به کجای عالم بر می خورد؟
راستش من اصلاً نمیتوانم قطعیت مذهبیهای سفت و سخت و ملحدان دو آتشه را درک کنم. مدام تلاش میکنم به یک صورت بندی شسته رفته از باورهایم دست پیدا کنم ولی نمیشود. زمین و زمان میگویند تناقض را باید کنار گذاشت. اصلاً بعضیها دستگاه تناقض یاب به خودشان وصل کرده و خودشان را پرت کردهاند وسط زندگی من و امثال من. با مذهبیهای این طایفه که مینشینی، از سر تا پات، از ریش تراشیده و آستین کوتاهت گرفته تا نشست و برخاستت با این و آن و باورهای (به زعم آنها) عجیب و غریب مذهبیت و فهمت از دین و حتی شوخیها و تکه کلام هات ایراد میگیرند. از آن طرف با ملحدان که مینشین از دلبستگی هات ایراد میگیرند و به جرم تناقض، تمام شخصیت و افکار و باورهایت را شخم میزنند. حرفهای دو طرف این قصه را زیاد شنیده و خواندهام. اما مدتیست هیچ کدام از این دیدارها و گفتگوها تغییر چندانی در من ایجاد نمیکند. گاهی حس میکنم کرخت شدهام. فکر میکنم لابد روحم حساسیتاش را از دست داده. گاهی حس میکنم گوشم از این حرفها پرشده و امید چندانی ندارم کسی روایت شسته رفته و قابل پذیرشی از الحاد یا زندگی کاملاً مؤمنانه ارائه دهد. با این حال زیستن در این میانه هم اصلاً آسان نیست؛ مثل این است که هم از خدا بترسی و هم با او شوخی کنی. خلاصه اینکه مدتها قبل خیال میکردم از این میانه راهی به بیرون خواهم جست؛ راهی روشن و دقیق و بیخطا. اما این روزها امید رسیدن به چنین چیزی را از دست دادهام. این روزها به دنبال روزنهها میگردم. روزنههایی که چون چشمهای از دل دیوارهای سخت عقاید جزمی، ذرهای نور به بیرون میدهند. این روزها حس میکنم ایستادن در این میانه، با همه تناقض هاش و با همهٔ بدنامیاش، چیز بدی هم نیست. یاد آیهٔ قرآن میافتم که میگوید ما شما را امتی میانه قرار دادیم. حالا نه اینکه قرآن ناظر به حال من و احوال من گفته باشد، نه. همین که میشنوم در میانه بودن بد نیست دلخوش میشوم. حداقل فایدهاش این است که لازم نیست چشمت را بر خیلی چیزها ببندی تا عقایدت و هویتت و احساست دست نخورده باقی بماند. سر چهارراه میایستی، کیفت را میزنند، دود میخوری و خسته میشوی ولی هر چه هست، قدم به بیراهه نمیگذاری. مدتی قبل، دوستی از تجربهٔ نزدیک مرگ میگفت (near death experience) . میگفت لحظهٔ فرجامین چنانکه «از آستان مرگ برگشتگان» میگویند، به قدر یک عمر طول میکشد؛ یک لحظهٔ منبسط و طولانی و پر از تجربه؛ لحظهای اشراقی. میگفت میتوان امید را نگه داشت؛ شاید اشراق آدمی و آن گرمایی که به دنبالش هست، اگر امروز و فردا بدست نیامد، آن دم که اندازهٔ یک عمر طولانی است بدست بیاید.
خیلیها خواهند گفت این حرفها بیربط و مهمل است. اما خب روزنامهها و رادیو تلویزیون هر روز پر از حرف مهمل است، به کجای عالم بر میخورد.