اسرار هستی
امشب مهمان یکی از اقوام بودیم. بعد از افطار، گوشهای نشسته بودم و با خودم فکر میکردم که یکی از بچه های فامیل کنارم نشست و شروع کرد به سؤال پرسیدن. دیدهاید وقتی کسی پزشک است، در مهمانیها همه از امراض و دردهایشان میگویند و راه حل یا نهایتاً نسخه ای از او میخواهند، در مورد اهل فلسفه هم قصه از همین قرار است. معمولاً وقتی میدانند فلسفه خواندهای یا میخوانی، مخصوصاً اگر کمی قبولت داشته باشند، شروع میکنند به سؤال پرسیدن و میخواهند در یک مجلس مشکل خدا، معنای زندگی، جبر و اختیار و آخرت و اینها را یکجا حل کنند. خلاصه اینکه تا میبینند فلسفه خواندهای دردهای ذهنی و معنویشان یکجا یادشان میافتد و تو باید کاری کنی، جادویی کنی یا اسم اعظمی به میان بیاوری که در یک مجلس همه مسئلهها را حل کنی. البته قصه این نوجوان دوست داشتنی با بقیه فرق دارد. هر دفعه همدیگر را میبینیم بحثی را پیش میکشد و بند کنجکاوی هاش را رها میکند و از فیزیک و فلسفه تا آنجا که میتواند سؤال پیچم میکند. اشتیاقش به دانستن به آدم انرژی میدهد و سؤالات بکر و نوجوانانهاش، آدم را سر ذوق میآورد. امروز سؤالش در مورد نسبت علم الهی و سرنوشت انسانها و در نهایت عدل الهی بود. ( به عقیده روانشناس ها، یک نوجوان سالم در این سن و سال حتماً ذهنش درگیر این چیزها می شود). مدتیست یاد گرفتهام خوب به سؤالها گوش کنم و فقط سر تکان بدهم. اینقدر که مخاطب همه حرفش را بزند، یکی دو بار سکوت کند و دوباره ادامه بدهد و بعد که همهٔ حرفهایش را زد و خودش را هم نقد کرد، شروع کنم به حرف زدن. به عادت همیشهام یک سری لوازم و نتایج حرفهایش را بیرون کشیدم و یک سری مقدماتی که باید روشن میشد را برایش روشن کردم تا بتوانم اگر میخواهم پاسخی بدهم روی اینها بچینم و جلو بروم و اگر پاسخی ندارم لااقل سؤالش را کمی روشنتر کرده باشم. محتوای این قسمت از بحث مهم نیست. نیمههای کار که داشتم تحلیلهای مختلفی را که شده به زبان ساده برایش خلاصه میکردم پرسید: «اصلاً خدا ما رو برای چی خلق کرده؟ چرا باید بیایم تو این دنیا که گناه کنیم؟ و... .» فکر کنید کسی این سؤالها را از شما بپرسد و انتظار جواب داشته باشد. یعنی به چشمهایتان زل بزند و با اشتیاق منتظر شنیدن پاسخ این سؤال خانمان برانداز باشد؟ سعی کردم و زور خودم را زدم تا بدون بندبازی، پاسخی به سؤالش بدهم یا لااقل خطاهای معمول این جور سؤال پرسیدنها را برایش روشن کنم. از تفاوت هدف و غاتمندی ما انسانها و خدا گفتم. از اینکه هدفمندی ما انسان ها یعنی اینکه ما چیزی را نداریم و آن را میخواهیم و به سویش حرکت میکنیم ولی خدا علی الأدعا نقصی ندارد تا هدفی داشته باشد، تا حرکتی داشته باشد و ... . باز اینجایش هم مهم نیست. کار به اینجا رسید که گفتم "بیخیال انگیزه خدا از خلق عالم شو. شاید اصلاً همونطور که عرفا می گن مسئله سرریز شدن و تجلی و اینها باشه نه هدفمندی و قصد و منظور" کمی هم از وحدت وجود برایش گفتم. بگذارید اینجای کار را بزنم روی دور تند و رد بشوم. فقط این را بگویم که اخم هاش پسرک توی هم رفته بود و زور میزد همه حرف هام را متوجه بشود. من هم بر حسب تجربه بعضی جاها را دوبار یا سه بار تکرار میکردم. آخرش به اینجا رسید که گفتم: بیا به جای اینکه از هدف خلقت عالم سؤال کنی، بپرس خدا از خلقت هر کدام از ما انسانها چه هدفی داشته. این را شاید بشود پاسخ داد. پرسید: «چه جوری؟ چه هدفی داشته؟» گفتم من نمیدانم چه هدفی داشته. ولی بگذار یک مثال بزنم. گفتم فرض کن یک روز پدرت وسیلهای برای تو میخرد و میگذارد توی اتاقت و میگوید این وسیله را برای تو خریدهام. لابد از خودت میپرسی پدرم چرا این را برای من خریده؟ باید با این وسیله چه کار کنم؟ چرا به جای فلان یا بهمان وسیله این را برای من خریده؟ و چند سؤال دیگر. فرض کن پدرت هدفی از خرید این وسیله داشته و به تو هم نمیگوید و تو هم به هیچ طریقی نمیتوانی از هدف و انگیزه پدرت باخبر شوی. تنها راهی که باقی میماند این است که شروع کنی به استفاد از ان وسیله و نحوه کار کردن با آن را یاد بگیری. لابد آن وسیله برای کاری ساخته شده و پدرت هم آن را برای استفاده کردن برای تو خریده. حالا هرقدر که نحوهٔ درستِ استفاده از آن را بهتر و بیشتر یاد بگیری و امکانهای بالقوه آن وسیله را بیشتر کشف کنی و به فعلیت برسانی، به هدف پدرت که نمیدانی چیست نزدیکتر میشوی. در واقع هدف پدرت هرچه که بوده، از مسیر استفاده کامل از این وسیله میگذرد. پس سعی کن استفاده کنی و همه ظرفیتهای آن وسیله را کشف کنی و به فعلیت برسانی، در این صورت اولاً به احتمال زیاد هدف پدرت از خرید آن وسیله را محقق کردهای و ثانیاً ممکن است بعد از همه این تلاشها و در پایان کار به این هدف پی ببری. خلاصه اینکه خدا این تن و ذهن را به تو داده، باید سعی کنی آن را بشناسی و بالقوههایش را تا میتوانی بالفعل کنی، یک نوع دسته بندی میان تواناییها و ظرفیت هات بکنی و به یک هارمونی میان قوای مختلف ذهن و روحت برسی. در این صورت هدف خدا از خلقت تو هر چه باشد به آن نزدیک شدهای. چون لابد این وسیله (تن و ذهن) را برای هدفی به تو داده و بناست کارکرد و امکانات این وسیله تو را به آن هدف نزدیک تر کند. در نهایت گفتم سعی کن خودت را (چه به عنوان یک انسان و چه به عنوان همین شخص خاص) کشف کنی و به فعلیت برسانی.
وقتی این حرفها را میزدم، خودم مدام سوراخ سنبهها و پیش فرضهای فلسفی و ایرادها و خبط و خطاهاش را میدیدم، کمی کلی گویی بود و خوشحال بودم که پسرک دنبال ماجرا را نمیگیرد وگرنه هزار و یک سؤال میشد پرسید. ولی خب، به نظرم راضی شده بود و چشم هاش برق میزد، شاید هم حوصلهاش سر رفته بود، خدا میداند. کاری که من کرده بودم این بود که یک سری فلسفههای زندگی یونانی را ساده کرده بودم برای پسرک. وقتی که تشکر کرد و رفت، به آلویی که دستم بود نگاه کردم و پیش خودم گفتم، واقعاً حرف بدی هم نیست. هدف زندگی هر چه باشد، به احتمال زیاد از مسیر به فعلیت رساندن قوای روحی و روانی آدم میگذرد. به خودم گفتم بیا آن مسئله نما (هدف از خلقت عالم) را ول کن و به این مسئلهٔ (احتمالاً) حل شدنی بپرداز. شاید کاری از پیش بردی.