نمی‌دانم به درون گرا یا برون گرا بودن مربوط می شود یا دلیل دیگری دارد. هر چه هست، رابطه برای من خیلی مهم است. منظورم از رابطه همه اقسام رابطه‌های انسانی است؛ به خصوص روابط عاطفی و صمیمانه. معمولاً خیلی به روابطم فکر می‌کنم. خیلی تحلیلشان می‌کنم، خیلی جدیشان می‌گیرم و اگر رابطه‌ای صمیمانه باشند، خیلی مراقبش هستم. حالا چرا این مقدمه را گفتم؟ راستش مدتی است به یکی از انگاره‌های کودکی و نوجوانیم فکر می‌کنم و می‌بینم چقدر این تصور از آنچه هستم و حتی از آنچه‌‌ همان موقع بودم فاصله داشته و دارد. بچه که بودم یکی دو تا فیلم دیده بودم که در آن ها کسی دنبال خدا می‌افتاد و سر از کلیسا و معبد  در می‌آورد یا سر به بیابان می‌گذاشت و در هر صورت از زندگی قبلیش می برید. بعد روابطش با دیگران تغییر می‌کرد. مثلاً راهب می‌شد و رابطه‌اش را با زنان مهم زندگی‌اش کم می‌کرد، فقط به مادرش سر می‌زد یا حال خواهرش را می‌پرسید ولی وقتی به دختر عمه یا دختر خاله یا دوست صمیمی دوران کودکی و نوجوانی‌اش می‌رسید  دوری می‌کرد، راهش را کج می‌کرد، به یک سلام و علیک خشک و خالی بسنده می‌کرد و خلاصه پا روی نفسش می‌گذاشت و به مقتضای باور راست کیشانه‌اش از روابط عاطفی خصوصاً با جنس مخالف پرهیز می کرد. بعد‌ها چندین و چند رمان هم خواندم که چنین اتفاقی به طرز عارفانه‌ و خدادوستانه ای در آن‌ها رخ می‌داد. گاهی هم ایدئولوژی و مقتضای عمل مبارزانه جای این خداجویی را می گرفت. ولی هر چه بود تقریباً در اغلب این رمان ها یک شور و اشتیاق عمیق و سرکوب شده‌ای برای تجربه دوبارهٔ آن صمیمیت کودکی یا نوجوانی با دختری که برایش عزیز بود در دل قهرمان باقی می‌ماند. در بعضی از این رمان‌ها و فیلم‌ها هم البته مدتی که می گذشت قهرمان داستان می‌فهمید راه را اشتباه رفته است و مثلاً سودای فدا کردن خود در راه خدا/ایدئولوژی/ آرمان را از دست می‌داد یا می‌فهمید برای رسیدن به خدا لازم نیست روابطش را قربانی کند یا از این هم بالا‌تر پی می‌برد که عشق انسان به خدا از عشق به همنوع می گذرد. بعد بر می‌گشت تا آن رابطه صمیمانه را احیا کند، حالا یا آن دوست زنده بود و در دسترس، و فرصت بازیافتن آن صمیمت پیش می آمد یا اینکه دیگر نبود و حسرتی مدام بر دل قهرمان باقی می‌ماند. در نوجوانی الگوی تراژیکی هم برای این تصور داشتم، دایی شهیدم با اینکه یکی از دختر‌های فامیل عاشقش بوده و خودش هم خبر داشته، به دنبال خدا سر از جبهه در می‌آورد و شهید می شود. بعد‌ها هم که بزرگ‌تر شدم، پای کرکگور(فیلسوف دانمارکی) به زندگی‌ام باز شد با آن عشق رهاشده معروفش به رگینا  اولسون برای رسیدن به خدا.

 

خلاصه اینکه با این انگاره زیاد دست و پنجه نرم کرده ام و حس می کنم انگار ادبیات و عرفان و سینما و فرهنگ و ادیان ما به احساس نوستالژیک و تراژیک این جدایی‌ها و بریدن‌ها دلبستگی خاصی دارند. از شما چه پنهان من هم مدتی این انگاره را آزمودم و‌‌ همان موقع به صرافت طبعم (و نه در اثر تفکر و تأمل) پی بردم که من مرد این میدان نیستم و پا را از این بازی بیرون کشیدم. کوتاهش کنم: همه حرفم این است که من نمی‌توانم با دین/نگاه دینی‌ای که فاصله می‌اندازد کنار بیایم. یعنی طبعم اینطور نیست و فکر که می‌کنم می‌بینم عقل و  منطقم هم با آن جور در نمی‌آید. نمی‌توانم بپذیرم رسیدن به خدا لازمه‌اش‌‌ رها کردن صمیمت و روابط عاطفی باشد. یک جور تخریب‌گری و" ستیز با خود" در دل این ایده هست که من نمی توانم تحملش کنم. نمی‌توانم بپذیرم شوق درکِ خدا و معنادار کردن زندگی با حضور خدا و عشق ورزیدن به او، روابط صمیمانه کودکی، نوجوانی و جوانی آدم را از او بگیرد. از این هم یک پله بالا‌تر، نمی‌توانم بپذیرم دینداری مانع برقراری یک سری ارتباطات صمیمانه شود، حالا چه با جنس مخالف یا چه با پیرو یک دین یا عقیده دیگر. البته امیدوارم منظورم از روابط عاطفی و صمیمانه را فهمیده باشی. به نظر من یک رابطه صمیمانه رابطه ای است که در آن فرد حس می‌کند می‌تواند نقابش را از چهره بردارد، درددل کند، تسکین پیدا کند، بشنود و تسکین بدهد. حالا ارتباط صمیمانه هم مراتبی دارد ولی خب منظورم در این نوشته، همین حد از صمیمت است. دست آخر اینکه من می‌توانم بفهمم کسی برای رسیدن به خدا از غذا خوردنش بزند، از حرف زدنش کم کند، از کم خوابی و شب زنده داری‌اش مایه بگذارد، به کم قانع باشد و دل در گرو ثروت و شهرت و این‌ها نداشته باشد ولی نمی‌توانم بفهمم در پی خدا بودن و دینداری، به ترک روابط عاطفی و صمیمانه بینجامد. من هیچ وقت با چنین دین/ برداشتی از دین کنار نمی‌آیم. پیش‌تر‌ها زور می‌زدم کنار بیایم ولی مدتی است دیگر همین تلاش را هم کنار گذاشته‌ام چون حس می‌کنم بی‌معنیست، خیلی بی‌معنیست.