حس مبهم ِ درک کردن ، فهمیدن و یکی شدن
حالت عجیبیست که خودم هم خیلی از آن سر در نمی آورم. گویی در اطرافم ، چیزهایی با من حرف می زنند. یعنی انگار از حرکت بیهوده و بی اهمیت ، خود را خارج می کنند و سخن می گویند. تا بحال پیش نیامده بود که غلتیدن یک بطری آب معدنی در پیاده رو ، اینقدر با من حرف بزند. قل می خورد و پش می رفت تا در جایی کنار پیاده رو ایستاد. خودم هم نمی دانم ، اما احساس کردم وقتی قل می خورد و حرکت می کرد ، انگار زنده است و به من چیزی می گوید. یا وقتی چند روز پیش ، بچه گربه ی مرده ای را دیدم ، انگار داشت به من چیزی می گفت. انگار چیزی بشنوم. گوش هایم را تیز کردم ؛ یک سکوت طولانی. ولی هنوز هم ، من احساس می کردم چیزی می گوید.
یا امشب در صف نانوایی ، انگار همه آدم های توی صف ، از پشت سر با من حرف بزنند. سرهایشان انگار با من سخن می گفتند یا ... . نمی دانم اسم این احساس را چه باید گذاشت. شاید به طور ناخودآگاه دوست دارم که اشیاء با من حرف بزنند. خنده دار است ولی از کودکی به گربه ها و گوسفندها و اسب ها و سگ ها و حتی سوسک ها ، وقتی می بینمشان سلام می کنم. حس کودکانه ای به من می گوید که آنها حرف من را می فهمند. از بس که این احساس در من قویست ، دلم نمی آید آنها را بکشم یا اذیت کنم. اگر این کار را بکنم ، احساس می کنم که دارند به من فحش می دهند یا التماس می کنند و انگار صدایشان را بشنوم ، از این کار منصرف می شوم.
نمی دانم این چه حسیست. شاید ناشی از میل شدید من برای ارتباط برقرار کردن با طبیعت و اشیاء است. شاید نوعی پرورش زیاده ی خیال. ولی از این حالت و احساس لذت می برم. احساس نوعی آرامش و خالی شدن از خود به من دست می دهد. گاهی اوقات احساس تنهایی من را از بین می برد. انگار که توی یک دریا غرق بشوی و بشوی جزء دریا ، در این مواقع خودم را با طبیعت یکی حس می کنم.
گاهی اوقات ، چوب ها را می فهمم. چوب ِ میز را مثلا. نمی دانم که آیا واژه ی فهمیدن در اینجا معنی می دهد یا نه . اما حالت من یک چیزی شبیه فهمیدن و درک کردن است.
یا مثلا گاهی یک پرنده را درک می کنم یا آُسفالت خیابان را. دوست دارم با هم یکی بشویم. یعنی دوست دارم حسَ ِ آسفالت شدن را تجربه کنم. حس ِ ماهی شدن ، حس ِ پرنده شدن، حس ِآب شدن.
من عمیقا در این احساس فرو می روم و از آن لذت می برم ولی نمی توانم آن را برای خودم تفسیر کنم.
یکی از شیرین ترین خاطرات من ، یک صبح بهاریست که درختی را بغل کردم و با تمام وجود احساس کردم او هم مرا بغل کرده است. هنوز لذت آغوش آن درخت را حس می کنم.