زندگی فیسلوفانه در عسرت زمانه
زندگی هر کدام از ما تلاش مداومی است برای معنادارکردن اتفاقات، چیزها، زندگیمان و حتی جهان. این معنادار کردن یا "جستجوی معنا در پی چیزها" خودش را در زمان درد و رنج بهتر از هر زمان دیگری نشان میدهد. وقتی حادثهٔ بدی برایمان اتفاق میافتد یا چیزی را از دست میدهیم، بلافاصله به دنبال معنایی برای آن اتفاق میگردیم. تلاش میکنیم نتیجهٔ خوبی برای آن پیدا کنیم و بگوییم این شر و بدی مقدمهای برای رسیدن به آن خوبی است. یا سعی میکنیم آن را جزئی از یک کل در نظر بگیریم و به این نتیجه برسیم که این اتفاق در آن کل (حالا رسیدن به یک هدف خاص باشد یا کل زندگی ما یا کل جهان) و برای آن کل ضروری بوده است. یا مثلاً آن را به خواست خدا نسبت میدهیم و الی آخر. البته فقط شرور و بدیها نیستند که تلاش میکنیم معنادارشان کنیم. خیلی از ما نمیتوانیم خوشی بیدلیل را هم تحمل کنیم. یعنی اگر خوشیای هم هست باید معنایی داشته باشد. یعنی یا به چیزی منتهی شود یا خودش نتیجهٔ چیزی باشد. یعنی خلاصه، آن خوشی هم باید دلیل درست یا کارکرد مناسبی داشته باشد. نهایتاً اینکه خوشی بیدلیل و در نتیجه بیمعنی هم برای خیلی از ما قابل تحمل نیست. و البته معنادار کردن به جزئیات محدود نمیشود. ما با کل زندگی و با مرگمان و حتی مرگ عزیزانمان هم همین کار را میکنیم. خلاصه اینکه هیچ چیز بیآنکه جایش مشخص شده باشد، قابل تحمل نیست. هر چیز باید جایی مشخص و کارکردی قابل قبول داشته باشد و تأکید میکنم باید کارکردی قابل قبول و مطلوب (برای ما یا خدا) داشته باشد. بنابراین زندگی هر یک از ما تلاش مداومی است برای معنادار کردن چیزها. گاهی اوقات این تلاش خیلی زود به نتیجه میرسد، گاهی زمانی طول میکشد و گاهی چون راهی گشوده به صورتی همواره باز در برابرمان باقی میماند.
باز هم همهٔ این حرفها مقدمه بود تا چیز دیگری بگویم. این بحث کلی را از حالت انتزاعیاش خارج کن و به زندگی هر روزهٔ ما ایرانیهای این دوران بیاور: مضیقه و تنگنایی که از همه جهت ما را احاطه کرده است، این فرایند معنایابی را برایمان پیچیدهتر کرده است. به سختی میتوانیم خود را در معناهای جمعی یا اعتماد به اجتماع و دولت حل کنیم. به عبارت دیگر، نمیتوانیم امور را بواسطهٔ تعلق به اجتماع یا دولت معنادار کنیم. خیلی از مکانیسمهای معمول سست شدهاند و امید که یکی از راههای مهم ِ معنادار کردن چیزهاست در دل خیلی از ما رنگ باخته است. سخن در این باره که چرا چنین شده است و ابعاد این این بحران معنا چیست، فراوان میتوان گفت. اما، حرف دیگری دارم. به نظر میرسد ما ایرانیانِ امروز فرایندهای بسیار پیچیده و هوشمندانهای را برای معنادار کردن چیزها به کار میبندیم. یعنی تلاش پیچیدهتر و دقیق تری میکنیم تا بتوانیم همچنان استوار و شاد بمانیم. گاهی اوقات فکر میکنم هستی و تراژدیهای آن برای ما (و انسانهایی شبیه ما) به صورت به مراتب عریان تری به نمایش گذاشته شده است و زمانی که با به کار بستن هوش خود راهی برای معنادار کردن این امور مییابیم، در واقع در مواجه با تراژدیهای پررنگ و بزرگ زندگی دست به کار بزرگی میزنیم. شاید بگویی خب، چه فایده. راستش نمیخواهم با حرفی که میزنم این رنج را معنادار کرده باشم یا بر آن سرپوشی بگذارم. اما گاهی اوقات به نظرم میرسد، یافتن معنا در چنین تنگنایی رگههای عمیقی از تفکر فلسفی و نگرش وجودی را در میان ما دامن میزند و ما را مستعد فلسفه ورزی عمیقی میکند. به عبارت دیگر، بسیاری از ما با تلاشمان برای معنادار کردن زندگی و اتفاقات آن در این تنگنا و عسرت زمانه، پا جای پای فیلسوفان بزرگ میگذاریم و در فهم و معنادهی به تراژدیهای زندگی و "هستی به طور کلی" همقطار و همکار آنان میشویم. خلاصه اینکه حس میکنم تلاشهای ما بیهوده نخواهد بود. اگر آگاهانه آنها را در نظر بگیریم، ما را مستعد رشد ادبی و فلسفی بزرگی میکنند. پس هر یک از ما میتوانیم و باید خودمان و زندگیمان را جدی بگیریم چرا که ناخواسته و نادانسته مشغول کار بزرگ و شگرفی هستیم. و البته تأکید می کنم که این موهبتی برخواسته از رنج است و ممکن است خیلی ها بگویند نه آن رنج را می خواهند و نه این موهبت را. خب، حق دارند ولی وقتی این رنج ناگزیر است، در مورد موهبتش حرف زدن جرم نیست.