بارهایی که باید برداشت و بارهایی که باید زمین گذاشت
مدتی بود خیلی کلافه بودم و به هیچ کارم نمیرسیدم. معمولاً زودتر از آنچه تصور میکردم خسته میشدم و ذهنم همیشه آَشفته بود. انگار هیچ چیز سر جایش نبود و مدام میان کارهای مختلف در رفت و آمد بودم و همه چیز را تقریباً نیمه کاره رها میکردم. خلاصهاش را همان اول گفتم؛ مدتی بود بدجوری کلافه بودم. یکی از همین روزها پای کامپیوترم نشستم و دیدم حالم از پنجرههای باز اینترنتم به هم میخورد. دو تا پنجره باز که هر کدام تقریباً ده یازده صفحه باز داشتند پر از مطالب، تحلیلها و اخبار مختلف. یک سریها را نیمه کاره خوانده و رها کرده بودم و باز گذاشته بودم تا در فرصت مناسب تمام کنم، یک سریها را هم در نوبت خواندن گذاشته بودم. کمی که فکر کردم دیدم خیلی وقتها همین اتفاق میافتد؛ یک عالمه صفحه ناخوانده دارم که آخر کار هم بالاخره یا سیستم خاموش میشود و این صفحهها میپرند یا اعصاب خودم به هم میریزد و میبندمشان، یا هم کلی وقت میگذارم و یک عالمه مطالب مختلف را میخوانم تا خیالم راحت شود از بابت دانستنشان و صفحهها را میبندم. دیدم این وضعیت چندان هم به کلافگی این روزهام بیارتباط نیست. اصلاً یکی از علائم این کلافگی همین است و شاید هم یکی از دلائل آن باشد. هر چه بود، فکری شدم. با خودم فکر کردم آیا واقعاً به دانستن همه این مطالب نیاز دارم؟ چقدر از این مطالب دانستنشان ضروری است و چقدرشان را فقط برای کنجکاوی میخوانم؟ چقدرشان را میخوانم تا از قافله عقب نمانم و اگر کسی جایی چیز گفت بیخبر نباشم و خلاصه اگر در جمعها اظهار فضل نمیکنم لااقل ابراز جهل هم نکنم؟ دیدم کم نیستند این امور بیربط و غیر ضروری. فارغ از این دلایل، دیدم یک نقش روشنفکرواری هم برای خودم قائل ام و یک سری چیزها را میخوانم چون فکر می کنم اگر کسی خودش را در جایگاه روشنفکر (بالفعل یا بالقوه) میداند، بالاخره باید از خیلی مسائل مهم جامعه سر در بیاورد. یعنی مسائلی که در جامعه مهم اند باید برای او هم مهم باشند. خیلی از مسائل هم به هم مربوطند، مثلاً فلان گفته یا تهدید سیاسی روی بازار بورس تأثیر میگذارد، نوسانات بازار بورس هم روی تجارت و معاملات، آنها هم روی زندگی مردم و مسائل معیشتی آن ها و مشکلات معیشتی هم روی خلق و خو و شادی و افسردگیشان، و اگرحتی فقط همین آخری هم برایم مهم است، باید از تمام مسائل این سلسله باخبر باشم. خلاصه دیدم این رشته سر درازی دارد و به یک موضوع و دو موضوع محدود نمیشود و اگر رهایش کنی به لطف اینترنت و رسانههای مختلف، همیشه مسئلهای در این سلسه هست که درگیرت کند و اگر از آن مطلع نباشی، احساس گناه یا خسران کنی. اما خب، با این حال و روز آشفته هم که نمیشود زندگی کرد. دیدم باید کمی خودم را جمع و جور کنم. وقتی مشکلی هست یعنی حتماً یک جای کار میلنگد. آمدم پیش خودم تقسیم بندیای کردم و کمی اوضواع احوالم را سامان دادم ( لااقل تا الآن). بعد با خودم گفتم این کار که به درد من ی خورد شاید به درد شما هم بخورد. گفتم با شما هم در میان بگذارم.
پرسش اصلی این است: چه کارهایی را باید کرد و چه کارهایی ضرورتی بر انجام دادنشان نیست؟ یا چه چیزهایی را باید دنبال کرد و چه چیزهایی دنبال نکردنشان الزامی نیست؟ و الخ. پاسخی که من به این پرسشها دادم و می دهم (هر چند ممکن است برایتان تکراری باشد) ولی چنین چیزی است: به نظر میرسد در یک تقسیم بندی کلی میتوان امور را به دو دسته تقسیم کرد: اموری که به ما مربوط اند و اموری که به ما مربوط نیستند. مربوطند یعنی چه؟ یعنی اینکه دانستنشان، انجام دادنشان یا سر و کار داشتن با آنها به نفع ماست یا وظیفهٔ ماست و انجام ندادنشان/ ندانستنشان و سر و کار نداشتن با آنها یا به ضرر ماست یا اینکه ضرری در پی ندارد و تکلیفی هم از ما زمین نمیماند ولی خب، با نپرداختن به آن ها نفعی را از دست می دهیم. اول برویم سراغ امور مربوط به ما. این امور مربوط یا مستقیماً به ما مربوط اند یا به طور غیر مستقیم. یعنی یا خودشان مربوط اند یا مقدمهٔ امر مربوطی هستند و از حیث مقدمه بودن، باید با آنها سر و کار داشته باشیم. در هر صورت این امور مربوط ِغیر مستقیم، ارجاعشان به یک امر مربوط مستقیم است. حالا این امور مربوطِ مستقیم/ غیر مستقیم یا ضروریاند یا غیر ضروری. امور مربوط ضروری اموری هستند که دانستنشان/انجام دادنشان یا سر و کار داشتن با آنها، نفعی به ما میرساند و نپرداختن به آنها هم به ضرر ماست. مثلاً مسائل مربوط به معنای زندگی،خوشبختی، بود و نبود جهان پس از مرگ، کلیاتی مهم در باب سلامت جسم و روان، خبر داشتن از حال پدر و مادر و فرزند و خواهر و برادر، داشتن حرفهای برای کسب درآمد و ... مسائلی ضروری هستند. یعنی اگر به آنها بپردازیم نفع میبریم و اگر به آن ها نپردازیم، زیان می کنیم. هر چیزی هم که مقدمه این امور باشد، به خاطر مقدمه بودن برای آن ها ضروری است. این امور کم نیستند. دستهٔ دیگری از امور مربوط، امور مربوطِ غیر ضروریاند. یعنی اموری که دانستنشان/انجام دادنشان یا سر و کار داشتن با آنها به نفع ماست ولی اگر به آنها نپردازیم، فقط نفعی را از دست دادهایم و ضرری نکردهایم.. مثلاً اینکه بدانیم فلان فروشگاه تخفیف زده است یا فلان استاد فلان مقاله را نوشته که به درد ما میخورد یا ... .
اموری که به ما مربوط نیستند هم فراوانند. امور نامربوط هم به دو دسته تقسیم میشوند: امور نامربوطِ بیضرر و امور نامربوط ِمضر. حالا اینجا هم همان بحث مستقیم و غیر مستقیم بودنش مطرح است. اما امور نامربوط بیضرر اموری هستند که اولاً دانستنشان/ انجام دادنشان یا سر و کار داشتن با آنها نفعی برای ما ندارد و گرهی از ما باز نمیکند یا کمک به انجام وظیفه یا تکلیفی نمیکند و ثانیاً نپرداختن به آن ها هم ضرر و زیانی به دنبال ندارد. مثل خیلی از اموری که ربطی به ما ندارد ولی ما الکی به آنها سرک میکشیم و کنجکاوی میکنیم. مثلاً به من چه مربوط که قیمت فلان کالای که ممکن است تا آخر عمر نیازی به آن نداشته باشم چقدر است یا فلان بازیگر هالیوود چه میکند یا فلان خواننده به چه غذایی علاقه دارد و... . دایره این چیزها خیلی وسیع است و اتفاقاً فکر و ذکر خیلی از ما مشغول همین چیزهاست. یک سری اموری هم هستند که به ما مربوط نیستند ولی وقتی مشغولشان میشویم مایهٔ ضرر و زیان ما میشوند. یکیش این است که در زندگی خصوصی مردم سرک بکشیم. خیلی اوقات کنجکاویهای بیمورد ما را به آدمها بدبین میکند، ارتباطمان را با دیگران مختل میکند یا دچار وسواسمان میکند. مثلاً من از اندیشههای فلان اندیشمند یا روشنفکر خوشم میآید، چه ضرورتی هست که بروم به او نزدیک بشوم و سر از زندگی خصوصیاش در بیاورم. این کار هیچ ربطی که به من ندارد تازه ممکن است ضرر هم داشته باشد. هیچ کس عاری از خطا نیست. خطاهایش را میبینم و همان چهار تا حرف درستی که زده است هم دیگر در من اثر نمیکند. یا مثلاً اینکه در خیابان بایستم و دعوایی را تماشا کنم؛ حداقل زیانش این است که اعصاب خودم را به هم میریزم و به آدمها بدبین میشوم. این دسته آخر هم واقعاً کم نیستند ولی خب، این روزها به لطف ارتباطات و اطلاعات گسترده مدام مشغولشان هستیم.
خلاصه اینکه به نظر میرسد باید سعی کنیم بخش اعظم تلاشمان را صرف امور مربوطِ ضروری کنیم. این امور اینقدر زیاد هستند که بعید میدانم وقت چندانی برای کارهای دیگر بماند، ولی اگر ماند به امور مرتبط غیر ضروری بپردازیم و تا جایی که میتوانیم از امور غیر مربوط دوری کنیم و لااقل دورِ امور غیر مربوطِ مضر را خط بکشیم. در هر حالت هم اگر می خواهیم عذاب وجدان بگیریم یا احساس خسران کنیم، این اجازه را فقط درحوزه امور مربوطِ ضروری به خودمان بدهیم. کمی طولانی شد ولی حالا که تا اینجای کار را حوصله کردهاید، یکی دو نکته دیگر هم بگویم.
اول اینکه: این حرفها و این تقسیم بندیها عمدتاً راه حل مسئله کنجکاوی بیمورد و تلاش برای عقب نماندن از قافله و اینها بود. در مورد آن خودروشنفکر پنداری هم به نتیجهای رسیدم که بد نیست آن را هم با شما در میان بگذارم. به این نتیجه رسیدهام که روشنفکری که نتواند مسئله خودش و اطرافیان نزدیکش را حل کند، بعید است بتواند مسئله دیگران را حل کند. برای همین دیدم بهتر است اول گرههای خودم را باز کنم، اگر وقتی ماند به دیگران هم بپردازم و رسالت روشنفکری و این جور چیزها را به انجام برسانم. مهم دیر یا زودش نیست. مهم این است که آدم دچار توهم نشود.
نکته آخر هم اینکه در بُنِ استدلالم در مورد امور مربوط و غیر مربوط این فرض بود که امر مربوط امری است که نفعی داشته باشد، یا فقدانش ضرری برساند یا نپرداختن به آن باعث بر زمین ماندن تکلیفی بشود. این فرض خودش جای نقد دارد. مثلاً میتوان پرسید فقط نفع شخصی را باید در نظر گرفت یا نفع دیگران هم در مربوط بودن یا نامربوط بودن دخیل است؟ یا اینکه در صورت تعارض منافع ، یا تعارض منافع با تکالیف باید کدام امر مربوط را بر کدام امر مربوط دیگر ترجیح داد و الخ. پرداختن به اینها از ظرفیت این بحث خارج است. مطلب بعدی هم اینکه امور مربوط و غیر مربوطِ آدمهای مختلف با هم متفاوت است. قطعاً بسیاری از امور مربوط به یک دولتمرد با امور مربوط به یک معلم یا مترجم یا بازیگر متفاوت است. و دیگر اینکه آدمهای مختلف در مورد قلمرو و دامنه امور مربوط و نامربوط با هم اختلاف نظر دارند. یکی مثل پیتر سینگر، نه تنها اطلاع داشتن از گرسنگان کشور خودمان که اطلاع داشتن از احوال گرسنگان آفریقایی و اختصاص دادن بخشی از حقوق ماهانه را برای کمک به حال آن ها وظیفه اخلاقی ما میداند و خودش هم مقدم بر همه، این کار را میکند. خلاصه اینکه بررسی دقیق این قلمروها و تعیین محدوده آن ها کار چندان ساده ای نیست و علاوه بر خودشناسی ممکن است به مطالعات روانشناختی، فلسفی و جامعهشناختی هم کشیده شود.