لابد روان‌شناسان برای دلتنگی‌های بی‌دلیل اسمی دارند. شاید آن را به نگرانی، غم یا ترسی نسبت می‌دهند که در آن لحظه نیست اما این دلتنگی نشانه و اثر آن است. نخوانده‌ام که بدانم و نمی‌دانم قصه از چه قرار است ولی هر چه هست دلتنگی‌های بی‌دلیل چیزهای مزخرفی هستند. اینکه دلت یک هو بگیرد و هیچ چیز نتواند درستش کند. یکیش دلتنگی‌های عصر جمعه است که قبلاً کلی در موردش حرف زده‌ام؛ یک دلتنگی بی‌دلیل و اعصاب خورد کن. بقیه‌اش را نمی‌دانم با شما مشترکم یا نه ولی برای من که زیاد اتفاق می‌افتد. انگار لحظات فشردهٔ بی‌معنایی باشند. مثل اینکه در راهی افتاده‌ای و می‌روی ولی نمی‌دانی چرا. تا وقتی خسته نیستی و پاهات زخم نشده می‌روی، ولی وقتی خسته شدی یا چیزی پایت را زخمی کرد حالت بدجوری گرفته می‌شود. چون نمی‌دانی کجا می‌روی، چون نمی‌دانی این جاده سر از کجا در می‌آورد، یک هو دلت می‌گیرد. دلت به خاطر راهی که تا اینجا آمده‌ای می‌گیرد؛ به خاطر سختی‌هایی که کشیده‌ای. و دلت برای راه مانده هم می‌گیرد: راهی طولانی که انتهایش مشخص نیست و بی‌هیچ دلیلی باید آن را تا انتها بروی. در واقع دلتنگیِ تو از بی‌معناییِ رفتن است. و فقط وقتی این بی‌معنایی یک هو چون آواری از ناامیدی بر سرت خراب می‌شود که خسته شده باشی، که انرژیت ته کشیده باشد، که به معنای دقیق کلمه در راه مانده باشی. خلاصه اینکه دلتنگی بدی است این دلتنگی بی‌دلیل.

 

می‌گویی این همه دلیل برایش گفتی باز هم می‌گویی بی‌دلیل؟ بله. بی‌دلیل. در واقع دلیل مشخصی در کار نیست، چیز یا کس خاصی را از دست نداده‌ای، در جایی شکست نخورده‌ای و اتقاق خاصی هم برایت نیفتاده. دلتنگی بی‌دلیل، دلتنگیِ بودن است، مثل اضطراب ِ بودن که فیلسوف‌ها می‌گویند. دلتنگیِ بی‌دلیل، حضور متراکم بی‌معنایی در بطن زندگی شخصی است.