تهرانِ عُمر
این چند روز که در مشهد هستم حس میکنم چقدر اندازهٔ شهر در کیفیت زندگی ما مؤثر است. وقتی در تهران هستم با اینکه امکانات بسیار زیادتری در اختیارم هست ولی عملاً بهرهٔ چندانی از آنها نمیبرم ولی وقتی در مشهد هستم، با اینکه امکانات کمتری در این شهر وجود دارد، به خوبی از همهٔ آنها بهره میبرم. در واقع، وقتی در مشهد هستم تصمیم گیری برای انجام هیچ کاری برایم چندان سخت نیست و خیلی زود دست به عمل میزنم. اما وقتی در تهران هستم، هر کاری، هر تفریحی، هر دیداری و هر چیز دیگری تبدیل به مسئلهای برای تصمیم گیری دقیق میشود: باید فاصله را در نظر گرفت؛ هر برنامه یا دیداری ارزش طی کردن این همه مسافت و اختصاص این همه وقت را ندارد؛ پس دیدارها و برنامه محدود میشوند به برنامههای با مسافت کم یا اهمیت بسیار زیاد. بقیهٔ چیزها را باید فاکتور گرفت. البته مسئلهٔ مسافت فقط اتلاف وقت یا هزینه نیست، خستگی پس از آن هم بخشی از روز آدم را تلف میکند. برای رفتن به جایی در تهران، زمان را هم باید در نظر گرفت. نه فقط زمان لازم برای رفتن به جایی، بلکه موعد برنامه یا دیدار هم مهم است. مثلاً دیدارها یا برنامهها نباید حوالی ساعت ۴ تا ۸ شب باشند وگرنه همه چیز از دست میرود: وقت، اعصاب، هوای شهر و حتی خود آن برنامه. پس برنامهها باید یا آخر شب باشند (که البته اگر در بیرون از خانه باشند باید تا قبل از ۱۲ تمام شوند) یا حوالی ظهر. اگر عصر قراری میگذاری باید برای رفتن و رسیدن کلی وقت تلف کنی. در تهران علاوه بر مسافت و زمان، باید نحوهٔ رفتن را هم در نظر گرفت و مدام حساب و کتاب کرد. بعضی راهها را باید با ماشین شخصی رفت، بعضی را با مترو، بعضی را با بیآرتی و بعضی را با تاکسی. محاسبهٔ غلط نتیجهاش میشود گیرکردن ترافیک، دیر رسیدن، خستگی و هزار و یک چیز دیگر. اما تقریباً هیچ کدام از این موارد به شدتی که در تهران هست، در مشهد مسئله نیست. برای همین هم در تهران محصور خانه میشوی، خیلی دیدارها را که خوشحالت میکنند از دست میدهی، خیلی کارها را نمیکنی و خلاصه میتوانی واقعاً از زندگیات لذت نبری. اما در مشهد، دیدارها و برنامهها موضوع تصمیم گیری جدی و محاسبه زمان و مکان نیستند و کمتر پیش میآید که به خاطر چیزهایی از این دست قید آنها را بزنی. نتیجه اینکه در مشهد خیلی کارها هست که میتوانی بکنی تا حالت بهتر شود و بیدرنگ و تأمل زیاد دست به کار میشوی.
نگویید ای بابا تهران فلان و بهمان چیز را دارد که مشهد ندراد، فضای بازتری دارد که مشهد ندارد و.... با همهٔ این حرفها آشنا هستم. بالاخره تصمیم گیری برای زندگی در یکی از این دو شهر خودش مسئله ایست که جوانب زیادی دارد. عیبهای مشهد و تهران کم نیستند. اما مسئلهٔ اصلی من از نوشتن این متن، پرداختن به مزایا یا معایب این شهرها و تصمیم گیری برای زندگی در آنها نبود. این وضعیت شبیه شرایطی است که هر چه سن بالاتر میرود برای آدم پیش میآید. هر چه بزرگتر میشویم، کارها کمتر به صورت خودکار و خودانگیخته انجام میشوند. هر چه سن بالاتر میرود، ناگزیر میشویم، بیشتر فکر کنیم. انرژیمان کمتر میشود و دیگر فقط باید به سراغ کارهایی برویم که انرژی کمتری میخواهند. آیندهمان (باقی مانده عمرمان) کوتاهتر میشود، پس باید به دنبال کارهای زودبازدهتر برویم و حوصلهمان کمتر میشود و در نتیجه باید سراغ کارهایی که برویم که زودتر به نتیجه میرسند. دیگر نمیتوان مثل نوجوانی یا سالهای ابتدای جوانی هزار و یک کار را با هم کرد و اگر نصفی از آنها هم جواب دادند، راضی بود. باید کارهایی را انجام دهیم که از نتیجهشان مطمئنیم، خطر کمتری دارند، زودتر به نتیجه میرسند، انرژی کمتری میخواهند، یا خودشان مستقیم به کسب درآمد منتهی میشوند یا وقتی برای کسب درآمد و گذران زندگی باقی میگذارند و الی آخر. خلاصه اینکه بزرگتر شدن مثل زندگی کردن در تهران است؛ ناگزیر میشوی برای هر کاری کلی محاسبه کنی و تصمیم دقیق بگیری و قید خیلی چیزها را بزنی. در بزرگ سالی معمولاً امکانات بیشتری هم داری ولی کمتر میتوانی از آنها استفاده کنی و عملاً لذت کمتری میبری.
اگر تا اینجای راه با من همراه باشی میخواهم اعترافی بکنم. من هم دارم بزرگتر میشوم و هم در تهران زندگی میکنم و صادقانه بگویم از هر دوی اینها متنفرم. دلم میخواهد بیخیال هر چیزی باشم و آزادانه تصمیم بگیرم و هر کاری که دلم میخواهد بکنم. میتوانم از تهران بروم ولی نمیتوانم کاری با گذر عمر بکنم. خیلی کارها هست که میخواهم شروع کنم ولی وقتی تصمیم میگیرم بیخیالشان میشوم. دلم از این شرایط میگیرد. امروز دوباره یاد مرگ افتادم. تنم لرزید، یک هو دلپیچه گرفتم و نزدیک بود بالا بیاورم.