چند جلسه پیش، دکتر صنعتی در یکی از جلسات آنالیز پست گروپ (مربوط به درس روانکاوی) حرفی زد که خیلی برای من جالب بود و این چند هفتهٔ منتهی به عید مدام شواهدی در تأیید آن پیدا می‌کنم. قضیه از این قرار بود که در جلسهٔ گروه درمانی آن هفته، یکی از بیماران شروع کرد و در مورد سن و سالش و مردن حرف زد. بعید یکی دیگر از بیماران از مرگ و تنهایی و از دست دادن عزیزانش گفت و خلاصه یکی دو نفر دیگر هم از موضوعاتی شبیه همین چیز‌ها حرف زدند. در جلسهٔ پست گروپ این موضع مطرح شد و تحلیل دکتر صنعتی از این ماجرا این بود که وقتی به پایان سال می‌رسیم، آدم‌ها خیلی یاد زمان و گذر عمر می‌افتند و با اینکه تاریخ تولدشان موقع دیگریست ولی آخر سال بیشتر به پیری و نزدیکی مرگ فکر می کنند. یعنی یک جور توجه به زمان و حس گذر عمر پیدا می‌کنند. بعد این حس و ترس‌های مربوط به آن می‌زند به خواب‌هایشان، به فکرهای تنهاییشان و حتی به ترس‌های آشکار هشیاری و گفتگو‌هایشان. دکتر می‌گفت هر سال، نزدک عید همین مسئله را در گروه دارد.

 همانطور که گفتم این تحلیل برای من خیلی جالب بود و روزهای بعد شواهدی برایش پیدا کردم. بعد با خودم فکر کردم چرا به جای روز تولد، روز یا روزهای پایان سال اینقدر به چنین حسی دامن می‌زنند؟ پاسخی که پیدا کردم این بود که در ایام آخر سال، هم طبیعت و آب و هوا پایان یک دوره را اعلام می‌کند، هم خرید کردن‌های مردم، هم حساب رسی‌های ادارات و بانک‌ها و خلاصه محل کار افراد مختلف و هم اینکه آگاهی جمعی همهٔ مردم متوجه یک پایان می‌شود؛ یعنی همه یک پایان را نشان می‌دهند. تقویم روی میز هم تعداد برگه هاش به یکی دو تا می‌رسد و تمام می‌شود. خلاصه همه چیز مثل یک سمفونی، از پایان خبر می‌دهد و خب، مهم‌ترین پایان هر آدمی هم مرگ است و این می‌شود که مرگ اندیشی زیاد می‌شود. اما در روز تولد تقریباً اغلب این خبر‌ها نیست و آدم خیلی گذر عمر را جدی نمی‌گیرد. این روز‌ها خودم هم دوباره یاد مرگ و تمام شدن عمر افتاده‌ام.