییرناپذیری دارد که بهتر است بی‌خیالش بشود. اصلاً چرا باید مسئله را اینقدر جبری دید؟ یعنی چه که من میل ندارم، پس فلان کار را نمی‌کنم؟ پس شناخت و تصمیم این وسط چه کاره‌اند؟ خیلی اوقات کاری را درست می‌دانیم ولی چون میل نداریم انجامش نمی‌دهیم. پس این قضاوت که فلان کار درست است کجا می‌رود؟ گاهی اوقات لازم است شناخت‌هایمان را جدی‌تر بگیریم و به تعبیر خودمانیش خیلی لیلی به لالای امیالمان نگذاریم.

 

خوب است گاهی اوقات وظیفه را جدی بگیریم. وظیفه و عمل به وظیفه برای خیلی از ما طنینی منفی دارد. اما راستش خیلی اوقات عمل به وظیفه که الزاما، با عمل مطابق میلمان همراه نیست، ما را از وضعیتی که در آن هستیم؛ از بن بستی که در آن قرار گرفته‌ایم خارج می‌کند؛ ما را از خودمان بیرون می‌کشد. اگر بنا باشد فقط مطابق میل یا بی‌میلیمان عمل کنیم، انگار عنان زندگیمان را به چیزی جبری سپرده‌ایم. خیلی اوقات عمل به وظیفه، یک جور جادادن به تأثیر شناخت‌ها و قضاوت‌هایمان در کارهاییست که می‌کنیم؛ یک جور به دست گرفتن عنان زندگی است؛ یک جور از خود بیرون آمدن و تغییر است. خیلی اوقات عمل به وظایفی که در قبال خودمان، پدر و مادر، همسر، دوستان، شاگردان و ... داریم، یک نوع کاربرد رهایی بخشی دارند. البته عمل به وظیفه را هم می‌توان بر اساس میل تفسیر کرد. به این معنی که وقتی به وظیفه‌ای عمل می‌کنیم، هر چند ممکن است به متعلّق آن وظیفه میلی نداشته باشیم، ولی به هر دلیل یک میل مرتبه بالاتری به عمل مطابق وظیفه داریم که این میل مرتبه بالا‌تر ما را وا می‌دارد که خلاف میلیمان به عملی دست بزنیم. هر جور که تفسیر کنید مهم نیست؛ مهم این است که گویا وظایف ربط و نسبتی با شناخت‌ها و داوری‌های کلیمان در مورد زندگی دارند. البته نمی‌گویم آدم همه‌اش به دنبال وظیفه باشد و حالت خودانگیخته و تکانشی‌اش را کنار بگذارد؛ اما حرفم این است که گاهی اوقات عمل به وظیفه، و یک سری کار‌ها را از سر وظیفه انجام دادن، غلبه بر جبری دیدن کنش‌های خود و دیگران و در نیفتادن به ورطه امیال و در نتیجه بهتر شدن کیفیت زندگی آدم هاست. حس می‌کنم ما (من و شاید شما) خیلی داریم به سمت جبرانگاری و منفعل بودن پیش می‌رویم. اینطوری حالمان خراب‌تر می‌شود و خیلی فرصت‌ها را برای تغییر و بهبود از دست می‌دهیم.