جهانی که جای انسان نیست
۱. کودک در مرحلهای از رشد هنوز به این درک نرسیده است که بتواند اشیاء از جمله پدر و مادر را از «من» تشخیص دهد. روانکاوان این مرحله را با وصف خودشیفتگی نامحدود دوران کودکی میشناسند؛ زمانی که کودک هر چند به ایگوی خود دسترسی پیدا کرده است اما هنوز نمیتواد وجود اشیاء و رابطهها را مستقل از خود تشخیص دهد.
۲. یکی از مهمترین عناصر سنتهای عرفانی گوناگون، تلاش فرد سالک برای فنای فی الله است. فرد طی سیر و سلوک شخصی از منیّت خویش خالی میشود و یکسره خود را با تمام عناصر و اجزا و اوصاف و تواناییها و تاریخچه و خلاصه همه چیزش در ذات واحد اشیاء و در هستی لایتناهی الهی درمی بازد. فرد در این حرکت، تشخصاش را از دست میدهد و با فنای در ذات الهی به نوعی جاودانگی و خلود دست می یابد. به نظر میرسد نه فقط عرفا که خیلی از ما انسانهای معمولی هم با این ایده ارتباط برقرار میکنیم و آن را درک میکنیم و شاید تمایل پنهان و آشکار بسیاری از ما به آموزههای عرفانی و سلوک عارفانه و حتی خود عارفان از این جهت باشد.
حالا بیایید این دو مسئله را در کنار هم بگذاریم و کمی فکر کنیم: در ابتدا همه چیز «من» است و دیگران و اشیاء و سایر اجزای جهان، هیچ استقلالی از فرد ندارند. بعد کودک ذره ذه و گام به گام به تمایزها پی میبرد: ابتدا تمایز اشیاء و انسانها به مثابهٔ شیئ؛ در مراحل بعدی، تمایز آدمها از او و استقلال آنها از یکدیگر به مثابهٔ فرد انسانی. اینگونه میشود که انسان از مرحلهای که تنهایی هیچ معنایی ندارد، چون همه چیز خود اوست و او خدای عالم است به مرحله تمایزها و تفاوتها و درک تنهایی پا می گذارد. با رشد بیشتر، تنهایی او نیز بزرگتر و عمیقتر میشود و کم کم این میل در درونش پدید میآید که این تنهایی وجودی را به طریقی و با تلاشی از میان بردارد. اما او میوهٔ آگاهی را خیلی پیشتر خورده است. انسان دیگر همه چیز را فهمیده و به تمایزها و تفاوتها پی برده است. پس این بار چاره در حل کردن چیزها در خود نیست، بلکه باید خود را در چیزها کند تا از هر آنچه مایهٔ تفرّد و تنهایی اوست خالی شود. اینگونه انسان میتواند بار مسئولیت و تنهاییِ ناشی از «فرد شدن» را از دوش خود بر زمین بگذارد. این هم شاید نوعی خود شیفتگی است: اینکه وقتی فرد نمیتواند همه چیز را ذیل «من» خود بگنجاند، من ِ خود را در همه چیز حل کند و از آن پس نشانهای از او در همه چیز یا نشانهای از همه چیز در او باشد. هر چه هست، به نظر میرسد این دو مرحله از رشد آدمی که شاید بتوان از دومی به عنوان مرحلهٔ دینی یا مرحله عرفانی یاد کرد، شباهتهای زیادی با هم دارند. گویی انسان تمام عمر نمیخواهد و نمیتواند با این جهان که همه چیزش جدای از اوست و او در میان آن تنهاست کنار بیاید.