چند مطلب قبل در مورد نیاز ما انسان‌ها به تحریف واقعیت نوشته بودم. در این نوشته می‌خواهم یکی از نمونه‌هایی که به کرّات برای خودم اتفاق می‌افتد را با شما در  میان بگذارم. تصور می کنم تعدادی از شما هم با مشکلی که من از آن حرف می‌زنم دست به گریبان هستید و خواندن این متن برایتان خالی از لطف نخواهد بود. مدتی است وقتی به خودم نگاه می کنم می بینم مدام به دنبال اعتماد کردن به دیگران هستم؛ اعتمادی که در این جهان مبهم و پر اضطراب، سخت به آن نیازمندم. قصد داشتم در نوشته‌  دیگری در مورد وحشت زا بودنِ "جهان ناشناخته" و ترس ما از "واقعیت‌های مبهم و گنگ" بنویسم. اما بگذار همین جا کمی توضیح بدهم.

 

گمان می‌کنم یکی از دلایل نیاز ما به شناخت و همینطور لذت بخش بودنِ شناختِ جهانِ بیرون، دنیای درون و همینطور نسبت ما با جهان بیرون از خودمان در این است که وقتی چیزی را می‌شناسیم، احساس امنیت می‌کنیم. یک جور احساس کنترل پیدا می کنیم. می‌توانیم چیز‌ها را پیش بینی کنیم و در ‌‌نهایت می‌توانیم از مخاطره آمیز بودن وضعیت‌های جزئی و کلی زندگیمان بکاهیم. برای همین هم اصلاً گاهی اوقات که زیاده از حد احساس خطر می‌کنیم، پیش از آنکه به‌ شناختی کافی دست پیدا کنیم، در مورد چیزی یا کسی که نسبتی با آن داریم به خطا به شناختی ناکافی بسنده می کنیم و دست به داوری می زنیم. یعنی ذهنمان را از حالت میانه‌ای که همچنان در آن زنگ خطر به گوش می‌رسد خارج می‌کنیم. این هم خودش یک نمونه از دست کاری واقعیت است. خیلی مواقع از سر ترس یا تنبلی این کار را می‌کنیم و  بی آنکه اخلاقِ باور یعنی ضوابط کافی و درستِ رسیدن به یک باور را رعایت کرده باشیم، در مورد چیزی یا کسی داوری می‌کنیم. خلاصه اینکه به نظر می‌رسد یکی از غایات شناخت، کاهش تنش روانی و احساس خطر و کسب اطمینان و پیش بینی پذیری است.

 

برگردیم به حرفی که در ابتدای نوشته‌ام می‌زدم. گفتم حس می‌کنم به دنبال اعتماد کردن به دیگران هستم و نیاز دارم کس یا کسانی را پیدا کنم که از جانبشان احساس خطر نکنم. وقتی به دوستی هام نگاه می‌کنم، می‌بینم فقط با کسانی مانده‌ام که به من احساس اعتماد می‌دهند. اما از یک جایی به بعد همین نیاز به اعتماد کردن باعث می‌شود چشم و گوشم را بر رفتارهای مختلف این دوستان معتمد ببندم و فقط رفتارهایی را ببینم که اعتمادم را زیادتر می‌کنند یا لااقل همه رفتارهای آن‌ها را به گونه‌ای بفهمم که اعتمادم را دست نخورده باقی بگذارند. لبّ مطلب این است که نمی‌توانم و نمی‌خواهم در جهانی سیّال و متغییر زندگی کنم. دوست دارم / نیاز دارم جهانم چایی شناخته شده و قابل اطمینان و پیش بینی پذیر باشد. نمی توانم تنش مواجه‌های متعدد و موقعیت‌های انرژی بر را تحمل کنم. می‌خواهم به جغرافیای شناخته شده‌ای پا بگذارم که اجزا و عناصرش برایم وجشت زا نباشند. برای همین هم به هر چیز شناخته شده یا هر آدم قابل اعتمادی چنگ می‌زنم. آدم‌های قابل اعتماد برای من لنگرگاه‌هایی در میان دریایی طوفانی‌اند. جایی که می‌توان بی‌خطر، بی‌نیاز به نگاه کردن به پس و پشت و چپ و راست ، اندکی درنگ کرد و آسود. برای همین هم مدام در دوستان باقیمانده‌ام، و در خانواده‌ام، به دنبال نشانه‌هایی هستم که اعتمادم را تشدید کند. و خب، به خوبی می‌توانی آن سوی قصه را هم حدس بزنی. هر چیزی که اعتمادمر ا سلب کند، جهانم را به شدت به هم می‌ریزد، خصوصاً اگر از جانب دوست یا عزیزی باشد که به او اعتماد کرده‌ام. بزرگ‌ترین رنج‌های من از همین اتفاقات است و مدام سعی می‌کنم از آن‌ها دروی کنم. نتیجه این نیاز و تلاش ممکن است به تحریف واقعیت منتهی شود.

 

به نظر می‌رسد واقع سیال‌تر، متغییرتر، پیش بینی ناپذیر‌تر، نامنسجم‌تر و شکننده‌تر از چیزی است که ما آدم‌ها انتظارش را داریم. برای همین هم شکنندگی جسمی و روانی ما خیلی اوقات ما را به تحریف واقع می‌کشاند. ما به جغرافیای آرامی نیاز درایم که در متن واقعیت پیدا نمی‌شود. برای همین هم برج و باروی خودمان را می‌سازیم؛ برج و بارویی که باز هم شکننده و آسیب پذیر است ولی گویا چاره‌ای از آن نیست.