تفسیر درمانی
تا به حال فکر کردهای چقدر از ناشادی و دلزدگیات از باورهای نادرست خودت ناشی میشود؟ مقدمه چینی نمیکنم. اوضاع بیرون خراب است، کم هم نه. سیاست و اقتصاد و فرهنگ و اجتماع و خلاصه تقریباً همه چیز، در یک هارمونی شگفت انگیز دارند رو به وخامت میگذارند. یعنی خلاصه همه چیز دست به دست هم داده تا صبح که از خواب بیدار میشوی نگران باشی که امروز چه اتفاق ناگواری قرار است بیفتد؟ کدام فرصت قرار است از دست برود؟ چه چیزی قرار است گران بشود؟ کدام استاد اخراج بشود؟ کدام پول گم بشود؟ و الی آخر. خودت بهتر از من میتوانی این سیاهه را کامل کنی. اما حرف من چیز دیگریست. دوباره میپرسم: تا به حال فکر کردهای چقدر از ناشادی و دلزدگیات به خاطر باورهای نادرست و از کار افتادهٔ خود توست؟ بگذار توضیح بیشتری بدهم. یک فرایند سه مرحلهای در این میانه هست که ما معمولاً آن را دو مرحلهای میبینیم. یعنی فکر میکنیم در گام نخست اتفاق بدی در بیرون میافتد و در گام بعد حال ما در اثر این اتفاق بد، خراب میشود. یعنی از اتفاقی بیرونی، بیواسطه به حال بد درونی منتقل میشویم. دلار گران میشود و ما مضطرب میشویم. در کاری شکست میخوریم و در لاک خودمان فرو میرویم و غصه میخوریم. در آزمونی رد میشویم و حس میکنیم جهان به پایان رسیده است. در این مورد هم میتوان بینهایت نمونه و شاهد آورد. اما گام مهمی در این میانه جا افتاده است. سه مرحلهای دیدن فرایند این میشود: اتفاقی در بیرون میافتد، ما آن اتفاق را پیش خودمان تفسیر میکنیم و این تفسیر به حال بد یا خوب ما منتهی میشود. یعنی خود ما در این میانه واسطهایم. به خاطر همین هست که یک اتفاق واحد حال یکی را بد میکند و در حال یکی تأثیری نمیگذارد یا شخص ثالثی را خوشحال هم میکند. خلاصه اینکه خود فرد در این میانه دخیل است. اگر این مطلب را از من بپذیری مایلم چیز دیگری هم به آن اضافه کنم و بپرسم: «ما در تفسیرهایمان چه میکنیم که از یک اتفاق به حال خوب یا بد منتقل میشویم؟ تفسیرهای ما شامل چه چیزهایی میشود؟» آنچه من از این فرایند میفهمم این است که ما یک سری باورهای کلی و یک سری خواستها داریم. اتفاقات را که میبینیم، میشنویم یا به طور کلی تجربه میکنیم، آنها را ذیل این باورهای کلی و در نسبت با این خواستها قرار میدهیم و تفسیر میکنیم. یعنی مثلاً یک باور کلی داریم که شکست خوردن یعنی اینکه آدم ضعیف و بیکفایتی هستیم یا شکست خوردن یعنی زندگی تلخ است و جهان جای بدی است یا اینکه شکست خوردن یعنی من شانس خوشبختی ندارم. بعد وقتی در کاری شکست میخوریم، این باور را ضمیمهٔ آن واقعیت میکنیم و در نتیجه دچار غم و اندوه میشویم. یا مثلاً قیمت دلار بالا میرود. ما وقتی این واقعیت را میبینیم، آن را ضمیمه میکنیم به اینکه بالارفتن قیمت دلار یعنی بالا رفتن همهٔ قیمتها، یعنی پایین آمدن کیفیت زندگی ما، یعنی کم شدن قدرت خرید ما و الی آخر. بعد این باور به آن واقعیت که ضمیمه میشود، نتیجهاش میشود خرابی حال ما. از آنطرف وقتی فلان شخص مدیر فلان اداره میشود، حال ما خوب میشود. در این میانه احتمالاً باوری به این صورت هست: او آدم منصفی است و با آمدنش شانس گزینش من بیشتر میشود. یا او از اقوام ماست و به این خاطر با مدیر شدن او احتمال گزینش من هم افزایش پیدا می کند. این دو تا که به هم ضمیمه میشوند، میشود مایهٔ خوشحالی ما. خلاصه اینکه باورها و خواستههای ما میانجی میان واقعیتها و احوال ما هستند. اما این باورها و خواستها همیشه درست (مطابق واقع/ مفید) نیستند. یعنی ما خیلی مواقع با داشتن باورهای ناردست، وقایع بیرونی را تبدیل به مایهٔ رنج و محنت خودمان میکنیم و اوضاعمان روز به روز خرابتر میشود. یا مثلاً خواستههایی داریم که درست نیستند یعنی مثلاً ورای توان ما هستند، یا خواستههایی داریم که مطلوب های درونی شدهٔ اجتماع هستند و ما را در رقابتی بیدلیل می اندازند. این خواستهها هم باعث میشوند از واقعیتهای بیرونی به احوالی بد منتقل شویم.
در نهایت همهٔ حرف من این است که اولاً باید این فرایند را سه جزئی دید و نه دو جزئی. ثانیاً باید افکار و خواستها را در این میانه و در تفسیر واقعیتها دخیل دانست و ثالثاً باید کاری برای شناخت و پالایش باورها و خواستها کرد. خیلی از باورها نادرستاند، خیلی از باورها کم ظرفیتند یعنی چنانکه پیشتر هم در همینجا گفتم، مدتی که میگذرد به جای شادی و لذت، رنج و محنت و ناامیدی تولید میکنند و در نهایت خیلی از خواستها هم چون مال خود ما نیستند، عذاب آفرینند یا چون با یکدیگر متناقضاند مخمصه ساز. خلاصه اینکه باید کاری برای درمان باورها و خواستها کرد. هر قدر که اوضاع بیرونی خراب باشد، حال ما میتواند از آن هم به مراتب خرابتر باشد. ذهن آدم میتواند حال او را خیلی خرابتر از آنچه واقعاً هست بکند. من حس میکنم این روزها ما چنین کاری را با خودمان میکنیم. یعنی حالمان خیلی خرابتر از چیزی است که باید باشد. بعد هم همه چیز را میاندازیم گردن واقعیت و خودمان را خلاص میکنیم. یعنی به ضعفها و کاستیهای خودمان و باورهای ناردست و مهملات ذهنیمان التفاتی نداریم. و اصلاً بعضی از ما میل تخریبیمان هم خیلی زیاد است. نشستهایم و خودمان را تخریب میکنیم.