زخم های فرساینده قدیمی
کاستیها، عیبها و ناتوانیهای روحی و شخصیتی آدمها که معمولاً اغلبشان یادگار تولد و تربیتِ سالهای آغازیناند، مثل زخمهای کوچکی هستند بر تنهٔ نهال تازه پا گرفتهای، که هر چه این نهال بیشتر رشد میکنند، این زخمها هم بزرگ و بزرگتر میشوند. خیلی از آنها در آغاز شاید مایه ملاحت و دوست داشتنی بودن کودک یا نوجوان باشند، یا اصلاً به چشم نیایند، یا هر از چندی، سالی یکی دو بار مسئله ساز شوند ولی زمان و رشد، همه آنها را به سمت حادتر شدن بیشتر دیده شدن و در نهایت تلختر شدن میبرد. خیلی از وسواسها، اعتماد به نفس نداشتنها، خودکم بینیها، ترسها، اضطرابها، بدبینیها، خوخواهیها، دیگرآزاریها و خیلی ضعفها و رذایل دیگر، ریشه در تولد و تربیت دارند و فقط پس از سپری کردن دوره نهفتگی به چشم میآیند. وقتی تنهٔ این نهالِ کوچک رشد کرد و بزرگ شد، این زخم ها بیشتر و بیشتر به چشم میآیند و در نهایت کار به جایی میرسد که زندگی این نهالِ رشد کرده و این درختِ در آستانه شکوفایی را به خطر میاندازند. از این تمثیل بگذریم، حرف این است که اغلب ضعفهای آدمها در مراحل مختلف عمر، همان ضعفها و کاستیهای قدیمی هستند که حل نشده رها شدهاند. بعد همانها که قبلاً چیزی به نظر نمیرسیدند، میشوند معضل زندگی آدم، مایه خراب کردن رابطههای خوب و صمیمی و در نهایت مایه شکستهای تأثیرگذار و سرنوشت ساز.
بگذار مقایسهای بکنم تا تکلیف روشنتر شود: فرض کن شاگرد اول کلاس هستی و به خاطر اخلاق خوبت و احترامی که به بقیه میگذاری همه دوستت دارند. اما یکی دو تا مشکل داری که خیلی هم جدی نیست. مثلاً اینکه سخت گیر نیستی و قدرت «نه گفتن» چندان زیادی نداری و اگر کسی کاری از تو بخواهد انجام میدهی، یا اگر کسی اشتباهی در حقّت کرد راحت میبخشی. خلاصه اینکه خیلی چیزها را خیلی کش نمیدهی و اگر کاری هست که میتوانی انجام بدهی، دلیلی نمیبینی که آن کار را نکنی یا اگر مشکلی هست که کسی حلش نمیکند، تو عار نمیدانی و حلش میکنی. همین دیگر، سخت گیر نیستی و خیلی خودت را از عالم و آدم محق نمیدانی. در همین زمان دوستی داری که اگر نخواهم تصویر سیاه و سفیدی ارائه کنم، نه دقیقاً برعکس تو ولی در اغلب این زمینهها متفاوت با توست. نه اینکه از عالم و آدم طلب داشته باشد ولی خب، برای هر کسی، هر کاری نمیکند؛ چشمش را روی هر خطایی از جانب دیگران نمیبندد و زیر بار حل کاستی یا ضعفی که بقیه هم میتوانند جفت و جورش کنند، نمیرود. اتفاقا ً این دوست، آدم بدی هم نیست. همین که آسیبی به کسی نمیزند برای خوب بودنش کافی است. هر دوی شما رشد می کنید و بزرگ می شوید با این تفاوت که هر چه زمان جلوتر میآید، این روحیهٔ تو ذره ذره جلوی رشدت را میگیرد، وقتت را تلف میکند، ذهنت را درگیر میکند، مایه عذاب وجدانهای پی در پی ات میشود، اعتماد به نفست را پایین میآورد و حتی دیگران را هم که انتظار زیادی از تو دارند را طلبکار میکند. خلاصه اینکه میافتی در یک چرخه معیوب و همینطور اوضاع روحی و حتی احوال بیرونی و شرایط زندگیات خراب و خرابتر میشود. اما آن دوست تو تقریباً به هیچ کدام از این مشکلات بر نمیخورد. او زندگی خودش را میکند، به کسی هم آسیبی نمیزند ولی از حق خودش هم نمیگذرد، ماستمالیهای دیگران و تنبیلیها و ضعفهای آنها را هم حل و فصل نمیکند و خلاصه مسیر رشد خودش را میگیرد و پیش میرود. میافتد در یک سیکل مثبت و مدام اعتماد به نفسش، حس تشخصاش و خیلی چیزهای دیگرش افزایش پیدا میکند و چون خواستههای آدمها از خودش را بیهوده بالا نبرده، کمتر کسی را هم ناراحت میکند و کسی هم از او طلبکار نمیشود. در نتیجه، قصه از این قرار میشود که آن بچه باهوش و مهربان و دوست داشتنی که تو باشی، کم کم هزار و یک مشکل پیدا میکنی و سختیهایی میکشی که خیلیها حتی خودت هم ممکن است ندانید چرا و این بچه نسبتاً خودخواه و بیتفاوت، رشد میکند و کم کم بقیه در حد معقول و متناسبی قبولش میکنند و مثلاً ۲۰ سال بعد از خیلی جهات از تو موفقتر و محبوبتر میشود و حتی حال روحی بهتری هم پیدا میکند. حالا باز در مورد این مقایسه هم زیاده روی نکنم. جان کلام اینکه ضعفهای جزئی، وقتی به قدر کافی متعلَّق پیدا کنند و تکرار شوند و زمان بر آنها بگذرد، با فرسایشی تدریجی، کم کم به جایی میرسند که زندگی آدم را مختل میکنند و او خودش نمیفهمد چوب چه چیزی را میخورد. از خودش میپرسد من که به کسی بدی نکردم، پس چرا به اینجا رسیدم؟ غافل از اینکه در مورد بعضی چیزها باید تأمل کرد و پیش از اینکه مسئله ساز شوند کاری برایشان کرد. حالا یا محیط کمک میکند و مشکلتت حل میشود یا خودت باید ملتفت شوی و کمر به حلشان ببندی.
در این میان معمولاً خانواده و جامعه و جمع دوستان و... هم در این مشکلات سهم به سزایی دارند. آن ها به هر دلیلی روی یکی دو صفت فرد متمرکز میشوند و بچه که ناخودآگاه به دنبال دوست داشته شدن و محبوبیت خصوصاً از جانب والدین است، آن اوصاف کاستی آلود را در خودش رشد میدهد. بعد که بزرگتر میشود یک هو به خودش نگاه میکند و میبیند آن خراش جزئی و نادیده گرفتنی که باعث میشد وقتی از پسر همسایه کتک میخورد به کسی چیزی نگوید یا در مدرسه مدام تغذیهاش را به این آن بدهد حالا به یک جراحت چرک آلود و بزرگ بدل شده و زندگیاش را مختل کرده است.
این قصه در مورد هر کدام از ما به نوعی رخ میدهد. خارج از حوصله است که مثالهای بیشتری بزنم، یکی دیگر از همین ضعف ها وسواسها و حساسیتهای شخصی است، سویهٔ منفیاش هم میشود خود بزرگ بینی و غرور که کم کم آدم را تنها و تنهاتر میکند یا بدبینی جزئی که آخر کار به بدبینی از عالم و آدم منتهی می شود و.... . در چنته خودم و در سرنوشت دوستانم از این چیزها کم سراغ ندارم. تو هم نگاه کنی میبینی همه آدمهای بزرگ سال اطرافت درگیر این" زخمهای بزرگ شده" هستند. زخمهایی که مدام انتخابهای سرنوشت ساز زندگی هایشان را تحت تأثیر قرار میدهند و اوضاع را از آن چه هست خراب تر می کنند.