قصه فرسایش ِ تن
همه ما به کهنه شدن تدریجی کفش و پیراهن و شلوار و خیلی چیزهای دیگرمان عادت داریم. از همان لحظه که مثلاً کفشی را میخریم میدانیم که اگر هیچ اتفاق خاصی نیفتد، نهایتاً یک یا دو سال بعد باید آن کفش را که از شکل افتاده یا پاره و غیر قابل استفاده شده است کناری بیندازیم و به سراغ کفش نو دیگری برویم. در نتیجه کفش را بیهیچ سودای دوام همیشگی میخریم، شلوار و پیراهن و تیغ ریش تراش و مبلمان و تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر را هم همینطور. اما فرقی میان این چیزها هست. در مورد برخی انتظار خرابی زودهنگام داریم و از کار افتادن برخی حتی تا سالهای خیلی دور هم برایمان غیر قابل تصور است. و اما تن ِ انسان. ما بدنهایمان را نخریدهایم. از زمانی که یادمان میآید در همین بدن بودهایم. یعنی در آغاز کار تصوری از خرابی و نابودیاش نداشتهایم، چون اصلاً در استفاده از بدن آغاز آگاهانهای در کار نبوده است. اما ناگزیر و به تدریج ممکن است به فرسوده شدن تن پی ببریم و قاعدتاً مثل هر چیز دیگری باید انتظار خرابی نهایی و از کار افتادگیاش را داشته باشیم. اما همانطور که دوست نداریم خرابی اشیاء گرانی که میخریم را تصور کنیم و انتظار خرابی آنها را همیشه به آیندههای دور موکول میکنیم، در مورد بدن نیز همیشه گمان میکنیم خرابی آن در زمانی به غایت دور اتفاق میافتد. خیلی مواقع دوست داریم هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتد و کم و بیش این احساس، تبدیل به باوری در درون ما میشود. اما فرسایش تن از همان لحظه شروع به کارش آغاز شده است.
کم و بیش دندان درد را تجربه کردهایم. دندان درد یا ضعیف شدن چشم، برخلاف سرماخوردگی یا سردرد نشانهٔ فرسودگی تدریجی تن است. هرچه بزرگتر میشویم، این علائم بیشتر و بیشتر میشوند و ناگزیر میشویم افتادن در سراشیبی را بپذیرم. اما چه زمانی این را میپذیریم؟ شاید زمانی که به اولین بیماری سختمان دچار میشویم. شاید اولین باری که دندان دردی عمیق را در بزرگسالی تجربه میکنیم یا زمانی که تصادف میکنیم و مدتی طولانی درگیر دردهای بدنمان میشویم. خلاصه اینکه دردی شدید یا از کار افتادگی مقطعی یک عضو نشانهای است که معمولاً توجهمان را به فرسودگی تن جلب میکند؛ تنی که قرار نیست تا ابد سالم بماند و ممکن است خیلی زود، شاید همین جند سال بعد نیاز به تعمیری اساسی داشته باشد یا برای همیشه از کار بیفتد. اما خیلی مواقع هم با فراموشی خودخواستهای از کنار این نشانهها عبور میکنیم.
ما به خراب شدن کفش عادت میکنیم و از ابتدا میدانیم که روزی خراب خواهد شد اما هیچ وقت به فرسودگی تن عادت نمیکنیم. نمیخواهیم عادت کنیم. حتی فکر کردن به آن نیز آزارمان میدهد و دقیقاً به همین خاطر است که خیلی مواقع یک هو با این واقعیت تراژیک روبرو میشویم و در این لحظه ممکن است بپرسیم، خدا، جهان، طبیعت یا هر چیز دیگری که آن را سرمنشاء حیات میدانیم، چرا ما آدمها را این قدر اسیر تن کرده است؛ تنی که نابود میشود و آگاهی و احساس و هستی ما را هم رو به تباهی میبرد. به نظر پرسش بیپاسخی را میپرسیم. این تراژدی ناگزیر و پرسش از آن بیپاسخ است. ما فقط میتوانیم هر چه زودتر فرسوده شدن تن را بپذیریم و به زندگی با آن کنار بیاییم؛ کاری که در حین خریدن و بعدها در زمان استفاده از کفش یا شلوار یا تیغ ریش تراشمان میکنیم.