بیچاره ، شاعر ِ درمانده
شاعر از همیشه غمگین تر بود. زیر لب زمز می کرد : شب از تیرگی هاش آشفته بود ... . از خودش می پرسید ، چه تفاوت می کند حتی اگر بهترین شعرهای تاریخ را بگوید ، اما نتواند برای راننده تاکسی ، کاری جز خریدن سه نخ سیگار وینستون ِ آبی انجام دهد. از خود می پرسید که چه طمعی از عمر باقیمانده دارد؟ او فقط می تواند رنج های مردم را ببیند. مدت ها از زمانی که شاد بود و می توانست شادی کند می گذرد و او هر روز غمگین و غمگین تر می شود. آرزو می کرد که ای کاش به جای واژه ، شمشسیر می داشت یا اسلحه یا ... . از اینها هم بیزار بود ، اما چه کاری می توانست بکند؟ مانده بود در میانه ی حیرت و انده .
دیشب ، وقتی از همنشینی با دوستانش بر می گشت ، با راننده تاکسی هم صحبت شده بود. نیمه های راه بود که فهمید کودک راننده در کنار دستش خوابیده است. آنقدر کوچک بود که در کنار پدرش دیده نمی شد. دیدن چهره معصوم او کافی بود تا شاعر ، تمام شادی های نیم بندی را که با دوستانش داشت ، بالا بیاورد. نمی دانم و خودش هم نمی دانست در این شرایط چه باید بکند. وقتی کسی در نیمه شب ، راننده تاکسی میانسالی را ببیند که همسرش را از دست داده و کودک 3 ساله اش را در تمام روز با خود این ور و آن ور می برد و تمام زندگی کودک ، فضاییست در میان در و دست پدر و فرمان ماشین ، چه باید بکند. شاید می توانست شعری بگوید و ... اما شاعر خسته تر از این حرف هاست. من که پای حرف هاش نشسته ام ، حالش را درک می کنم. شاعر کلافه است. کلافه ی کلافه. هر روز صبح که از خواب بلند می شود ، جز آسمان و درخت ها و کوه ها ، همه چیز برای او ، نمودار رنجند و چهره ی انسانها برای او تنها یک پیام دارد : اندوه. شاعر نمی فهمد که چرا نمی تواند مثل گذشته ، شادی های مردم را هم ببیند. شاید آنقدر خودش غمگین است که جز غم را نمی بیند و شاید هم ، غم و رنج ، آنچنان زیاد شده است که جز آن را نمی توان دید.
شاعر خسته بود. گریه می کرد . فریاد می کشید . ای کاش می دانست چه بکند. ای کاش می دانست که راننده تاکسی از زندگی چه می خواهد یا می توانست بفهمد که زندگی از راننده و کودکش چه می می خواهد. ای کاش می توانست بفهمد که چرا هستی اینگونه است. شاعر خسته بود. انگار زیر باری مانده باشد. زیر باری مانده بود. زیر باری مانده بود. شاعر از اینکه زیر بار مانده بود ، رنج می کشید. شاعر رنج می کشید. شاعر زیر بار رنجهای مردم مانده بود. شاعر داشت غرق می شد. ای کاش می توانست کاری بکند. راضی بود که حتی بمیرد و فضایی را که اشغال کرده است ، به کودک راننده بدهد تا دنیاش ، اندکی وسیع تر شود. شاعر بیش از همیشه درمانده بود.
.............................................
پانوشت : به نظر من ، شاعر با شعر هاش که از روی درد و آگاهی سروده می شوند ، کار خود را خواهد کرد. شعرش خانه ی رنج و بی عدالتی را خواهد سوزاند. او به زندگیش معنا خواهد داد. من به شعرهای او ایمان دارم.