حس می‌کنم ما آدم‌ها همیشه دیر‌تر از زمان واقعی می‌فهمیم که خاموش شده‌ایم. بگذار کمی این جمله را توضیح بدهم تا منظورم را متوجه شوی. فرض کن ماشینی هستی که موتورش روشن است و دارد مسیر خودش را می‌رود. بعد، این ماشین به هر دلیلی خاموش می‌شود ولی همچنان به حرکتش ادامه می‌دهد. اگر با قانون لختی (اینرسی) آشنا باشی که هستی می‌فهمی چه می‌گویم. موتور خاموش است و نیروی جدیدی تولید نمی‌کند ولی همچنان به رفتنت ادامه می‌دهی و تازه مدتی بعد که سرعتت کم شد و ایستادی متوجه می‌شوی که خاموش شده‌ای؛ می‌فهمی که مدتی قبل خاموش شده بودی و نفهمیده بودی. برای همین هم هست که یک هو حس می‌کنی امید و انگیزه و انرژیت تمام شده ولی نمی‌فهمی چرا. از خودت می‌پرسی چرا امروز؟ چرا اینجا و چرا در این شرایط؟ من که حالم خوب بود، چرا یک هو اینقدر بی‌انرژی شدم، من که داشتم کارم را می‌کردم چرا یک هو اینقدر بی‌انگیزه شدم؟ من که ایستاده بودم، چرا یک هو مقاوتم را از دست دادم؟ یعنی حس می‌کنی قاعدتاً نباید اتفاق بدی که افتاده می‌افتاد. حس می‌کنی نباید مقاومتت از بین می‌رفت. با خودت می‌گویی من که شرایط سخت‌تر از این را هم پشت سر گذاشته بودم، پس چرا الآن توانم و مقاومتم و انگیزه‌ام را از دست داده‌ام. اما مشکل اینجاست که حواست نبوده و مدتی قبل خاموش شده بودی. یعنی اینکه می‌رفتی، اینکه هنوز مقاومت داشتی، اینکه هنوز ادامه می‌دادی، از انرژی، انگیزه درونی، فکر یا روش درست و این چیزهات نبوده، نه؛ داشتی به قول قدیمی‌ها از مایه می‌خوردی. موتورت خاموش بوده، ورودی نداشتی، فقط داشتی ذخیره‌ات را مصرف می‌کردی و حالا که ذخیره‌ات تمام شده، به بن بست رسیده‌ای. خلاصه اینکه ما معمولاً دیر‌تر از زمان واقعی می‌فهمیم که خاموش شده‌ایم و زمانی که اصلاً انتظارش را نداریم می‌ایستیم.

 

راستش می‌خواستم از برداشت خودم در مورد علت خاموش شدن‌هایمان بنویسم ولی حوصله‌اش را ندارم. فقط بگذار یک چیز دیگر را هم بگویم: دارم فکر می‌کنم هر کدام از ما باید کاری کنیم که به موقع بفهمیم خاموش شده‌ایم. یعنی وقتی اشتباهی می‌کنیم حواسمان باشد که شاید این اشتباه خاموشمان کند. یا وقتی خلافِ فکرمان، یا خلاف احساسمان یا برنامه‌ای که داشتیم عمل می‌کنیم، حواسمان باشد که این رفتار اشتباه، این زیر پا گذاشتن میل، این نادیده گرفتن خود، این به هم زدن برنامه قبلی، این زیر پا گذاشتن دیگری، این به دنبال افکار عمومی رفتن و خیلی چیزهای دیگر، آدم را خاموش می‌کند؛ موتور آدم را از کار می‌اندازد؛ سیستم هماهنگ وجودش را به هم می‌زند و آخر کار، انرژی، انگیزه، امید و خیلی چیزهای دیگرش را می‌گیرد. باید سعی کنیم حواسمان به این چیز‌ها باشد و اگر حتی چنین اشتباهاتی را هم مرتکب شدیم، سریع راه حلی برای رفع مشکل پیدا کنیم. یعنی مدام سعی کنیم پیش از ایستادن، موتورمان را روشن کنیم. سعی کنیم خودمان را پیدا کنیم، با خودمان صادق باشیم، کاری کنیم که به برنامه قبلی بر گردیم، دوباره به دنبال هدف اصلی زندگیمان برویم، باور نادرستمان را اصلاح کنیم، سبک زندگی نادرستمان را‌‌ رها کنیم، از کسی که آزرده‌اش کردیم دلجویی کنیم و.... خلاصه حواسمان باشد که اگر نتوانستیم جلوی خاموش شدنمان را بگیریم، لااقل پیش از اینکه عذاب وجدان، ناامیدی، خستگی، بی‌برنامگی و... از پا درمان آورد و متوقفمان کند، دست به کار شویم و دوباره خودمان را روشن کنیم. لابد از من انتظار مثال زدن داری. ذهنم پر از مثال‌های شخصی است که دلم نمی‌آید اینجا بنویسم. دوباره حرف‌هایم را بخوان کلی مثال به ذهنت می‌رسد. اما نه، بگذار یک مثال فیزیکی بزنم: داری زندگی‌ات را می‌کنی و وسط یک جلسه مهم هستی که دندان کرسی‌ات بدجوری تیر می‌کشد و شروع می‌کند به درد گرفتن، تا حدی که از پا می‌اندازت. اما مشکل مال الآن نیست. تو مدت هاست که این پوسیدگی را داشته‌ای و رهایش کرده بودی به امان خدا. پیشتر‌ها اگر به فکر بودی اینجا و این لحظه به درد نمی‌افتادی. تو مدت هاست که دندان درد داشته‌ای ولی تا به حال داشتی از مایه می‌خوردی، یعنی داشتی از مابقی سالم دندانت مایه می‌گذاشتی. حالا که همه‌اش تمام شده، عصب هات درگیر می‌شوند و درد از پا درت می‌آورد. این مثال بدنی‌اش بود. مثال‌های روحی روانی‌اش را خودت از خودت سراغ بگیر. فراوان است.