باز مثل خیلی وقت‌های دیگر دچار احساسات مبهمی می‌شوی که کلافه‌ات می‌کند و ناگزیر لباس‌هایت را می‌پوشی و به خیابان می‌زنی. هیچ وقت نتوانسته‌ای بفهمی در این حالت دقیقاً چه احساسی داری؟ دلتنگی؟ می‌ترسی؟ افسرده‌ای؟ خسته‌ای؟ تنهایی؟ احساس پوچی می‌کنی؟ یا شاید هم آمیزه‌ای از همه این احساس‌ها. شاید هم چیزی است که خودت هرقدر هم زور بزنی نمی‌توانی درست درکش کنی. شاید فقط یک روان‌شناس یا روانکاو بتواند این کلاف سردرگم را باز کند. هرچه هست، آخرش به خیابان ختم می‌شود؛ به قدم زدن‌های طولانی؛ به بالاکشیدن یقه پالتو و رفتن و رفتن. همیشه چند چهارراه که قدم می‌زنی مشکل حل می‌شود. البته این قدم زدن‌ها و این خالی شدن‌ها همیشه با مکاشفه‌ای همراه است. چقدر در استفاده از کلمات دست و دلبازی به خرج می‌دهی؟ مکاشفه؟ باشد، مته به خشخاش نمی‌گذارم. یکی از آن مکاشفه‌هایت را بگو. بگذار ببینم این قدم زدن‌ها به کجا ختم می‌شود و مکافشه برای تو چه معنایی دارد. راستش مکاشفه برای من چیز غریبی نیست. اشتباهی این واژه را به کار بردم. منظورم این بود که بالاخره وقتی قدم می‌زنم و خیابان‌های شهر را سلانه سلانه و بی‌هدف طی می‌کنم، چیزهایی می‌بینم که وقتی برای کاری بیرون می‌روم و مقصد مشخصی دارم، اصلاً به چشمم نمی‌آیند. آ‌ها، خب، مثلاً؟ مثلاً دلتنگی و تنهایی پارک بان‌های کنار خیابان. تا به حال به چهره‌هایشان خیره شده‌ای؟ به مکالمات تلفنیشان گوش داده‌ای؟ تا به حال سر صحبت را با آن‌ها باز کرده‌ای؟ خیلی طفلکی‌اند. خیلی. تقریباً همهٔ آن‌هایی که تا به حال دیده‌ام، در مسیر پژمرده شدن بودند. هر کدام با کوهی از مشکلات و با امید موقتی بودن این شغل صبح را شب می‌کردند. راستش حوصله نوشتن از پارک‌بان‌ها را ندارم. فقط چون گفتی مثالی بزنم گفتم. همه حرفم این بود که وقتی بی‌هدف به خیابان می‌زنی، چیزهای زیادی به چشمت می‌آیند که معمولاً نمی‌توانستی ببینی. این قدم زدن‌های بی‌هدف تا به حال خیلی برای من مفید بوده. دارم فکر می‌کنم بد نیست در خیلی زمینه‌های دیگر هم بی‌هدف و سلانه سلانه قدم بزنم. وقتی همه چیز جدی و هدف دار می‌شود، گند می‌خورد به همه چیز. زود عصبی می‌شوم و مدام مضطربم. نمی‌دانم زندگی را چقدر باید جدی گرفت. دارم فکر می‌کنم زیادی جدی و هدف دار بودن زندگی را خراب می‌کند و آخر کار هم آدم را بی‌نصیب می‌گذارد.