روح بیمار من
امروز صبح، کلاس روانکاوی، بیمارستان روزبه، زنان بیمار، مردان بیمار. همه مثل خود من. ظاهرها هیچ چیز را نشان نمیدادند. دانشجو و بیمار همه عین هم بودیم. تمام مدت حس میکردم همانطور که فاصلهای میان مرگ و زندگی نیست، فاصله چندانی هم میان سلامت روان و بیماری روانی نیست.
پانوشت: وقتی وسط کلاس برای خوردن آب و فرار از خواب آلودگی بیرون آمدم، در محوطه بیمارستان نگاهم به نگاه زن بیمار میانسالی گره خورد. زن با مانتو شلوار صورتی بیماران روانی اما با ظاهری که هیچ نشانی از مالیخولیا نداشت به چشمانم خیره شده بود. راستش وقتی برگشتم دیگر متوجه مطالب کلاس نشدم. ذهنم تمام مدت درگیر مسئله معنای زندگی بود.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۰ ساعت 21:54
توسط محمود مقدسی
|