دردهای مشترک
این شعر از از قیصر امین پور ، هم زیباست و هم بعضی از حرف های نانوشته ام در پست قبلی را بیان می کند. پس خواندن و با دقت و چند باره خواندن آن را به شما توصیه می کنم.
دردواره ها
دردهای من
جامه نیستند
تا ز ِ تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز ِ نای جان بر آورم
درد های من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
***
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد ِ مردم ِ زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد ِ کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان ِ بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
***
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی ِ غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف ، حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خود را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز ِ برگ های تو به توی آن
جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست ِ درد ورق می زند
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟
از مجموعه آیینه های ناگهان ، دفتر اول